رمان موتور عشق

رمان موتور عشق پارت ۲

4.6
(8)

موتور عشق

پارت دوم

این دختر جوری صحبت می کند که انگار در ناف اروپا بزرگ شده است . واقعا او را درک نمی کنم .

_ماهلین حالا بیا بریم از بازیکن ها هم بپرسیم شاید چیزی دستگیرمون شد

سر تکان می دهد . و به طرف بازیکن ها می رویم چون انگار بازی تمام شده است .   ماهلین جوری راه می رود انگار که در یک فشن شوی مد معروف است . و  سپس به طرف پسری می رود که کمی از موهایش زرد است

_ساری آقا  که تایمتون رو می گیرم . من  سیستر (sister)ماهی سمیعی هستم . شما  ماهی رو می شناسی؟

پسری که نمی دانم فامیلیش چیست جواب می دهد :

بله من خانم سمیعی رو میشناسم  . براشون مشکلی پیش اومده آخه امروز باید میومدن چون مسابقه داشتیم .

پسری که آن ور تر ایستاده است می گوید:

چی شده هومن ؟

پسری که فهمیدم اسمش هومن است جواب می دهد:

تو هم بیا یه دقیقه تا ببینیم چی شده هیراد

هیراد نزدیک تر می آید

_خب ؟

_. این خانم که اینجا می بینی خواهر خانم سمیعی  هستن و ایشون هم

و با دست به من اشاره می کند و من تازه متوجه می شوم خودم را معرفی نکرده ام  . چه بی ادبی بزرگی

_ من  مینا هستم . روژین مینا .  دوست خانم سمیعی

هیراد می گوید:

خوشوقتم خانم ها .

ممنونی زیر لب زمزمه می کنم که دوباره می گوید:

خب حالا مشکل چی هست؟

من زودتر از  ماهلین می گویم:

_ امم راستش خانم سمیعی از دیروز تا الان خونه نیومدن در واقع گم شدن . خواستیم ببینیم شما ازشون خبر دارید؟

_ نه والا ما هم خبر نداریم

هومن بود که این جمله را می گفت .
ماهلین پاسخ می دهد:

اوکی . تنکیو

_ ممنون آقایون . فقط من میتونم فامیلی شریفتون رو بدونم

_ من هیراد هخامنش هستم و ایشون هم هومن موسوی

_ آها

و بعد نگاهم را سوق می دهم به سمت ماشین مسابقه ای که آقای هخامنش کنار آن ایستاده است . از همان دوران نوجوانی دلم میخواست یک ماشین مسابقه ای داشته باشم ولی به دلیل وضع مالی متوسط خانواده ام و عقاید مذهبی خانواده  پدری ام.  نتوانستم ماشین مسابقه ای بخرم .
و با صدای ماهلین از فکر بیرون می آیم:

هومن جان این شماره من هست این رو داشته باش اگه خبری از ماهی به دستت رسید خبرم کن .  تنکیو

هومن جان؟ چقدر زود صمیمی می شود ؟ از نظرم ماهی صبر عیوب را داشته که توانسته این خواهرش را تحمل کند. مگر او همین الان به راد شماره نداد؟
آقای موسوی  با پوزخند  می گوید

_ باشه .

و بعد با آن هم خداحافظی می کنیم ولی من در لحظه های آخر داشتم زیر نگاه های زیر چشمی آقای هخامنش ذوب میشدم.
با ماهلین از در پیست بیرون می رویم و او به سمت ماشینش می رود و من هم می خواهم سوار شوم که

_ نکنه انتظار  داری باز سوار ماشین مدل بالای  من بشی و من برسونمت . موقع رفتن هم اگه لطف کردم آرودمت چون مقصدمون یکی بود . حالا برو که وقت برای رنگ مو دارم .

و جلوی نگاه تعجب زده  ام پایش را روی پدال گاز  می فشارد و می رود . و منی از عصبانیت سرخ شدم ام را جلوی در پیست ماشین سواری خارج شهر تنها می گذارد . بعد از چند نفس عمیق به گوشیم را روشن میکنم و وارد برنامه اسنپ شده و در خواست اسنپ میکنم . بعد از ۱۵ دقیقه معطل شدن ماشین بالاخره می آید .
در ماشین را باز میکنم و داخل می شوم

_ سلام

_ سلام خانم مقصدتون “…..” هست درسته؟

_ بله آقا

و من سرم را روی شیشه می گذارم و به این فکر میکنم که یعنی ماهی کجا رفته است؟  و در همین جال چشمانم روی هم می رود و خوابم می برد…

_ خانم خانم . رسیدیم

چشمانم را باز می کنم .  و می گویم:

ممنون آقا

و از  ماشین پیاده میشوم .  و به سمت در خانه مان می روم . در خانه را با کلید باز می کنم و وارد حیاط زیبا و با صفایمان می شوم .  و از توی حیاط داد میزنم

_ سلام به همگی . گل گلابتون اومد

در همان لحظه سر مهربد از در خانه مشخص میشود می گوید:

_ عهههه  زشتمون هم اومددددد

و صدای مادرم را از داخل خانه میشنوم

_ مهربد انقد اذیت نکن  بچمو

_ مهین آخه این اصلا درسته که بچتو به داداشت میفروشییی زشته به خدا

حیاط را طی می کنم و با خانه می رسم و کفش هایم را در می آورم و جواب می دهم:

بلهههه که درسته . دایی کوچیکهههه

مهربد که انگار باز حرصش گرفته می‌ گوید:

صد بار گفتم به من نگو دایی کوچیکههه . انگار حالا چند سال ازم بزرگتری روژین . کلا ۱ سالههه همشا

لبخند حرص دراری  میزنم
_ همینم خودش خیلی خوبه دایی کوچیکههه

مامان که معلوم  است از دست ما عاصی شده داد می زند:

_ بستونه شما هم عین مراغ سرکنده هی به هم میپرین

_ سلامممم مامان جونم . قربونت برم شما حرص نخور همش تقصیر این داداشته  .

_ چی تقصیر منهههه؟

_ اه مهربد بس کن دیگههه . روژین ول کرد تو شروع می کنی

مهربد باز می خواهد صحبتی کند که با چشم غره ی مامان ساکت می شود

_ اینا رو ولش مامان .  حالا کو بابا و ژاکان ؟….

این داستان ادامه  دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

این ماهلین چرا انقدر نچسبه اَه اَه🙄😒

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x