رمان قلب بنفش پارت چهارده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهارده
《آریانا》
صبح بود که لباس هام رو پوشیدم و راه افتادم سمت پارک سلامت که بدوم…
این کار روح من رو آروم میکرد؛گلایه هام،عصبانیتم،مشکلاتم،همه و همه رو وقتی میدویدم فراموش میکردم…
البته تا قبل اینکه بیایم اینجا تو محله ی خودمون این کار رو انجام می دادم،اما الان که اومدیم اینجا توی پارک.
نفسی گرفتم و شروع کردم…
اول قدم های بلند و آروم،بعد قدم های کوتاه تر و سرعت بیشتر و در آخر به نهایت سرعتم رسیدم.
تشنه شدم و وایسادم…
وااای یا خدااا!سکتهههه کردم مردم آزار…
کش موهام باز شد و در عرض یک چشم به هم زدن مردی که کلاه نقاب دار سرش بود از جلوی چشمام رد شد…
دنبالش دویدم…قد و هیکل اش آشنا میزد…
بهش رسیدم…
عه این که آرازههه!عجب آدمیه ها!قبلا هم یه بار این بلا رو سرم آورد و سکته ام داد…
_آرااااز!تو چرا همچین میکنیی؟!نمیگی آدم میترسه آخه این چه کاریه؟؟؟
لبخندی زد…
_من که کاری نکردم؛خواستم یه هیجان شه برات...بعدشم قبلا هم بهت گفتم موهات رو نبند باز بهتره…
نگاه اش کن من رو سکته داده طلبکار هم هست!
کش ام دور دست اش بود…
_کش ام رو بده!
_نه!نمیدم.وقتی دستمه یعنی الان دیگه مال منه.
دستم رو بالا آوردم که کش رو در بیارم…
_بده میگمممم…
چند قدم عقب رفت…
_خب حالا که انقدر دلت میخواد ازم بگیریش؛میتونم باهات راه بیام…
_چه راهی با من میخوای بیای اون مال منه آراز!
_مسابقه میذاریم؛ببینیم کی زود تر میرسه اون ور پارک،پشت اون خط زرد…
پس میخواست با من رقابت کنه…
هه!خواب دیدی خیر باشه آراز!من خدای سرعتم…فکر کرده در برابر من شانسی برای بردن داره.
رفتیم سمت خط شروع…
_هزار و یک؛هزار و دو؛هزار و سه.
جوری از جام کنده شدم که حس کردم الانه که برم هوا…
فعلا که ازش جلوتر بودم…
با خونسردی حرکت میکردم و روبه روم رو نگاه میکردم که ازم جلو زد…
نامرد!فکر کردی من میذارم تو آریانا رو ببری آقا آراز؟!
تمام زورم رو توی پاهام جمع کردم و ازش جلو زدم…
مدتی بعد دوباره خودش رو بهم رسوند…
کنار هم حرکت میکردیم که نزدیک خط پایان شدیم…
تقریبا هردومون چند سانت با اون خط زرد فاصله داشتیم که دختری روبه رومون سبز شد…
آراز شگفت زده سر جاش وایساد؛تعجب رو کاملا میشد از نگاهش خوند…
برای چی انقدر تعجب کرده؟این دختر کیه؟!
دختره پرید بغل آراز…
یا خداااا!
با ذوق و بلند گفت…
_داداش خوشتیپم چطوره؟؟!
داداااش؟؟؟یعنی این دختر خواهرشه؟!
آراز هم بغلش کرد…
_رزااا!تو اینجا چیکار میکنییی؟!
_اومدم داداش!میخواستم سورپرایزتون کنم امشب اما خودت رو اینجا دیدم…
_حالا دیگه بی خبر از من برمیگردی؟!این چه سورپرایزیه دختر؟؟؟نباید به من بگی بیام دنبالت؟کی رسیدی حالا؟
_سه شب پیش از لندن بلیط داشتم؛برگشتم استانبول یه شب اونجا موندم…دیروز هم رسیدم اینجا.
منم همینطوری وایساده بودم و نگاهش میکردم…فکر نمیکردم آراز هم مثل آرتا خواهر داشته باشه…پس این دختری که فهمیده بودم اسمش رزائه،هم خواهر آراز و هم دخترعموی آرتا میشه.
بالاخره از بغل هم دل کندن…
رزا رو به روم ایستاد…
_سلام عزیزم!
لبخندی زدم و سلام کردم…
_آراز!این خانم زیبا رو نمیشناسم…
پرسشی نگاه اش کرد…
_دوست؟همکار؟نامزد؟؟وااای من تورو میکشم اگه دور از چشم خواهرت نامزد کرده باشی…
ناامزدد؟یعنی فکر کرده نامزدشمم؟؟
_نامزد چیه رزا چی میگی برا خودت…
آراز رو به من کرد و با یه لبخند پیروزمندانه به کش اشاره کرد.
ای نامرد!خوب پیچوند و کشم رو گرفت…
موبایل اش زنگ خورد که از ما فاصله گرفت و جواب داد…
چند دقیقه بعد دوباره برگشت پیشمون…
_آریانا من میرم و یه ربع دیگه برمیگردم…همینجا منتظر باش کار دارم باهات.
برای چی منتظر باشم؟کجا میخواست بره؟اصلا با من چیکار داشت؟!
سری تکون دادم و به خواهرش گفت
_تو خونه میبینمت!
و رفت…
رزا_آریانا جان من اینجا میمونم پیشت تا آراز بیاد…
_نیازی نیست عزیزم اگر کار داری میتونی بری…
_نه چه کاری؟میمونم…
ساعت همینجوری میگذشت…
یه ربعی که میگفت شد به یک ساعت و نیم تبدیل شد…
رزا دختر خوب و باشخصیتی بود؛اونجا با هم حرف میزدیم.
ولی اینکه بخوای یک ساعت و نیم منتظر کسی باشی واقعا رو اعصاب بود…
رزا هم به آراز زنگ زد اما جوابش رو نداد…
چرا همینجوری نگه ام داشت خب میذاشت میرفتم دیگه…
راستش بهم برخورد…
_وای تورو خدا ببخشید آریانا!نمیدونم این آراز چرا یهو اینطوری شد…
_نه رزا جون این چه حرفیه؟!مشکلی نیست…
_من ماشین آوردم؛بیا با هم میریم میرسونمت…
اولش یه کم تعارف کردم اما چون خیلی اصرار کرد سوار شدم…
تو کل راه انگار میخواست چیزی بهم بگه اما نمیگفت…
خواستم پیاده شم که بالاخره حرف زد…
با تردید گفت
_آریانا جون!آراز و شما رو داخل پارک دیدم و بعد اومدم اون طرف پارک…یعنی…یه جوری خوب به نظر نمی اومد انگار…انگار که مزاحمت شده بود؟؟؟آره؟؟!
پس اون موقع که آراز داشت فرار میکرد ما رو دیده…دیده و اشتباه برداشت کرده…حق هم داره شاید اگر هرکس دیگه ای از دور میدید همچین فکری می کرد…
_نه عزیزم چه مزاحمتی؟!آقا آراز مزاحم من نشد…
انگار خیالش راحت شد که سری تکون داد…
_خوشحال شدم دیدمت!
_منم همینطور مرسی از اینکه رسوندیم…
لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه…
××××
رفتار دیروز آراز خیلی عجیب بود…
اینکه یهو غیبش زد و بعد تلفن اش رو جواب نداد…
بگی نگی من هم یه کمی از دستش ناراحت شدم…انگار که من رو کاشته بود.
شماره ی ناشناسی روی صفحه ی موبایلم افتاد…
با کنجکاوی جواب دادم…
_بله؟
صدای گرم و مهربون رزا تو گوشم پیچید…
_سلام!خوبی آریانا؟
_سلام رزا خوبم ممنون…
یه کم خوش و بش و احوالپرسی کرد که گفت…
_زنگ زدم دعوتت کنم امشب شام بیای پیشمون؛من چند شب خونه ی آرازم تا بازسازی خونه خودمون تموم بشه…خوشحال میشم بیای پیشمون؛ما هم یه عذرخواهی بهت بدهکاریم…
چقدر باشخصیت بود!!!اما یعنی باید برم خونه ی آراز؟؟؟
_من مزاحمتون نمیشم عزیزم؛شما هم تازه رسیدی یه کم استراحت کن…
_چه مزاحمی دختر؟!من اصلا هم نیاز به استراحت ندارم؛آریانا اگه تعارف کنی و نیای ناراحت میشم.
خیلی داره اصرار میکنه…خب چیکار کنم الان؟!
_باشه رزا جون…من مزاحمتون میشم.
_ مراحمی!خب پس عالیه؛ امشب بیا.
بعد از خداحافظی قطع کردم و رفتم پیش تیدا…
ماجرا رو براش گفتم
_وااای حالا چی قراره بپوشیی؟؟!
نگاه کن من به چی فکر میکنم تیدا خانم به چی…
_حالا یه چیزی میپوشم دیگه…
_نه خیرم!خودم برات لباس انتخاب میکنم خودمم یه آرایش خوشگل و تر و تمیز برات انجام میدم…
خندیدم…تیدا بود دیگه…تو هر شرایطی به مدل لباس و آرایش فکر میکرد…
××××
کامنت هایی که زیر پست ها میدید واقعا باعث خوشحالیمون میشه؛از همه ی کسایی که دنبال میکنند ممنونیم🥰
سلام یکتا هستم😊 ایده پرداز شخصیت های آریانا و آراز💜
خیلی قشنگ بود عزیزم موفق باشی👌🏻👏🏻
مرسی قربونت برم😘🥰
سلام یکتا هستم😊 ایده پرداز شخصیت های آریانا و آراز
سلام یکتا هستم😊 ایده پرداز شخصیت آریانا و آراز💜
وای این ادمین کجاست ☹️
نمیدونم…پارت دادی منتظری تایید کنه؟
آره الان پنج ساعتی هست که فرستادم
برای منم یکی دو باری اینطوری شد تقریبا یک صبح تایید شد
آره…پوف😤
کسی نیست معلوم نیست کجا رفتن🙄
واقعا رو مخ ادمه…
کاش وقتی میفرستادیم خودش تایید میشد و می اومد
دیگه نیاز به تایید کردن ادمین نبود🥲
ادمین ببینه کمه یا غلط املایی زیاد داره معمولا تایید نمیکنه