رمان قلب بنفش پارت چهل و هفت
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و هفت
《راوی》
سرش را پایین انداخت تا اشک هایش را کسی نبیند…
آراز از دیدنش متعجب شده بود…
تیدا؟!اینجا؟!آن هم با این حال…
سینا ناگهانی این ساعت شب تماس گرفت و گفت که به دنبالش می آید و
توضیح دیگری نداد…
آریانا کجا بود؟!انگار آب شده بود و در زمین فرو رفته بود…
هر کجا که میگشت پیدایش نمیکرد…
با لحنی آرام و عصبی گفت
_تیدا…آریانا….
سینا فرصتی نداد و سریع حرفش را قطع کرد…
_داداش الان وقتش نیست!
سینا کمی جلو تر آمد و خیره به چهره ی رنگ پریده و چشمان اشکبارش لب زد
_تیدا؟حالت خوبه؟؟چی شده؟؟ حرف بزن…
چشمانش سیاهی میرفت و دیدگانش تار بود…
نمیتوانست خودش را کنترل کند و پاهایش سست میشدند…
سینا سریع بازویش را گرفت و مانع افتادنش شد…
_تیدا؟؟؟حالت خوب نیست؟!الان میبرمت خب؟!
تیدا بی جان سری تکان داد…
به کمک سینا روی پله ها نشست و سرش را میان دست هایش فشار داد…
_همین جا صبر کن الان میام.
به آراز اشاره ای کرد…
هر دو داخل خانه رفتند و در را هم پشت سرشان کوبیدند…
×××××××
آرتا جایی در وسط خانه،گوشه ی دیوار افتاده بود و زیر لب کلمات را زمزمه میکرد…
انگار که داشت هذیان میگفت…
مشخص بود که اصلا در حال خودش نیست…
_آرتا چیکار کردی؟!با دختره چیکار کردی که حالش این بود؟!
آراز بود که با عصبانیت این جملات را بر زبان می آورد…
آرتا در عصبانیت هرکاری از دستش بر می آمد…
این اواخر که بدتر هم شده بود…
با غیب شدن ناگهانی دخترها هر دو به شدت به هم ریخته بودند…
آرتا اما با پوزخندی گوشه ی لبش به آنها خیره بود…
بدون هیچ حرفی…
اما چشمان سرخش برای فهمیدن ماجرا کافی بودند…
آرتا دستش را به دیوار گرفت و بلند شد…
با صدایی ضعیف و خش دار گفت
_برید بیرون!
همین الان….
جوابی جز گرفته شدن یقه اش توسط سینا دریافت نکرد…
مستانه و بلند خندید…
انگار که واقعا تبدیل به یک دیوانه زنجیری شده بود…
_چیکار کردی مرتیکه؟؟؟تو رسما روانی ای!چیکارش کردی بگو!
اشاره ای به در کرد و یقه اش را محکم تر میان دست هایش فشرد…
_اون دختر اونجا داشت غش میکرد احمق!
_خفه شو سینا!تو از هیچی خبر نداری…برو بیرون!
_خودت به جهنم!چرا اون رو تو آتیش ات میسوزونی؟!تو مردی؟!
فشار زیادی را روی خودش احساس میکرد…
بالا رفتن دمای بدنش را به وضوح متوجه می شد…
آن حجم از الکلی که مصرف کرده بود بدجور اثرش را میگذاشت…
حتی نمیدانست که چه میگوید…
سینا یقه اش را محکم رها کرد…
_میرم کثافت کاریت رو جمع کنم!وای به حالت اگه بلایی سرش آورده باشی!
داد بلندی کشید که خانه را لرزاند…
سینا سمت در رفت و از خانه خارج شد…
کلافه دور خودش میچرخید…
آراز با خشم نگاهش کرد…
_چطور انقدر روانی شدی آرتا؟!هر غلطی دلت میخواد داری میکنی…
تیدا رو برای خودت کیسه بوکس کردی؟!
صدایش بالاتر رفت
_اینه غیرتت؟!
_خفه شو آراز!
پشت سر هم همین یک جمله را تکرار میکرد…
_خفه نمیشم!
داری چیکار میکنی با خودت و اون؟!
حال خودش هم دست کمی از او نداشت…
احساس رها شدن هر روز مانند خوره وجودش را میخورد…
ترک شدن…
چیزی که اصلا دوستش نداشت!
و سوال های بی جوابی که در سرش تاب میخوردند…
سوال هایی که جوابشان را فقط با پیدا کردن آریانا میتوانست پیدا کند!
دستی به صورتش کشید و عصبی گفت
_نه؛
این راهش نیست پسر!
منم مثل تو…
ولی سوال تو مغزم داره دیوونم میکنه…
نزدیکش شد و شانه اش را محکم گرفت
_ولی تو اینجوری فقط داری به خودت و تیدا آسیب میزنی داداش!
اینجوری نمیشه…
_آراز هیچی نمیدونی!تو،سینا،هیچکس!هیچکس نمیفهمه…هیچکس نمیدونه…هیچکس درک نمیکنه!!!
حالا چطور باید به همه حالی میکرد آشوبی که در روزگارش افتاده بود…
چه میگفت؟!میگفت تمام زندگیش سیاه شده؟خیانت دیده؟؟به عشقش و غرورش لگد خورده؟!
فقط سکوت!
سکوت تنها حرف گفتنی بود…
××××××××××
با کمک سینا بدن لرزان و دردناکش را جا به جا کرد و داخل ماشین نشست…
دندان هایش از سرما به هم میخوردند…
برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود و قلب آسمان را مانند قلب او پاره میکرد…
سرش را به شیشه چسباند و آسمان گرفته ی شب را نگاه میکرد…
چشمان تر شده ی خودش را با گوشه ی لباس پاک کرد…
_تیدا…بهتری؟!سردته؟؟
سردش بود!خیلی هم سردش بود…
چون تمام وجودش یخ بسته بود…
گرمای روحش را گرفته بودند…
آرام،برای اینکه خیالش را راحت کند سرس تکان داد…
سمت خانه ی جدیدشان به راه افتاد…
در آن محله ی قدیمی و بی در و پیکر…
داخل بن بست تنهایی شان!
سینا چند بار خواست حرفی بزند اما حرفش را میخورد و به زبان نمی آورد…
باید زودتر تیدا را به خانه میرساند…
تا همین حالا هم به زور آریانا را کنترل کرده بود…از نگرانی داشت پس میفتاد!
بالاخره،ماشین جلوی در خانه متوقف شد…
پیاده شد و پاهای بی جانش را روی آسفالت یخ بسته کشید…
جلوی در خانه رسید و در را زد…
خیلی سریع باز شد و در آغوش آریانا افتاد…
با هق هق میگفت
_مردم …..مردم از نگرانی!کجا بردت ها؟!
نگاهی به سینا انداخت و زیر لب تشکر کرد…
او هم در جوابش سری تکان داد و رفت…
شانه ی تیدا را گرفت و داخل خانه برد…
بخاری را زیاد کرد و کنارش نشست…
نگاهی به صورتش انداخت…
تازه الان متوجه شده بود!
جای دست روی گونه اش قرمز شده بود…
خون گوشه ی لبش…
با چشمانی گرد شده از ترس شالش را گرفت و کنار انداخت…
رد کبودی روی گردنش…
با بهت صدایش کرد…
اما او ماتم زده،فقط روبرویش را نگاه میکرد و هیچ واکنشی نشان نمیداد…
تکانش داد…
_این……اینا چیه؟!آرتا….اون این بلا رو سرت آورده؟!
_چرا حرف نمیزنی قربونت برم؟!تورو خدا یه چیزی بگو…
اشک از بین مژه هایش روانه شد و روی صورتش چکید…
خودش هم به گریه افتاد…
آرتا چگونه با خواهرش اینطور تا کرده بود؟!
تصور میکرد که عصبانی شود…خیلی هم عصبانی شود؛
اما نه در این حد که همه چیز را برهم بزند…
چه بلایی سر خواهرش آمده بود؟!در این چند ساعت چه کشیده بود…
محکم در آغوشش گرفت…
_الهی دورت بگردم من خواهری!
هر دو فقط گریه میکردند…
خسته و بی پناه!
مثل همیشه تنها نقطه ی امن زندگی برای آنها همین جا خلاصه می شد…
تنها جایی که میتوانستند در آرامش اشک بریزند برای درد عشق و رویاهای سوخته…
کمی که خالی شدند؛یواش سرش را روی پاهایش گذاشت و موهایش را نوازش کرد…
_قربون اون چشمات برم آبجی!تورو خدا بگو چی شده…
صورتش را نوازش کرد و به جای زخم های روی تنش اشاره کرد…
_چیکار کرده باهات…دستش بشکنه الهی!
موهایش را با دستانش مرتب کرد...
سکوتش بدجور او را میترساند و حالش را بدتر میکرد...
با وحشت گفت
_تیدا!نکنه بهت دست زده؟!
صدای گرفته اش به زور از گلو خارج کرد…
_نه!
هووفی کشید…
خیالش از آن بابت راحت شد…
متوجه نشد چند ساعت همانطور گذشت…
چند ساعت گذشت که دید چشمان تیدا بسته شده و خوابیده…
گهگداری در خواب ناله ای سر میداد…
در دل،با خشم فحشی نثار آرتا کرد و بلند شد…
_خدا لعنتت کنه!
پتویی آورد و رویش انداخت…
کمی گذشت…
بالا سرش نشسته بود و مدام حواسش را به او میداد…
چند باری اسم آرتا را آورده بود…
ناله های پر دردش هم تمامی نداشتند…
دستش را به پیشانی داغش چسباند…
هینی کشید…
تب داشت!
حسابی هم تب داشت…
در آن یخبندان قطعا هم مریض میشد…
بلند شد و جعبه ی قرص ها را زیر و رو کرد…
تب بر را هم برداشت و با با لیوان آب برایش برد…
به زور از خواب بلندش کرد و آنها را بهش داد…
دمای بدنش هی بالاتر میرفت…
دستمالی خیس کرد و روی سرش گذاشت…
خودش هم بالا سرش نشست و هر دقیقه وضعیتش را چک میکرد…
لحظه ای خواب به چشمش نمی آمد…
××××××××××
پارت جدید تقدیم نگاه های شما😇
متاسفانه به علت بیماری یه کم از روتین پارت گذاری خارج شدیم…
پس حمایت کنید ببینم من که هستید🤍
با اینکه حالم خوب نبود براتون پارت آماده کردم لطفا شما هم امتیاز و کامنت فراموشتون نشه🥲
عالی بوو نیوش گلی❤😘
زیر گل برن همه شون با هم😁😂
مرسیی عشقم😍🥲
هر روز در عجبم که این حرفا از کجای ذهنت میاد و هر روز بیشتر از دیروز تعجب میکنممم🤣🤣🤣😂🤦🏻♀️
😂😂
دیگه به هر حال نمیتونم رازامو فاش کنم🤣🤣🤣
چقدر قشنگ بود
ممنون که پارت دادی
قربونت برم😍💋
ممنون که خوندین شما😁
عالی بود عزیزم دلم واسه تیدا سوخت چرا پدر و مادرش نمیان پیداش نمیکنند😐
مرسی خوشگلمم😍❤
همونطور که قبلا گفتیم مادر تیدا خاله ی آریانا هم میشه دیگه😁
بعد اینکه مادرش که هنوز نمیدونه باید آروم آروم آمادش کنن پدرش هم داره با پلیس همکاری میکنه اول برا گیر انداختن صمدی تو پارت های پلیسی بود که🥲😂
چون اگه همینجوری تیدا و آریانا رو نجات بدن دوباره خطر صمدی کل خانواده رو تهدید میکنه اول باید اون گیر بیفته
شنیدم کتابخونه ها کتاب ها رو میگیره و بهت چک میده که بعد از فروش بهت پولش رو بده
شاید به دردت خورد
دوست داشتی سوال کن ببین اونجا هم هست
واقعا یعنی هیچ هزینهای بابت چاپ نمیگیرن؟
نه اون کلا جداست
تو کتاب رو که خودت چاپ میکنی
من فروش رو گفتم 😊
چون قصد داری چاپ کنی گفتم میشه این طوری هم بدی بفروشن واست
آهان خب از همه مهمتر هزینه چاپشه فعلا نمیتونم از پسش بربیام ولی هر وقت چاپ کردم به کتابخونه هم میدم ممنون که گفتی😍
سلام دوست عزیز
هزینه های چاپ کتاب و تمام حقوق مادی و معنوی در انتشارات متخصصان به عهده نویسنده یا مولف کتاب هست؛ اما شرایط پرداخت اقساطی هم وجود داره. برای اطلاعات بیشتر با همکاران ما مشورت کنید: 09129679180
ی زنگ به اینا بزن
بابا با اینا اول از همه حرف زدم همون هفت میلیونیه که فقط کتاب رو آماده چاپ میکنند
جدی 🤦🏻♀️
پس اقساطی زده چیه؟!
نمیدونم والا 🤷♀️
زیبا بود 💕
متشکرم گلم💋😇
امیدوارم که هر چه زودتر خوب بشی ودستت درد نکنه که با وجود اینکه حال مساعدی نداشتی ولی پارت جدید رو گذاشتی
ممنونم نسرین جان با انرژی هایی که میدین بهم مگه میشه خوب نباشم🥲💖
وظیفه ی خودم میدونم که پارت گذاری تقریبا مرتب باشه و تاخیر زیاد ایجاد نشه احترام قائلم برای تک تک بچه هایی که لطف میکنن میخونن رمان رو😊
برام جالب بود شما خوندی قلب بنفش رو؟یا جهت حمایت؟😅💋
خب آخه چرا تعداد بهش نگفت🤦♀️
سینا از همهچیز خبر داره نه؟🧐
فقط منتظرم روزی برسه که آرتا مثل سگ از رفتارش پشیمون بشه😮💨
دلم واسه همشون میسوزه خیلی گناه دارن🥺🥲😥
عالی بود نیوشیییی🥰🤍✨️
ایشالا زودتر خوب بشی🤒🥺
چی میگفت به نظرت باور میکرد
عه نصفه اومد کامنتم🥲
همه چیز منظورت چیه؟🤔
آره ایشالا به امید اون روز😂😂😂
قربونت برم عزیز دلم مرسی از انرژیت😍😅
منظورم کل قضیه صمدی با تیدا و آریاناست
ایشاللااااااا😉
قربونت نیوشییی🥰🤍✨️
آره عزیزم خبر داره
ولی نمیدونسته قراره مدارک رو بر دارن
هرچی میدونسته سرهنگ بهش گفته...میدونسته صمدی مجبورشون کرده
فداتشم😁❤
پس درست حدس زدم که خبر داره
حدس که….😂😂😂🥲
تو پارت های قبلی سرهنگ بهش گفت که ولی آفرین بیا شکلات🍫😂😂💋
عههه گفته بود؟
حواسم نبود چرا پس😥🤦♀️
نوچ شکلات نمیخوام تو رژیمم فعلا🥺🥺🤦♀️
آره دیگه😂😁
عه خب پس بیا کاهو🥬😂😂😂
نمیدونم ولی حتی اگر باور هم نمیکرد تیدا گفته بود و آرتا بعدا شرمنده میشد
چی بگم والا🙃
مثلا میگفت به خاطر اینکه تو گاو زنده بمونی اون کار رو کردم؟😂
دقیقاااااا🤣🤣
همین جمله رو میگفت بعدا آرتای میمون شرمنده میشد
مرتیکه گاوووووو🤬
😂😂🤣🤣واییی چقدر خوبه هم فکرام رو پیدا کردم🤣😂😂😂
حالا ببینیم در ادامه چی پیش میاد ایشالا که خیره😁
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ایشالا خیر باشه😝🤨
فقط منتظرم قیافه ی آرتا رو وقتی همه چیو فهمید ببینم
پسره ی الدنگ
عالی بود نیوشا جانم❤️
😂😂😂😂هیتران آرتا
خدا رو شکر یکی یه حرف زد بهش😂😂
ممنون فاطمه جونم🥺❤
😂😂
تشکر تشکر
🤍🥰
این عادیه دلم برای تیدا میسوزه؟🥲
کاملا عادیه خودمم همینم🥲🥺بچمممم
عالی👍🏻❤️
نیوش از سفر برگشتم حوصله ندارم کامنت طولانی بدم خستم😟🤣
ولی به خدا رمان همتون و خوندم به قدری خستم فقط دلم میخواد بخوابم🥵😥
مرسی عزیزمم💋🥰
عزیزم به سلامتی ایشالا😍
اشکالی نداره بابا همین اعلام حضورت کافیه برامون😁🫂