رمان مهرانا

رمان مهرآنا پارت۸

5
(1)

سرش را چرختند و ماشین ۲۰۶ البالویی را دید
سرنشینش زن بود
خیلی خوشحال کننده است
ماشین که نزدیکش رفت سرش را به سمت شیشه برد
:چطوری خوشگله برسونمت
دختری با وقار که ۲۰ و خورده ای میخورد پشت فرمان نشسته بود
لبخدی زد
:خوشکل که شمایی ولی ممنون میشم منم برسونی
:بیا بالا
:ادرس دور باشه مهم نیست؟؟؟
:این موقع شب نظر بهتری داری؟
کمی من و من کرد و گفت
:نه ممنونت میشم

….
:خببب از این خوشگله اسمش به ما نمیرسه
خندید
خنده ای تلخ
اسمش به چه درد کسی میخورد
کسی بااسم دختر هرزه که کاری ندارد
:مهرانا هستم خوشوقتم عزیزم
:منم همینطورعشقم
منم مانیام
خب ادرسو بگو که بریم
در راه با هم کلی صحبت کردند
از شغلشان گرفته تا علاقه هایشان
وهیچ نپرسید از او که انجا چه میکند
همین باعث شد بیشتر از لحظه ای که اورا دید دوستش بدارد
مانیا رشته طراحی دانشگاه تهران درس میخواند
دختری که پس از انتخاب رشته از خانواده طرد شد
او دریک خانواده مذهبی به دنیا امده بود
ولی اصلا نمیخواست مانند انها باشد
برای همین از ۱۹سالگی کلا مجردی زندگی میکرد
دوست پسر پولداری هم که به تورش خورده بود
خانه و ماشین برایش گرفت
ولی در عین حال کار میکرد
از اول راه تاپایان همینطور مانیا میگفت او میشنید گاهی هم اطلاعاتی راجع به خودش میداد
جلوی در خانه که رسیدند سری سری از او خداحافظی گرفت و در حالی که کارت شماره مانیا را در دستانش میفشرد کلید را در قفل پیچاند و وارد خانه شد
خانه عجیب ساکت بود
شاید هم او خیلی حساس شده بود
خانه انها همیشه ساکت بود
بی صدا بدون شکستن سکوت خانه وارد شد
به خود در ایینه نگاهی انداخت
چهره ای بی روح و خسته
از درون حس صد سالگی به او دست میداد
حس پوچی
خستگی
و شاید حس رکب خوردن
کسی چه میداند
بالاخره قطره اشکی از چشم سمت چپش روی گونه اش سر خورد
بغضش شکست
اما بی صدا
بی صدا تر از همیشه
کیفش را از اویز دستش جدا کرد و کفش هایش را بیرون کشید
پاهایش گزگز میکرد
تابحال پاشنه به آن بلندی را امتحان نکرده بود
گردنبند کذایی را با فشار پاره کرد و گوشه ای پرت کرد
مانتو را از تنش بیرون کشید
شال را کنار زد
موهایش را دورش رها کرد
به خود در ایینه خیره شد
چطور توانسته بود اینچنین در مقابل مرد حضور پیدا کند
از کی تابحال او اینچنین بد شده بود
همیشه از دختر های بد کاره حالش بهم میخورد
دلیل کارهایشان را نمیفهمید
اما حالاا….
تاپ و شلوار و لباس هارا از تن بیرون کشید
برهنه مقابل ایینه ایستاد
روی گردنش اثری از خش ناخن بود
دستش را روی زخم کشید
سوز میداد
باید میداد
انگار که قصد اذیت کردن خود را داشته باشد
خون بیشتر جاری شد و به شکمش رسید
مثل کسانی که به جنون رسیده باشند موهایش را با دست دیگر کشید بلکه دست از سر خودش بردارد
بالاخره جدال با خودش را کنار گذاشت و به حمام رفت
روی بدن شامپو بدن ریخت
نرم شروع کرد به مالیدن
کم کم حرکاتش سرعت گرفت
دستش را روی تنش محکم فشار میداد بلکه رد دست کثیف مرد پاک شود
حالش خوب نبود
به گریه افتاد
اینبار باصدا
بلند بلند
کف حمام نشست و زانو به بغل گرفت
.
‌.
.
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eli Jahan

Khode.eliam رمان مهرآنا درحال تایپ....‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قلمت مانا عزیزم👏🏻👌🏻

Sahel
Sahel
1 سال قبل

بی صبـرانـه منتـظر بقـیه داسـتانم.🤍

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x