نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۲

4.5
(238)

_اگر بچه دار شیم خورشید بیخیالمون میشه؟

_خب آره

_اگه نشد…!؟

_میشه…اگرم نشد باهم از این خونه میریم یه جای دیگه

یه جای دیگه؟
کجا؟!

یعنی میتوانست از خانوادش دور بماند!؟

خانوادش یا……محمد!؟

نفسش را کلافه بیرون فرستاد و بلند شد

_بهتره بریم پیشه بقیه

بلند شد و جلوی در ایستاد
_مائده…

_بله؟

_میدونم هنوز دوستش داری، ولی مجبوریم!

در چشمانش نگاه کرد

_تو دوستش نداری؟

_کیو؟

_همونی که میخواستی باهاش ازدواج کنی!

سرش را پایین انداخت

با اینکه ازدواج کرده بود و خبر بارداریش همه جا پیچیده بود، ولی هنوز او را دوست داشت…

تعجب نداشت!
چون هیچ ادمی نمیتواند همینطور ساده و راحت عشقش را فراموش کند….!

_از جلوی در برو کنار…

بدون هیچ حرفی به حرفشش گوش کرد و کنار رفت

دستگیره رو فشرد و از اتاق خارج شد
خواهر های مهیار آمده بودند

لبخند زد و با همشان سلام و علیک کرد
که دید مهیار هم آمد

کنار خواهر کوچیکتر مهیار نشست

(خواهر کوچیکتر مهیار مامان علیرضاست
که اون موقعه اقا علیرضامون هنوز وجود نداشتن🤣)

اروم در گوشش گفت
_میبینم خوب دل داداشمو بردیااا

فقط توانست لبخند بزند…

جلوی دهانش را گرفت تا حرفی نزند و نگویید که بخاطر خورشید هردو مجبورن، با یکدیگر خوب باشند…وگرنه دل هردویشان جای دیگست….
مجبورن به همین زودی، بدون هیچ عشق و علاقه ای بچه دار شوند، تا بلکه خورشید از فکر زن دوم گرفتن برای مهیار کوتاه بیایید…

متوجه شد که فاطمه باردار است(اسم مامان علیرضا)

_چندماهته فاطمه جون؟

لبخند زد
_تازه چهارماهم شده….

_عزیزم

_دعا کن این بچه برام بمونه
تا الان دوتا بچه سقط کردم…

_چرا؟

_نمیتونستم نگهشون دارم…کمیل بیچاره خیلی مراقبم بود، ولی تا نمیدونم چی میشد که بچه ها سقط میشدن…به هرکدومشون که دل میبستم، یهو از پیشم میرفتن

دستش را گرفت و آرام نوازش کرد
_نگران نباش قربونت برم، ایشالله درست میشه
کوچولوتو بدنیا میاری…

_ایشالله

_میبینم عروس و مادرشوهر خوب گرم گرفتیناااا

با صدای محمد علی هردو خندیدن

_دیگه یه دونه عروس که بیشتر نداریم!
ایشالله تو زن بگیری، یه عروس دیگم بیاد

_ایشالاااااااا

مهیار با دست زد پس گردن محمدعلی
_خجالت بکش داداش
قدیما تا اسم زن می اومد مردا از خجالت آب میشدن

باز هم همه خندیدن…

بالاخره بعده مدت ها، در آن خانه صدای خنده آمد

*********

در را باز کرد و از حیاط خارج شد و در را پشت سرش بست

امروز از مهیار اجازه گرفته بود که به خانه ی پدرش برود

وقتی همسایه ها او را میدیدند، صدای پچ پچ هایشان بالا میرفت…

یکی میگفت
_آره دیگه این همون دختره اس مائده که عروس مصطفی خان شده

دیگری میگفت
_چقدرم خوشگله… میگن یه پسره رو میخواسته ولی بهم نرسیدن!

با اینکه همه ی صدا ها را میشنید ولی خیلی راحت رد میشد…

مگر با دعوا و بحث کردن، زمان به عقب برمیگردد؟

_میگن خورشید خانوم میخواد برای نوه اش زن بگیره

_اره همه جا خبرش پیچیده

خبر کی به آنها رسیده بود؟

حتما کاره خوده خورشید بود…

هیچ اهمیتی نداد و از میان این همه چشم ها گذشت…

با دستش محکم در زد

_کیه؟
اومدم…

صدای مادرش بود…
چقدر دلتنگ این صدا بود!
دوست داشت دوباره زمان به عقب برگردد، وقتی به خانه برسد مادرش دوباره غر بزند و او را با دمپایی دنبال کند…

در که باز شد

مادر را دید، این مادر من بود!؟

پس چرا اینقدر شکسته شده بود؟
روی صورتش پر از چین و چروک بود…زیر چشم هایش سیاه شده بود

_مامان..!؟

اشک در چشمانش حلقه زد
_جان مامان

همدیگر را در محکم آغوش گرفتن
دلتنگ همین بغل ها بود…!

باهم وارد خانه شدن
مادرش حسابی از دیدنش هول شده بود، مثل پروانه دورش میچرخید…
حسابی ازش پذیرایی میکرد!

_بشین مامان جان، اومدم خودتو فقط ببینم

_خوش اومدی دردت به جونم…

دستش را روی دست مادرش گذاشت و لبخند زد

_بابا خوبه؟

نفسش را مثل آه بیرون فرستاد
_چی بگم…خوبه

_داداش مهدی…مهدیه اونا چطورن

_مهدی که باز زنش رفتن تهران، مهدیه هم توی شهر با شوهرش زندگی میکنه
خداروشکر…خوشبختن

اره…خداروشکر که خوشبختن
همشان زندگی داشتن و کنار همدیگر خوشبخت بودند، ولی فقط او بود که طعم بدبختی را می چشید

_خودت خوبی مادر؟ شوهرت خوبه؟

_خوبیم….

_باهات خوبه؟

فقط توانست بگویید
_خوبه…

_خداروشکر پس
این روزا همش بهت فکر میکنم و نگرانتم…

پوزخند زد
_خودتون کردین…خودتونم ناراحتین؟

_من که هیچ کارم مادر…
چه کاری از دست من برمی اومد

_اگر شما اینقدر سخت نمیگرفتین، الان من خانوم خونه ی خودم بودم، شده بودم زن محمد!
نه اینکه توی انباری زندگی کنمو نتونم پامو از خونه بیرون بزارم، نه اینکه خورشید هروز زخم زبون بزنه و بگه برای نوه ام زن میگیرم…

اشک هایش مثل سیل سقوط کردند
نه نباید گریه میکرد…
باید قوی بماند…
اشک هایش را پاک کرد و نفسش را بیرون فرستاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 238

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

اولین

آخ‌جون طولانیه برم بخونم🤩

لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود قلمت مانا👌🏻

saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
خسته نباشی

Fateme
1 سال قبل

خسته نباشی سحر جان خیلی قشنگ بود💚

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود سحری 💞🥰😍

دنیا
دنیا
1 سال قبل

قشنگ بود عزیزم مرسی گذاشتی فقط لطفا زود تر پارت بدید 🥰

آرمی
آرمی
1 سال قبل

مرسی عزیزم خیلی قشنگ بود
منتظر ادامه اش هستیم

ساناز
1 سال قبل

ببخشید سحر جون ولی لطفا بگید چه روزایی پارت گذاری میشه
چند روز یبار؟

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x