رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۴
با دستانش اشک های صورتش را پاک میکند
_دراز بکش مائده جان استراحت کن
فقط سرش راتکان میدهد و آرام دراز میکشد…. مگر میشد بخوابد؟! فکر و خیال ولش نمیکرد!
دوباره پیشانی اش را میبوسد و از اتاق خارج میشود، به سمت خانوادهاش میرود
_مامان جان شما برین من هستم
_وای من دلم طاقت نمیاره تنهاشون بزارم که… تو هم خسته ای من هستم مامان جان تو برو
_نه مامان برو
محمد علی و سمیرا شمام برین
محمد علی به سمتش میرود و دستش را میگیرد
_داداش من مامان و بابا و سمیرا رو میبرم خودم میام
_وای نه من نمیرم مگه میتونم مائده رو تنها بزارم
_باشه، داداش من رفتم
_خداحافظ
روی صندلی کنار سمیرا نشست، بینشان سکوت حاکم بود ولی سمیرا این سکوت را شکست!
_داداش
_جان؟!
_مائده بهوش اومده؟
فقط سرش را تکان میدهد
_حالش خوبه؟!
_نه…. اصلا، همش داره گریه میکنه
_بمیرم براش الهی
من میرم پیشش
زیرلب باشه ای گفت و به رفتن سمیرا نگاه کرد
صدای جیغ و داد می آمد از بیمارستان، حتما یک نفر مُرده است!
چقدر تلخه!!
چقدر سخته عزیزترین کست را از دست بدهی و نتوانی کاری کنی!!
چقدر سخته پژمرده شدن همسرت را ببینی…. کمر خم شده اش را ببینی ولی نتوانی کاری انجام دهی!!
از جایش بلند میشود و به سمت حیاط پشتی بیمارستان میرود
در حیاط قدم میزد که صدای جیغ های مائده را شنید
سریع داخل بیمارستان رفت که با این صحنه مواجه شد
مائده یقه ی پدرش را گرفته بود و با گریه حرف میزد
سمیرا و پرستار ها قصد آرام کردنش را داشتن ولی محال بود آرام شود!
_چطوری تونستی اینکارو با من بکنی بابا؟ چطوری تونستی؟
منو میکشتی بجاش…. چیکار به بچم داشتی؟
سریع به سمتش هجوم میبرد و بغلش میکند
_آروم باش مائده گریه نکن آروم باش
_چطوری آروم باشم؟ بچم تو بیمارستانه… حالش بده آروم باشم؟ مگه میتونم؟
دوباره خواست سمت مرد هجوم ببرد که اسیر دستان مهیار شد
_بخدا…. بقرآن بابا اگه بلایی سر بچم بیاد
برو دعا کن بچم سالم باشه
وگرنه چشمام رو روی همه چی میبندم و کاری که نباید بکنمو میکنم
اون موقعه دیگه من هیچ کسو نمیشناسم
همینطور نفس نفس میزد
دلش پر از کینه و نفرت بود
باید همان موقعه که اجبارش میکردند جوابشان را میداد ولی حیف که چشمانش را بسته بود و کاری نکرد…. حالا هم داشت تقاصش را میداد
خدا با جان کودکش، با او بازی میکرد!!
روی صندلی بیمارستان نشسته بودند
سرش را روی شونه های مردش گذاشت
تنها چیزی که باعث آرام شدنش میشد مرگ خودش بود!!
خسته بود!!
همیشه یک بلایی باید سرش می آمد…..
خدا هم انگار از زجر دادنش خوشش می آمد که هیچ وقت ولش نمیکرد….
امروز هیچ کس نیست🥺❤️🩹
من هستم با سرما خوردگی صدامم در نمیاد اصن
داغون بودم جیگرم اتیش گرفت با این پارت
خیلی قشنگ بود سحری 🥰
قربونت بشم گلم🙂❤️🩹🫂
🥰🥰
پدرش با چه رویی پاشو تو بیمارستان گذاشته بود..! یعنی یه ذره هم پشیمون و شرمنده نبود؟ خدا از سر تقصیراتش بگذره😕 مهیار واقعاً مرد خوبیه حالا که مائده کمی ارامش به زندگیش برگشته بود خونوادهاش دست از سرش برنمیدارن، به نظرم عامل تموم بدبختیهاش خونواده خودشه از همون اول محمد رو ازش گرفتن و حالا هم که...😔
زیبا بود و کوتاه
اوهوم🥲
دقیقا… خانوادش مقصر همه چی هستن💔
مرسی که خوندیش
واقعا باباش بلا سر بچش آورده چکارش کرده؟چه سنگدل😢
آره کار باباش بود💔🥺
خدایا😢
💔😔
خداییش خیلی در حق مائده بدی شده
نمیتونم باور کنم یه پدر اینیدر قصی القلب باشه که با نوه ش اینکارو کنه اونم بخاطر چی؟
مگه نمیگن نوه عزیزتر از بچه س؟ پس این چرا اینقد بده؟ 🥲
چی بگم والا😔💔
مائده خیلی سختی کشید توی زندگیش….
مرسی خوندیش گلم
هعی
خاهش❤
الهییی بگردممم مائده ی بیچاره چقدر سختی کشیده واقعا فکر بهشم وحشتناکه که همچین شرایطی رو تجربه کنی…جون بچت تو خطر باشه و همه ی ضربه ها رو از خانواده ی خودت بخوری😭💔
عالی بوددد عزیزم❤😘💋
اوهوم🥺💔
مرسی که خوندیش عزیزدلممممم💙🥹
وای وای آدم میمونه چی بگه چقدر این پدر مائده…
هووووف واقعا موندم چی بگم
مائده بیچاره
و بگم که چقدر خوبه که مهیار توی این شرایط سخت کنارشه و بخاطر کار پدرش سرزنشش نمیکنه 🥺🥺
خسته نباشی سحری ❤️😘
اوهوم🥺
مرسی عزیزدلم…. 😊🫂
الاهی بمیرم برا مائده🥲💔
خسته نباشید عالی بود✨️
خدانکنه عزیزم🥺مرسی که خوندیش قشنگم💙🫂
الهی ، بیچاره مائده و مهیار !!
چقدر این نگرانی پدر و مادر ها برای بچشون ، سخته 😭
بابا هه خیلی پروعهههههه 😡😠🤬
هرچی بلا در برزخ سرش بیاد ، حقشههه
پس چراپارت نمیزاری؟