رمان موتور عشق

رمان موتور عشق پارت ۳

4.8
(8)

موتور عشق

پارت سوم

_ بابات گفت یه سر میره بازار  وکیل اون انگشتری رو که داده بود براش درست کنن بیاره . ژاکان هم با دوستاش رفته بیرون . منم  یکم که دیدم حوصلم داره سر میره گفتم مهربد بیاد اینجا

_ بلههه من بدبخت رو هم کشوندی اینجا .

_مامان جان آخه  شما هم با بابا میرفتی واسه مهمونی هفته بعد  واسه عمه هام یه پارچه ای چیزی می گرفتی . این بدبخت رو هم نمیکشوندی اینجا

_ خب حالا تو هم روژین . گفتم تو هم بیای خونه ببینی هیچکس تو خونه نیست دلت میگیره . راستی کجا رفتی؟

تا مامان این رو گفت دوباره چهره ام غمگین شد .

_ عه وا مادر چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی . میگم کجا بودی حالا؟

_ هاااا؟ آها بله بله

_ مهین این دخترت هم خنگ شده هاااا

_ هعییی از دست تو مهربد . مامان ،دوستم ماهی رو یادته که؟

مامان با کمی فکر کردن جواب می دهد:

_ اوهوم خب؟؟

_ از دیروز تا الان خونه نیومده؟

_ عه وا خاک به سرم یعنی چی؟ یعنی گم شده ؟

_ آره . نمیدونم کجا رفته . آخرین جایی ام که رفته بود پیست ماشین سواری بود که الان با خواهرش رفتیم دیدیم که هیچکس اونجا ازش خبر نداره

مهربد که انگار کنجکاو شده می گوید

_ حالا خانواده اش میخوان چیکار کنن ؟ پلیس خبر کردن؟؟

_ نه پلیس خبر نکردن

_ چرااااااا؟؟؟؟

این سوال را مامان و مهربد همزمان با هم می پرسند . الحق که خواهر و برادر واقعی هستند بر عکس من و ژاکان که در هیچ چیز تفاهم نداریم

_ این باباش نه که یکم تو کار خلاف و ایناس خواهرش میترسه اگه خبر بده برای باباش مشکلی پیش بیاد

با گفتن این جمله  از زبان من همگی به فکر فرو می رویم . نمی دانم چند دقیقه است که بینمان سکوت حاکم شده که صدای مهربد سکوت بینمان را میشکند:

_ولی بنظر من باید خبر بدن چون ممکنه واسه دختره اتفاقی بیفته یا حتی افتاده باشه

_ عههه مهربد زبونتو گاز بگیر .

با شنیدن این جمله از زبان مهربد تمام فکر های بد به ذهنم هجوم می آورد نکند خدایی نکرده اتفاقی برای ماهی افتاده باشد .

_ درسته من اشتباه کردم . حالا تو هم نمیخواد آنقدر به چیزای بد فکر کنی  . انشالله که چیزیش نیست

و مامان برای خاتمه دادن این بحث می گوید:

_ برو اون تلویزیون رو روشن کن . و به جای گفتن این چرت و پرت هات با روژین  بشینین فیلم ببینین

_ باشه الان گوشیم رو به تلویزیون وصل می کنم

و مهربد دستم را می کشد و مجبورم می کند روی مبل جلوی تلویزیون بنشینم تا او فیلم بگذارد .

در تمام مدتی که فیلم در حال پخش شدن است . من تمام هوش و حواسم به ماهی است و هیچ توجه ای به فیلم ندارم .  و الان بیشتر همه دلم می خواهد بروم در اتاقم ساعت ها فکر کنم . چون هیچ تمرکزی ندارم .فقط بعضی مواقع متوجه خنده های مهربد میشم  و مامان را می بینم که در حال درست کردن کتلت برای شام است . تا اینکه زنگ خانم مان به صدا  در می آید  و صدای مادرم را می شنوم؛

_ روژین جان برو در رو روی بابات و داداشت باز کن .

چشمی می گویم و دمپایی های خرسی ام را می پوشم و می روم و در را باز می کنم و با چهره ی شاد و خندان ژاکان وبابا مواجه می شوم

_ سلام بابا . خوبی؟

_ سلام دختر گلم . ممنون تو خوبی

_ ممنون بابا جون

_ سلام زشتول خوبی؟

_سلام خره . خوبم تو خوبی؟

نمیدانم چگونه میگفتم خوبم . چون اصلا خو ب نبودم .

به همراه بابا و ژاکان وارد خانه می شوم و می بینم مهربد به احترامشان بلند شده .

_ سلام آقا خوبی؟

_ ممنون خانم  . شما که خوب باشی منم خوبم .

و با این حرف بابا مامان کمی سرخ میشود . و درونم از خوشی میشود که بعد از نزدیک سی سال زندگی عشقشان پایدار است و رابطه ی   گرمی دارند .

_ سلام  بر شوهر خواهر گرامی . خوبی

_ سلام پسر ممنون .تو چطوری کلک چه خبرا؟؟؟

_ ممنون سلامتی خبری نیست

ژاکان که کنار عصبانی شده از اینکه کسی به او محل نمیگذارد می گوید:

_ ببخشید منم اینجاما .

_ عه سلام دایی جون . خوبی خره؟؟

_ دایی تو هم که مثل این زشتول به من میگی خره

_ دوست داری بهت بگم دیوونه؟؟

و من لبخند میزنم به جمع صمیمی بینمان و خدا رو شکر میکنم که چنین خانواده ای دارم . با وجود اینکه مهربد و بابا با هم اختلاف سنی زیادی دادند اما با هم بیرون می روند و رابطه ی خوبی دارند . ژاکان از مهربد ۲ سال کوچکتر است . و از من ۳ سال .  و بخاطر اختلاف سنی کم با دایی مان  ، احساس میکنیم یک برادر دیگر داریم .

_ شام آمادست همه بیاید شام

با این جمله مامان ، می گویم:

مامان جان من الان سریع میرم لباسم رو عوض میکنم ودستمو میشورم و میام…..

این داستان ادامه دارد……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x