رمان قلب بنفش پارت یازده
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_یازده
《تیدا》
وااای خدایا تازه یه کم آروم گرفته بودم…اینجوری عصبانی شدنش رو تاحالا ندیده بودم و برای همین خیلی ترسیدم…
دنبالش افتاده بودم و همش صداش میزدم اما اصلا انگار که توی این دنیا نبود…
بابا وایسا جون هر کی دوست داری به خدا قسم پاهام دیگه جون ندارن…
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که وایساد…
دور و برم رو نگاه کردم…
یه ساحل صخره ای بود؛پرنده هم پر نمی زد و فقط موج ها بودن که محکم به صخره ها کوبیده می شدن.
روی یکی از سنگ ها نشست؛از اونجایی که سنگ خیلی بزرگی بود من هم کنارش نشستم…
از حرفایی که به آراز زد من هم به هم ریختم…
اون خبر نداشت؛آرتا مثل همیشه زیادی تند رفته بود…
_تو چته آرتا؟!آراز رو خیلی ناراحت کردی دیوونه!تقصیر اون چیه آخه؟!
با لحن عصبی ای گفت
_دهنت رو ببند تیدا!همش تقصیر توئه.
بیشعور گاو…تقصیر من چیه آخه دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردی؟!!
دلم میخواست بگیرم بزنمش…بچه پررو!من احمق رو بگو که به خاطرش این همه راه رو پیاده اومدم…باید همونجا ولت میکردم آرتا خان.
صبرم از این حجم پررو بودنش سر اومد و داد زدم
_به من چه ربطی دارههه؟؟؟
چشماش به خون نشست…
صداش رو جوری بالا برد که حس کردم کلا گوش هام برای همیشه از کار افتادن…
_تو لعنتییی من رو دیوونه میکنییی!
از خشم نفس نفس میزد…
صبر کن ببینم؛این الان چی گفت؟!مگه من چیکار کردم؟!یعنی به خاطر من با اون عوضی دعوا کرد؟؟!چرا انقدر همه چیز برام گنگ بود؟
آروم گفتم
_مگه من چیکار کردم؟
تشر زد
_مگه من بی غیرتم که بذارم اون مرتیکه ی …. مفت مفت نگاهت کنه؟!
وای خدا!من به چیزی که میشنیدم اعتماد نداشتم…از غیرت حرف میزد؟!سر اینکه اون عوضی من رو اونطور نگاه کرد اینجوری دیوونه شده بود؟!یعنی…یعنی روی من غیرتی شده؟؟!!!
نمیدونم چرا ولی یهو حس کردم قند تو دلم آب شد…
حس من چی بود؟!این حس غریب و ناشناخته…وقتی کنارش بودم احساس امنیت میکردم…اما برای چی؟!
سیگاری از جیبش در آورد که چشمام رو مظلوم کردم…
نگاهی بهم کرد و دستی به موهاش کشید و سیگار رو کنار گذاشت.
ناخواسته دستش رو گرفتم…کنترلی روی حرکاتم نداشتم.
چشماش رو به صورتم دوخت…
دست آزادش رو کنارم گذاشت…
دوباره همون حال لعنتی!تب کردن تنم.
صورتش رو نزدیک صورتم آورد و کمرم رو نوازش کرد…
واییی خدا دارم میمیرم آره؟؟!احتمالا یه خوابه تیدا…خودت رو درگیر نکن.
تو یه حرکت
من رو بوسید!
راه نفسم بسته شد…
با همون حالت و با چشمای بسته دستش رو بالا آورد و شال رو از روی سرم کشید…
دستش رو لا به لای موهای فر ام میچرخوند و به کارش ادامه میداد…
طپش قلبم جوری بالا رفت که با خودم گفتم قلبم الان سینه ام رو پاره میکنه و میزنه بیرون …توی این دنیا نبودم؛احساس زنده بودن نمیکردم!
بالاخره ولم کرد…
از شرم صورتم رو بالا نمیاوردم…
یک سوال هی از سرم رد می شد
“یعنی واقعا من رو بوسید؟”
گونه ام رو نوازش کرد و سرم رو با نفس نفس بالا آورد…
چشمام رو بستم…
نمیتونستم نگاهش کنم؛از خجالت میمردم و دوباره زنده میشدم.
_چرا انقدر داغی؟حالت خوبه؟!
وااای نه!چشمام بسته بود اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که من رو لو بده…
چشمام رو آروم باز کردم اما باز پایین رو نگاه کردم…
_صورتش رو ببین!سرخ سرخ شده…
با اخم سرم رو بالا آوردم…
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم
_نه خیرم!نور اینجا کمه؛تو داری اشتباه میبینی…حتما یه سر چشم پزشکی بزن!
با اون چشمایی که حالا شیطنت ازش میبارید نگاهم کرد و قهقهه اش هوا رفت…
_کوچولو خجالت کشیده؟!
و دوباره خندید…
کوفت!درد!مرض!بیشعور…چطور به خودش اجازه داد اینکار رو بکنه؟!
دست به سینه و به حالت قهر روم رو به سمت مخالف برگردوندم…
_میدونستی خیلی قهرقرویی؟!
و دستش رو دورم حلقه کرد…
پناه بر خدا!آخه این مرد داره چیکار میکنههه؟!
من رو تو بغلش کشید و به سنگ پشتی اش تکیه زد…
_ولم کن!
_نمیکنم!
_مرتیکه ی پررو میگم ولم کن!
چند تا مشت حواله ی سینه اش کردم اما فکر کنم اصلا متوجه نشد…
تخس بود و یه دنده!
آخر این داستان چی می شد؟اصلا نمیدونستم و این تردید داشت روحم رو ذره ذره میخورد…
بعد از این همه سختی هایی که کشیدم؛تقدیر من چیه؟خون یا خوشبختی؟!!
صدای نفس هاش با صدای موج ها درآمیخت…انقدر بهشون گوش کردم که پلک هام روی هم افتاد… .