رمان لمس احساس پارت 1
او اگر میدانست دراین جاده پرپیچ و خم چه چیزی انتظارش را میکشد هیچوقت قدم دراین برزخ نمیگذاشت آه چه گریه هایی ازتنهایی و بی کسی خود سر داده ای اجبار به ناخواسته هایی کرده ای که تمام وجودت را به آتش کشید و حال از تو دخترک فاقد احساسی ساخته است که تنها سرگرمیه اش بازی با روح انسانهاست
_بیس وچهار سال سن توعه نمیخای دست از اینکارات برداری
_ناراحتی در روبه روته من همینم که میبینی از زندگیم تازه دارملذت میبرم
_این حرفارو نزن خدا عارش میاد بگه تو بندشی بفکرخانوادت باش اونا نمیگن دخترشون چرا باید مثل پسرا باشه
ای دل غافل او از چه خبر داشت دل این دخترک پراز درد بود دم از چه خانواده ای میزد کسانی که اورابه بند اسارت کشیده بودند خانواده ای که دخترشان را تا پای مرگ فرستادند ننگ براینان بیاید که از کافران هم بدترند دخترک دود سیگارش را به بیرون فرستاد نگاهی خالی از هرگونه احساس انداخت
_خانواده؟ کدوم خانواده؟ ول کن بابا دلت خوش
علی تنها دوست او که کمی از اصرار زندگیش را میدانست دستی درهوا برایش تکان داد و رفت
_مونس یادت نره شب جشنکوچیکه حتما بیایی
_تا شب زمان زیاده ولی اوکیه میام
از جایش بلند شد و سمت پنجره ای رفت که تمام ساختمان هارانشان میداد به راستی آیا دردش بیشتراز تمام ادم های آنپایین بود آری بود اگر تمام دنیا یک درد را متحمل میشدند او چندین درد راباهم به دوش میکشید
ازخیره شدن دست برداشت و به سمت خانه اش حرکت کرد
_سلام خانوم تهرانی
_سلام اقا احمد درو باز کنید
_چشم خانوم
آقا احمدشخص مورد اعتمادش بود سه سالی میشد که نگهبان خانه اش بودهمراه با زن و بچه اش در انتهای باغ زندگی میکردن ..
به اتاقش پناه برد آهی کشید گوشیش را به شارژ زد و حوله را برداشت وان پراز اب بود خود را در درون آب رهاکرد..
_آخه دختر حاجی من نمیدونم چرا باید به حرفت گوش بدم هان چرا؟!
_میخای گوش نده اجباری درکار نیست
_دِ نَ دیگه اینجوری که نمیشه تمام زندگیم برباد میره
_پس مثل بچه های خوب کاری که بهت گفتمو انجام بده
شعله های انتقام ذره ذره وجودش را میسوزاند اما آیا حاضراست کناره گیری کند یا بازم به راه خودش ادامه میدهداین دختر مقصر همه بدبختی هایش را از چشم آن خانواده میدانست
_مونس بابا ،عسل بابا کجایی دخترم کجایی تاج سرم بیا ببین برات چی اوردم
_سلااااااام بابایی خوبی خسته نباشییی
_زنده باشی دخترم
_چی برام خریدین
چشمانش برق میزد ازخوشحالی از اینکه همه دوستانش به او حسادت میکردند بخاطر خانوادش و پدری که اورا دوست دارد آه پدر کاش میشد برای ذهن انسانها یه برنامه ای نصب بشه تا خاطرات تلخ پاک بشه کاش ..هع کاش خیلی از ماجراها نمیافتادحال که به انتهای مسیرش رسیده بود و انتقامش چرا گرفته بود چرا باز نیز خلع زیادی را در درون خود حس میکرد چرا به گذشته ها فکر میکرد
_دختر با این چشمای پراز نفرت میخای چیکار کنی؟
_تو که زجر بکشی از بین میره من فقط میخام یک صدم دردایی که کشیدم رو در کسری از ثانیه بهت بدم .
_چی داری میگی نمیفهمم
دستور میدهد تا به دورش آتش روشن کنن حلقه ای از آتش که گرمایش هرکسی را که در درونش و بیرونش باشد ذوب میکند
_نه میبینم جون سختی نم نمیدی پس بزار یچیز دیگه رو امتحان کنیم روت من از آخرين وسیله ای که مد نظرم بود و خیلی خنده دار هم هست استفاده میکنم
_فکر کردی التماست میکنم ؟
با چشمانش و حرکت سر حرف مرد را تایید میکند و بعد دستور میدهد تابا تیزی زخم عمیقی را روی دستش ایجاد کند مرد از درد قرمز شده بود آنقدر به لبهای خود فشار آورده بود تا صدایش به بیرون نرود حتی از لبهایش خون جاری شده بود خودش لیمویی برداشت از وسط برشش داد نزدیکش شد و دقیقا روی زخم فشار کمی وارد کرد که باعث شد تمام آب های لیمو در درون زخم بریزد
_آخ مردم بسه دختر بسهههههههه آخ
_الهی فکر میکردم خیلی قوی هستی بزا یکم نمک رو زخمت بریزم ببینم چه حسی داره
_غلط کردم گو… خوردم بابات تورو فروخت به من چه .
و ناله هایی از درد سرمیداد انگشتانش را کنار پیشانی بر روی شقیقه هایش گذاشت فکر کردن و فکر کردن آیا رها کردن آن مرد درست بود نوبت نفر بعد بود زمانش داشت میرسید او منتظر همین فرصت نایاب و ارزشمند بود آخ که اگر بتواند چه بلوایی در خانه حاجی ایجاد میشود لبخند خبیثی روی لبهایش نشست
ادمین منم فرستادم یکی هستی تایید کن 🙏
قلم قنشگی داری
🍃♥️