رمان قلب بنفش پارت نوزده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_نوزده
《آریانا》
وحشت برم داشته بود و بی صدا اشک میریختم…
خدایا خودت بهم کمک کن!
کلید توی اون در قدیمی چرخید و با ترس محکم تر خودم رو بغل کردم…
در با ضرب باز شد و قامت آراز نمایان…
خیلی سریع اشک هام رو کنار زدم.
انگار که تمام ترسم از بین رفت…
اومد سمتم و روی زمین نشست
_آریانا!خوبی؟!ترسیدی آره؟!
جلو تر اومد و من رو در آغوش گرفت…شونه ام رو نوازش میکرد…
تو قلبم احساس آرامش میکردم…اگر یه کم دیگه اینجا میموندم حتما سکته رو رد میکردم؛چقدر خوب شد که اومد…اومد و تنهام نذاشت.
همونطور که تو بغلش بودم نفس عمیقی کشیدم…
با حرص زمزمه کرد
_همه اش تقصیر این گلنازه!بعضی وقت ها جوگیر میشه؛خودم حساب اش رو رسیدم…
با صدایی که تحلیل رفته بود گفتم
_تقصیر گلناز نبود؛اون که نمیدونست…
از بغلش بیرون اومدم و به چشم هاش نگاه کردم…
_آراز؟با گلی که بحث نکردی؟هوم؟
نگاه اش رو دزدید
از زیر جواب دادن طفره رفت…
وااای حتما کلی به اون بیچاره حرف زده…
_بریم اینجا نمونیم.
دستم رو گرفت و کمک کرد که بلند بشم…
از اونجا بیرون اومدیم و کنارم راه می اومد.
اون لحظه ای که اومد خیلی آروم شدم…
جلوی در ویلا که رسیدیم تیدا پرید بغلم…
_خوبی آریانا؟!نگاه کن تو رو خدا دو دقیقه تورو تنها گذاشتم…
صداش رو پایین تر آورد و جوری که فقط خودمون بشنویم گفت
_خیلی ترسیدی آبجی؟!
نگرانی اش رو بیشتر نکردم
_نه چیزی نیست تیدا نگران نباش.
ازم فاصله گرفت و بعد صورت رنگ پریده ی گلی رو دیدم…
بیچاره!معلوم نیست آراز چی به این بنده خدا گفته…اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه…
گلی_تورو خدا ببخشید آریانا!باور کن من اگر میدون……
حرف اش رو قطع کردم
_فراموش اش کن!تو تقصیری نداشتی؛منم حالم خوبه!
لبخندی بهش زدم و اون رو هم بغل کردم…
بعد از اینکه به همه ثابت کردم که زنده ام و از ترس نمردم؛ایلدا خمیازه ی بلندی کشید و باعث شد همه بخندیم…
حتی آراز که هنوز سرسنگین و عصبانی به نظر می اومد…
ایلدا_خب چرا میخندید؟!خوابم میاد دیگه…
_بریم؛بریم بخوابیم.
همه بلند شدیم و داخل خونه رفتیم…
نیمه شب بود که همه خوابیدن…
همه به جز من!اصلا خوابم نمیبرد؛تا چشمام رو روی هم میذاشتم یهو تصویر اون خونه ی متروکه جلوی چشم ام می اومد…
به نظر می اومد که تیدا هم خواب و بیداره…همش تکون میخورد.
جدیدا خیلی عوض شده بود؛باید حتما سر یه فرصت مناسب باهاش صحبت میکردم…البته که یه حدس هایی میزدم…
××××
《تیدا》
دیشب خوب نخوابیدم و ذهنم مشغول بود…
فکرهای بی سر و ته،سوال های بی جواب هزار تا چیز دیگه…
همه چیز به هم ریخته بود…خودم هم میدونستم که دیگه اون تیدای سابق نیستم؛چیزی توی قلبم جوونه زده بود…نو و تازه.
چیزی که توی این مدت فقط انکار میکردم،به خاطرش خودم رو گول میزدم؛اسم اش رو عادت یا حتی وابستگی میذاشتم…
اما این نبود!به خودم دروغ میگفتم…حقیقت چیز دیگه ای بود…این بود که جوونه ی توی قلبم،عشق بود!همون چیزی که ازش میترسیدم و فرار میکردم…
آره!خودم هم باورم نمیشد…چطور انقدر سریع؟!چقدر زود قلبم رو دادم رفت و عاشق شدم…
عاشق اون دو گوی سیاه…اون مرد مغرور…کسی که حتی از حس اش به خودم هم مطمئن نبودم…اما مهم این بود که من خودم رو جایی که نباید،باختم.به اون شخصی که برام ممنوع بود دل بستم…
ته این قصه چی میشد؟!
خودم هم نمیدونستم…
با صدای آروم آریانا از افکارم بیرون اومدم…
_بیا با هم بریم پایین.
اون هم بیدار شده بود؟!
بلند شدم و دست اش رو گرفتم…
ساعت شش صبح بود و هنوز همه خواب بودن و فقط ما بیدار بودیم…
آسمون هم هنوز تو خواب ناز بود و هوا تاریک و سرد بود…
روی تاب پشت خونه نشستیم…
دستم رو فشرد…
_تیدا!من رو نگاه کن.
نگاه اش کردم…کنجکاو و جدی شده بود…
_یه چیزی بهت میگم تیدا؛میخوام فقط حقیقت رو بشنوم پس اصلا بهم دروغ نگو.خب؟!
سرم رو با شک تکون دادم…منظورش چی بود؟!
_تو آرتا رو دوست داری آره؟!
حالم دگرگون شد و انگار از چشمام فهمید…
خودش همه چیز رو فهمیده…من چه دروغی میتونستم بهش بگم؟؟!دست و پام رو گم کرده بودم و مطمئنا هر دروغی که میگفتم فقط اوضاع رو خراب تر میکرد…
سرم رو پایین انداختم و به تایید تکون دادم…
هووفی کشید و من رو بغل گرفت…
_بمیرم برات آبجی!دقیقا جایی که نباید…
اشکی از چشمم افتاد که متوجه شد…
_خواهر خوشگلم!من فقط میترسم…نمیتونی بفهمی که چقدر نگران تو ام…از اینکه قلب ات بشکنه؛غرور ات له بشه و ضربه بخوری.داستان ما با بقیه فرق داره تیدا!نمیخوام که آسیب ببینی؛حداقل بیشتر از این…
نفسی گرفت و ادامه داد…
_تو که موقعیت ما رو میدونی.در مورد آرتا هم نمیدونم باید چی بگم…ولی به نظرم این رابطه درست نیست.به نظرم آرتا کسی نیست که بتونه به یه نفر پایبند باشه…من بیشتر از همه خوشحالی تورو میخوام.تا این عشق کاری دستت نداده توی قلب ات ریشه اش رو خشک کن.بودن اش برای تو سودی نداره قربون چشمات برم…
خودش هم گریه اش گرفت و من رو محکم تر تو بغل اش فشرد…
راست میگفت… حق داشت!اما بی خبر بود؛از اینکه دیگه دیر شده…نمیتونم ریشه اش رو تو قلبم خشک کنم…ماجرا از چیزی که فکر میکرد خیلی عمیق تر بود…
این حس دور قلبم پیچیده بود و دیگه جایی برای نفس کشیدن وجود نداشت…
از بغلش بیرون اومدم و بوسه ای به گونه اش زدم…
سرم رو روی پاش گذاشتم و اون هم موهام رو نوازش میکرد…
خواهر مهربون من!میخواست که من رو از این دام نجات بده…
چشمام رو بستم…
“دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج باران ها
چون آسمانی از نفس فصل های گرم
تا بی نهایت
تا آنسوی حیات
گسترده بود او”
××××
خب خب خب!خیلی ممنون از کسایی که دنبال میکنن😍کامنت ها و نظرات شما به ما خیلی انرژی میده🥰
حتما دیدگاه تون رو برامون بنویسید🥲
به شدت منتظر پارت بعدی هستم نیوشا جان
عزیزمی❤😍
تو عشق منی مهربون❤😘🥰😍
عالی بود❤👏
فعلا رو مود کشتن کسی نیستم🗡🚫
مرسیی که وقت میذاری و میخونی🥲❤
خدا رو شکر😂😂
نیوش جان بی انصافی نکن از هم جداشون نکن😂😁
بخدا خیلی این آرتا و تیلدا خوبنننن😍😂🤦♀️
ای خدااا تو چرا انقدر خوبی😂😂😂❤
نمیدونستم انقدر این دوتا طرفدار دارنااا🤣
من قلبم مثل تو سنگ نیست که
تو بری وایمیسه ، به خدا وایمیسه
ای داد بر من ، فرداس که حالیم میشه نیست الان که گرمم
دیوونه کردم ، هر کی که دورم بود آخه دیوونه برگرد ، دیوونه برگرد
کاش بش میگفتم قلبم ب عشقش میتپه فوقش میگف ن
بدجوری قفلم ، دیوونه میشم وقتی که یادش میوفتم ، وقتی که یادش میوفتم🙃
برای عشق تیدا و آرتان
برای عشق آریانا و آراز🙂
🥺😭💔
لعنتییی گریه ام گرفتتت😭😭😭
عه بابا اصلا غلط کردم نوشتم🤣
ولی حسی که اهنگ های علیرضا طلیسچی داره خیلی خوبه، خیلی این اهنگشو دوست دارم🥲🤣
نه بابا دشمنت غلط کنه😂🤦🏻♀️امشب کلا از اون شباس که فردا صبحش چشمام باز نمیشه
😁😁
هعی بیخیالش😂🥲
اوکی
میگم نیوش گلی تا حالا رل داشتی خیلی واسم سواله🤣؟
نه عشقم نداشتم تاحالا😂🤦🏻♀️چطور؟
همینطوری
منم و ذهن بزیم🤣🤣
یه یوال دیگه هم بپرسم😌🥺
میگم از کی تو مد وان بودی توووو
😂😂😂
بپرس عزیزم تا صبح بپرس😍😂
نمیدونم والا…از زمانی که بوی گندم شروع شد🤦🏻♀️😂البته اون موقع عضو نبودما
عه به سلامتی😃
من دیگه برم بخوابم🤣🤣
فدات❤
منم برم به گریه هام ادامه بدم😂😂شب بخیر😘
عالی بوددد
مرسییی عزیزم لطف داری😘❤
میگما نویسنده رمان بخاطر تو شمایی؟😊
بله منم چطور؟
هیچی؛راستش میخوام شروعش کنم🙃
باعث افتخاره امیدوارم دوستش داشته باشی❤️
❤😘🥰
این روزا درگیر هیئت و دستهجاتم زیاد وقت نمیکنم بیام سایت…
عالی بود عزیزم دلم واسه هردوشون میسوزه احساساتشون رو سرکوب این نقشه شوم کردن کاش که از این پیلهای که دورشون تنیدن آزاد بشن کاش😔
عزیزم🥺
مرسییی لیلا جونم🥲❤هعی…آره ای کاش🙂