رمان موتور عشق

رمان موتور عشق پارت ۴

4.4
(11)

موتور عشق

پارت چهارم

به سمت اتاقم میروم و در آن را باز کرده و وارد می شوم . دلم می خواهد همین الان رو تخت دراز کشیده و بخوابم . چون می دانم اگر سرم به بالشت برسد در کسری از ثانیه خوابم می برد . در کمد لباسی  ام را باز می کنم و یک دست بلوز و شلوار خونگی با طرح پاندا بیرون می کشم و لباس های بیرونم را به چوب لباسی وصل کرده و آن را داخل کمدم می گذارم . و بعد از اتاق بیرون میروم و داخل دستشویی دست هایم را می شورم . و بعد به سمت پذیرایی میروم .
و متوجه می شوم مامان دارد ژاکان رو دعوا می کند .

_ پسره ی دیونه چند بار گفتم تو آشپزخونه دستت رو نشور ها؟ اخه من از دست تو چیکار کنم .

_ مامان حالا تو هم چه فرقی داره کجا بشورم ؟ . بعدشم اون موقع روژین تو دستشویی بود من نتوستم برم

_ عههه نه که من میخوام تا ابد تو دستشویی بمونم ژاکان نتونسته بیاد دستش رو بشوره . آخی بمیرممم

مامان با این که معلوم است خنده اش گرفته ولی سعی میکند جدی باشد  لب می زند:

_ من نمیدونم دیگه  از دست شما ها کجا برم  ‌. فقط اینو بگم که دست شدن تو سینک ممنوعهه والسلام

مهربد هم که انگار می خواهد مامان را کمی حرص بدهد . می گوید:

مهین اتفاقا موقعی که اومدم عصر، خواستم برم دستمو بشورم خب از   سرکار هم اومده بودم   . رفتم تو سینک دستمو شستم . بنظرم مایع ظرف شویی که استفاده میکنی خیلی خوب دستو تمیز میکنه مارکش چیه؟

مامان با شنیدن این جمله از زبان مهربد از شدت عصبانیت سرخ شده و از گوش ها و سرش دود بیرون می زند  . خدا بخیر کند و  یک دفعه به سرعت دمپایی رو فرشی اش رو از پایش در می آورد و یک باره به سمت مهربد هجوم می آورد.
مهربد هم برای اینکه از دست ضربه های مامان در امان باشد هی می دود . و می گوید:

_ خب مگه سوال بدی پرسیدم میگم مارک مایع ظرف شویی چیههه؟

بابا هم که انگار خیلی خوشحال می گوید:
مهربد بدوووو مهین بدوووو هی هی

من و ژاکان هم  با تعجب به بابا نگاه می کنیم . بابا به ما نگاه می کند و می گوید:

چرا عین کسایی که یه چیز عجیب دیدن دارید منو نگاه می کنید . به جاش بیاید تشویق کنید دیگه .

من و ژاکان هم با بابا می گوییم:

مهربد بدووووو مامان بدووو هی هیی

مهربد که می بیند نزدیک است مامان با یک حرکت دمپایی را به  سمت او پرتاب کند به سرعت به طرف دستشویی می رود و داخل می شود و در  آن را قفل می کند.

_ مهربد تو که بالاخره از اون دستشویی وا مونده میای بیرون . همون موقع می بینمت .

_ نمیام . من بیرون نمیامممم

_ چرا میای داداش گلممم

و من و بابا و ژاکان همه از خنده غش کرده ایم .

بعد از چند دقیقه مامان که می بیند مهربد بیرون نمی آید در آشپزخانه کمین می کند . و به ژاکان اشاره می کند که الکی در اتاق را ببند که یعنی او قهر کرده و به داخل اتاق رفته است .

مهربد وقتی صدای در را شنید آرام می گوید:

_ روژین ، روژین

_ بله مهربد چیه

_ میگم مامانت رفت تو اتاق

طبق چیزی که مامان گفت می گویم:

_ بله رفت تو اتاق . قهر کرده . بیا برو پشت در اتاق ازش معذرت بخواه

مهربد به آرامی در را باز می کند و وقتی می بیند کسی دور و اطراف نیست از دستشویی بیرون می آید

_ هوف داشتم میمیردم تو دستشویی

_ خوبه خوبه حالا برو از مامانم معذرت خواهی کن

مهربد عین جاسوس آرام و پاورچین ، پاورچین قدم بر می دارد و وقتی می بیند که مامان نیست و فقط من و ژاکان  و بابا هستیم  می گوید:

نچ . انگار واقعنی قهر کرده و بعد در اتاق را می زند و از پشت در می گوید:

مهین جان خواهر گلم . اشتباه کردم قهر نکن دیگه .

انقدر معذرت خواهی می کند که احساس میکنم دیگر کلافه شده و  ما همگی اگر ولمان می کردند پخش زمین بودیم . تا اینکه یکدفعه   رو به من می گوید :

مطمئنی مامانت تو اتاق….

و یکدفعه شترق دمپایی به سرش میخورد و ما از خنده منفجر می شویم . و مهربد تازه می فهمد سر کارش گذاشتیم .

_ آییی سرم . سر خوب و نازنینممم . مهینننن چرا زدییی؟

_ حقت بود .

_ آخه خدایا این خواهره که من دارم .  والا به خدا شوهرت خیلی بهتره مهیننن

_نه مثل اینکه تو بازم دمپایی میخوای

مهربد سریع جواب می دهد:

_نه نه به خدااا .

مامان   حرصی می گوید:

_ بیا از دست شما ها غذا هم سرد شد . هوففف

و ما باز می زنیم زیر خنده…..

روز بعد

ماهلین امروز صبح  زنگ زد به خانه مان و گفت که می خواهد به پلیس خبر دهد تا ماهی رو پیدا کنند . واقعا نگران ماهی هستم ، چون ماهی شاید بدون اطلاع ماهلین جایی می رفت ولی حتما به من میگفت که کجا می رود و این کمی مرا نگران می کند  که نکند اتفاقی خدایی نکرده براش افتاده باشد . امروز دانشگاه ندارم و دارم عکس هایم با ماهی را نگاه میکنم  و میفهمم که چقدر دلم برایش تنگ شده و نگرانش است . ماهی واقعا دختر زیباییست . چشم های آبی کشیده ، موهای خرمایی رو به طلایی پوست سفید و لب های متناسب با صورتش و دماغ زیبا . مادربزرگ مادری ماهی اسپانیایی است و ماهی می گوید او به مادربزرگش رفته است .
بر عکس من که چهره کاملا معمولی دارم و  به پدربزرگم رفته ام چشم های قهوه ای تیره اما بزدگ و حالت دار ، دماغ استخوانی که مامان می گوید به صورتم می آید با این وجود ، صورت  و  ابرو های   پر و لب های متناسب با صورتم .  نه انگار در کل چهره بدی هم  ندارم . که یکی در اتاقم را می زند .

_ بفرمایید

مامان با گقتن این جنله در اتاق رو باز می کند و وارد می شود

_ سلام دخترم

_ سلام مامان جان

_ دختر گلم میخواستم درباره یه موضوعی باهات صحبت کنم

_ جانم مامان بگو . چیشده؟

_ دختر چیز خاصی که نیست ولی خب امروز…….

این داستان ادامه دارد…..

یعنی چی شده؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x