رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۷
وقتی به دم در رسید،هنوز نیامده بودند…
نفسش را بیرون فرستاد در را بست و وارد خانه شد
روی مبل نشست، چطور باید از خانه بیرون میرفت!؟
باید لباس هایش هم میبرد….
بیرون رفتن از این خانه کار خیلی سختی بود!
در همین فکرا بود که صدای ماشین از حیاط امد
بلند شد و سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد
آمده بودند…محمد علی لباس دامادی پوشیده بود و خوشحالی از چشمانش میبارید!
حتما جواب مثبت را گرفته بود که اینقدر خوشحال است…
در که باز شد ،مهیار اولین نفری بود که به خانه امد
_سلام
با لبخند به او سلام کرد
ولی او دوباره اخم برچهره داشت!
_علیک سلام
وقتی همه وارد خانه شدن، درمورد تازه عروس حرف میزند و تعریفش را میکردنند!
مهیار از روی مبل بلند شد و دست مائده را کشید و با خود برد در اتاق و درش را قفل کرد
مائده را روی تخت نشاند…
_وقتی نبودیم چیکار میکردی!؟
این مرد دیوانه شده بود!!
_واااا
خب خواب بودم تازه بیدار شدم که شما اومدین
_الان باید این دروغتو باور کنم!؟
_اخه چرا باید دروغ بگم؟مگه من کجا رو دارم برم؟؟
_خیله خوب…آبغوره نگیر
روی تخت دراز بکش لباساتو در بیار!
ترس تمام جانش را گرفت
_لبا…لباسام…رو در بیارم؟؟…چرا!؟
بریده بریده حرفش را زد
_مثل اینکه یادت میره!
هوو میخوای؟
باید حامله بشی!
این مرد از حیا و خجالت چیزی سرش نمیشد!
حالا چطوری جلویش را میگرفت!؟
_من امشب خیلی خستم…
پوزخند صدا داری زد
_تا الان خواب بودی…خسته ای!؟
مگه کار میکنی که خسته بشی؟میخوری میخوابی!
تا خواست حرفی بزند،کار از کار گذشته بود
لبهایش اسیر لبهای مرد شده بود!
*****
یک هفته گذشته بود و خبری از محمد نشده بود!
محمد و سمیرا عقد کرده بودند و گه گاهی سمیرا به اینجا می امد…
دختر خیلی خوب و مهربونی بود!
هر روز که از خواب بلند میشد ،منتظر این بود محمد نامه ای از زیر در بیرون دهد…
ولی هیچ خبری نبود!
همیشه روی تخت، در حیاط مینشست منتظر نامه بود…
چشمش به سمیرا خورد که کنارش میشیند
_مائده جون…یه سوال بپرسم؟
_بپرس
_چرا همیشه اینجا نشستی؟
همش میام اینجا شما اینجایی…
_منتظر یه نفرم
اگه به کسی چیزی نمیگی بهت میگم
_نمیگم…
_میخوام از اینجا برم
_برین؟کجا برین!؟
_برم از این روستا…خسته شدم از همه
میخوام فرار کنم
چشمانش گرد شد…
فرار کند!؟
_فکر میکنی با فرار کردن همه چی درست میشه؟
_شاید نه..ـ
ولی دلم که آروم میشه!
تازه ،همه با رفتن من موافقن…اگر بفهمن من رفتم خیلی خوشحالم میشن
مخصوصا خورشید و مهیار
_اینجوری نیست…
تو با رفتنت ابروی همه رو میبری، اسمت رو میزارن دخترفراری…
ابروی خانوادت
ابروی مهیار
میره…
اصلا به اینا فکر کردی؟
_من واسه هیچ کس مهم نیستم سمیرا
_هستی…واسه مهیار مهمی
پوزخند صدا داری زد …
واسه ی مهیار!؟
چه کسی …اگر دست مهیار بود که سرش را از بدنش جدا میکرد!
_تو هیچی از زندگی من نمیدونی مه اینجوری میگی…
_میدونم…محمدعلی برام گفته که عروس خونبسی…
خسته نباشی سحر جان عالی بود❤️
ممنونم عزیزم🥲🙏❤
خیلی کم بود☹️☹️ گفته بودی زود زود پارت میدی ولی هم دیر پارت میدی هم کم
عزیزم گفتم یک روز در میون دیگه😁
الان پس فردا دوباره باید پارت بدم ،چیزی به پایانش هم نمونده🥲💔
امروزم منتظر پارت جدید رویای ارباب باشینااا
خیلی خوب بود ولی حیف که کوتاه بود 🥺
کجایی شما از دیروز تا حالا 😠
ببخشید 🥺🤦🏻♀️
مرسی گلم🥲🥰
تایید کن ستی جون
حالا اگه ستی اومدد 🥲
یعنی مهیار عاشقش شده🫠💔؟
نمیدونم🥲💔
اینکه من نیستم پس کیه 🙂
من برم اسممو عوض کنم قاطی نشیم 😊
الان تو کدومی؟🤦🏻♀️
کلا چندتا فاطمه داریم؟؟؟
من گیج شدم
فک کنم ۳ تا 😀
من همونم که غر میزنه به جونت عکسم گذاشتم اسمم عوض کردم
من غر میزدی؟؟؟
یادم نمیاد🤦♀️
*به
نه سحر جان نگاه کنی برا سعید ریپلای زدم
اهااا😅
من با ایمیلم کامنت میذاشتم الان فهمیدم وارد اکانتم بشم بهتره
#حمایت از سحریی🤍🥰✨️
جون دلمییی🥹🤍
خستهنباشی سحرجان🙂
ممنونم🙂
عالیییییییییی مثل همیشه 👌😍😍😍
مرسی عزیزم