رمان پاریس پارت 4
سرش پر از درد بود..
کلافه و ترسیده بود..
آدم جدید.. برزگترین فوبیای این روزهایش..
زمانی آرزو داشت و لذت میبرد از آشنا شدن با آدم ها جدید و متفاوت اما حال..
از اینکه جمعیت روستا به صد نفر هم نمیرسد و همه گرم و صمیمی اند و مثل آدم ها در شهر با او برخورد نمیکنند جای خوشحال داشت..
اما همیشه از مهمان هایشان متنفر بود.. مهمان هایی که اکثرا ماهانا را چپ چپ نگاه میکردند و ماهانا تا میفهمید کسی مهمانی از شهر دارد در خانه میماند و بیرون نمیرفت..
هرچند درحالت عادی با کمک غلام علی پسر همسایه بیرون میرفت وگرنه ممکن بود چرخ صندلی اش درون گل گیر کند و همان جا بماند..
غلام علی پسر ماه بانو چند سال پیش تصادف سختی میکنهد.. عقیم میشه و زنش ولش میکنه و میره.. غلام علی هم که مثل نود درصد جوونا زندگیش رو تو شهر ساخته بود برمیگرده اینجا پیش پدر مادرش و به همه کمک میکنه..
صدای خش خش جارو نشان میداد خانم جون با جارو دسته دار دارد خانه را برای مهمان هایشان جارو میکرد..
چه معنی داشت که انقدر زود نوه سمیه خانم را دعوت کند؟؟
پسرک تازه دیروز رسیده و خانم جون برای امشب سمیه خاتون و عباس خان و پسرشان که اسم لوسی داشت را دعوت کرده..
“جانیار”
آخر چه کسی اسم پسر را همچین اسم لوسی میگذارد..
از پسرک متنفر بود..
شاید بیشتر از شرایط خودش متنفر بود..
به همه جوری نشان میداد که انگار مشکلی با ویلچرش ندارد اما با خودش که روراست بود..
متنفر بود از پاهایی که دیگه قدرت ندارند..
پاهایی که روزی نگاه ها رو مجذوب خود میکردند..
شاید بیشتر از تنفر از پسرک میترسید..
میترسید مثل بقیه نوه های سمیه خاتون باشد و او را با سخن های زیر پوستی آزار دهد..
انقدر غرق در افکارش بود که متوجه نشد کی زمان گذشت و نزدیک غروب شد..
صدای تق تق برخورد کلون با در که بلند شد به آرامی ویلچرش را پشت پنجره اتاقش کشید و گوشه پرده را بالا زد و بیرون را نگاه کرد..
خانم جون و آقا جون سمت در رفتند و آن را باز کردند..
سمیه خاتون و عباس خان وارد شدند و پشت سرشان پسری با چشمان سیاه..
سیاهی چشمانش مثل سیاه چال جاذبه داشت..
خانم جون پسرک را بغل کرد..
در اصل خانم جون از گردن پسرک آویزان شد چون قد خانم جون تا سینه پسرک میرسید..
عضله هایش از زیر پارچه لباس هم دلبری میکردند..
با کنار رفتن خانم جون تازه توانست بخوبی چهره پسرک را ببیند.. از موهای مشکی و فک زاویه دارش مشخص بود حسابی خاطرخواه دارد..
موهای مشکی پسرک او را یاد مایکل انداخت..
مدیر برنامه ی صبورش که هنوزم که هنوزه بهش ایمیل میده و حالش رو میپرسه..
چقدر با مایکل شیطنت و شلوغ کاری کرده بودند..
چقدر مایکل را حرص داده بود..
یک شب قبل از اجرای یک شرکت بزرگ تولید لباس در ایتالیا سرما خوردگی سختی میگیرد..
دلیل سرماخوردگی اش هم آب بازی اش با کودکی پنج ساله در خیابون بود..
مایکل با اینکه گفته بود مواظب خودش باشد اما هیچ غری به ماهانا نزد و اجرا را به هفته بعد موکول کرد و از سودشان کم شد..
مایکل بود دیگر.. صبور و مهربان و حامی…
برعکس آن مردک که نه صبور بود نه خیلی مهربان.. فقط حامی بودنش باعث شد ماهانا کنارش بماند..
انقدر درفکر آن روز ها رفت که متوجه نشد چه زمانی آنها طول حیاط را طی کردند و حال صدایشان از پذیرایی خانه می آید..
امیدوار بود دعوای دیشبش با خانم جون کارساز باشد و خانم جون قبول کند که ماهانا حاضر نشود اما صدای سمیه خاتون که پرسید “ماهانا کجاست” و جواب خانم جون که “خواب بود الان حاضر میشه میاد” تمام امیدش را نابود کرد..
به ناچار لباسی را که خانم جون برایش کنار گذاشته بود را پوشید و موهایش را بافت شلی زد و زیر یک مینی اسکارف قرار داد..
از حجاب بدش می آمد اما اهالی روستا رو این موارد حساس بودند..
خانم جون بلند گفت” ماهانا بیا سمیه خاتون اومده.. ” و این یعنی دیگر راه فراری نداری..
با استرس چرخش را حرکت داد و از اتاق بیرون رفت..
راهروی اتاق ها را طی کرد و قبل از ورود به پذیرایی ایستاد..
نفس عمیقی کشید و وارد شد و سلام بلندی کرد..
سرش را بالا گرفت.. سعی کرد خودش را مثل همیشه قوی نشان دهد..
همگی جوابش را دادند..
ماهانا سعی کرد به جانیار نگاه نکند..
چشمان سمیه خاتون برقی زد و سمت دخترک رفت و اورا در آغوش کشید و گف: آخ ماهانا جان عباس بگو چی میزنی انقدر خوشگلی هااا؟؟
عباس خان با خنده گف: ای بابا خاتونم.. جان من برای شما فقط مهمه نه این آتیش باره..
ماهانا: عههه حاجییی؟؟ من کجام آتیش باره است؟؟
اقاجون: راس میگه عباس.. باید بچگی هاش رو میدی.. با مهراوه که می اومدن اینجا از دیوار راست بالا میرفتند..
جانیار که از ابتدای دیدن دخترک احساس میکرد او را جایی دیده است با شنیدن این حرف احمد اقا فهمید که دخترک کیست..
خاله مهراوه.. دختر خانوم جون و احمد اقا بود.. چهره این دختر هم بشدت شبیه مهراوه بود..
خاله مهراوه اش را کمی به یاد داشت که چقدر پایه شیطنت هایش بوده..
جانیار چهارسالش بود که مهراوه با شکم برآمده به روستا آمد و تا بدنیا آمدن ماهانا آنجا ماند..
آن روز ها حسابی با مهراوه خوش میگذراند.. با هم بازی میکردند.. باهم برای کودک مهراوه عروسک درست میکردند..حتی با هم برای بدنیا آمدن دخترک روز شماری میکردند..
مهراوه به جانیار میگفت تو بیشتر از شوهرم منتظر بدنیا اومدن بچهمی..
جانیار هم از فکر اینکه این نوزاد در راه مال او خواهد شد حسابی ذوق میکرد..
درست است که کودک در روستا زیاد بود اما خیلی ها حاضر با وقت گذراندن با او بخاطر ماه گرفتگی روی پیشانیش اش نمیشدند..
زن ها میگفتند او نحس است و سمیه خاتون یک تنه به حمایت از نوه اش برمیخواست..
ماه گرفتگی اش به مرور زمان محو شد و حال جز رد کمرنگی چیزی از آن باقی نمانده..
اما خب بخاطر همان روز های کودکی اش را ترجیحا در خانه میگذراند و آرام تر از همسن و سالانش بود..
یادش بود چندبار خاله مهراوه با عروسک خوشگلی آمده بود و جانیار چقدرر بازی با آن عروسکی که رنگ چشم هایش متفاوت بود را دوست داشت..
اما چشمان دخترک روبه رویش هردو خاکستری بودند.. دخترک لنز داشت یا دختر دیگر مهراوه بود؟؟
خیلی قشنگ بود عزیزم خسته نباشی☺️😁
مرسی عزیز❤😍😘
خیلی قشنگه
لطفا پارت بیشتری بزار🥰
مرسی زیبا😍❤
حتما سعیم رو میکنم پارتا رو طولانی تر کنم😘
عالی بود خوشگله😍😘❤
میگم ماهانا از ایناییه که رنگ چشماش با هم فرق میکنه؟؟🤩
آرههه🤩😘❤
خیلی زیبا بود قلم آروم و روانی داری که به دل میشینه موفق باشی نویسنده جان 👌👏
راستی میشه اسمتو بدونم البته اگه دوست داری🙃
من میشناسمش😁😂
اسمشم میدونم😁😂
ناراحت نشیا ولی دلم خواست بگم”دلت بسوزه”😁
خب حالا خودتو لوس نکن من امشب خوابتم میبینم حتما همه جا جلوم آفتابی میشی😂😂
راست میگی هاااا😂😂
هر جا کامنت گذاشتی منم یه چیزی گفتم😂😂🤦♀️🤦♀️
خوبه خودت میدونی😂
ستی بس کن 🤦♀️ 😂
مگه چی گفتم؟؟
اصلا دیگه عمرا کامنتی بدم🤐
زیر پارت بعدی لیلا هم به امیر فوش نمیدم خوبه؟؟
وای بیا قاطی کرد
تو آزادی زیر رمان من دق و دلیاتو خالی کنی خوب شد😉
آخ جووون🤩🤩🤩🤩🤩
😇😇 💃💃
خوبه بزار بنده خدا لیلا از دستت نفس بکشه😂🤦♀️
من به این دیوونه بازیات عادت کردم نه همه که دختر😂🤦♀️
از نزدیک همو میشناسین ؟
نچ
قبلا تو یه وبلاگی باهم آشنا شدیم😁
شماره اش رو هم حتی ندارم😂🤦♀️
ارتباطمون تو چت رومای مختلفه😁
آهان که اینطور
راستی ستی تو ساکن کدوم شهری ؟
تهران😁
آهان😄
خیلیم عااالی😊
نه بابا
شهر شما عالی تره😂
هر جا میخوام برم هم ترافیکه هم وحشتناک گرمه هم از شانس من اسنپ ها ماشینشون داغونه مجبورم تو خونه بشینم تا تابستون تموم شه😂
رک بگم
بله هیچ جا شمال نمیشه امروز انقدر بارون بود کم مونده بخاری رو روشن کنیم😂
واقعااا؟ شیراز این چند روز خیلی گرم شدهههه دیگه کولر و اسپیلت هم جواب نمیده😄 . احتمال میدم توی مرداد آب پز بشیم🤣🤣🤣 . من خودم عاشق شمالم❤️
تهرانم مخصوصا سر ظهر همین شکلیه😂😂😂
منم خیلی شمال رو دوست دارم😁
البته خیلی دوست دارم دریا های جنوب رو هم برم یه بار
نرفتی دریای جنوب؟😵
ما هر زمستون توی بهمن و اینا حتما یه سر میریم . شمال هم دو سالی یکبار تابستون. البته قبلا خیلی بیشتر میومدیم😊.
ولی خب من خودم اولین باری که اومدم تهران ۵ سالم بوده🤣
سه سالم بود که تو یه تابستون رفتیم بندر عباس و بعد سمت کرمانشاه و اینا که من کلا هیچی یادم نیست…
بعد بابام سوار هواپیما بشه حالش بد میشه باید با ماشین بریم که از تهران با ماشین هم پونزده بیست ساعت راهه😁😂
تابستونه که گرمه زمستونا هم ما مدرسه داریم پس کنسل میشه🤣
حتما بیا شمال😄😄
هییی خوش بحالتون😂
البته فک کنم یه بخشیش شانس منم هست
پارسال عروسی یکی از فامیلامون طرفای رشت بود بعد وحشتناک گرم و شرجی بود🤦♀️😂
عروسیشم تو باغ گرفته بود جات خالی پختیم😂🤦♀️
وای عروسی توی هوای گرم خیلی بده.
من آخرین باری که عروسی رفتم توی مرداد بود توی یکی از تالاره های خارج از شهر برگزار میشد و خیلی هوا گرم بودد😑🤣
آره خب گرم بشه هوا شرجی میشه ولی فعلا هوا خوبه بیاین لاهیجان 😉
بزار کنکورم رو بدم میام چتر میشم🤣🤣🤣
قدمت روی چشم😂
ما امسال فکر کنم بیایم💃❤️
🤠🤠🤠
لیلا یه سوال دانشجویی چیزی هستی یا نه؟
نه من دیگه دانشگاه نرفتم از وقت تحصیلم گذشته بیست و دو سالمه😂
کار هم بابام فعلا اجازه نمیده تک دختر بودن هم عالمیه هوففف
یعنی لیسانس نگرفتی تک دختر خانواده؟😂
نه عزیزم😊
چه خوب 😂
ما هم❤😂
مرسی لیلای عزیز❤😘
اسمم ژالیا عه
خوشبختم عزیزم😍
اسمت خیلی قشنگه🤗
مرسی😘😍❤
جالبه اسمامون هم آواست😂
خب پس مشخص شد مهارتتون تو حرص دادن من از کجا نشات میگیره😂😂😂
خجالت بکشینننن من نبودم بدون من حرف زدین🤣
نچ نچ زشته به خدا🤪
🤪😂😂😂انقدررر بدون تو خوش گذششتتتت 🤪
هییی زندگی هییی 🤣🤣
بچه ها چند تا اسم دختر بهم بگید واسه رمانم میخوام
ژالیا😂😂
خودشیرین😂
چند تا بگو
ستایش😂
حالا که اینطوریه پس ضحی هم میشه🤣🤣🤣
😄😄
برات توی شخصی میفرستم
یه سایتی هست به اسم نام نیکو
توش پر از اسمه و حتی اگه معنی اسم رو بزنی خود اسم رو میاره و اینا
اسم آترا رو از اونجا برداشتم
آره میدونم ولی خواستم نظر شماها رو هم بدونم
من خودم بزور اسم انتخاب میکنم بعد تو از من نظر میپرسی؟؟ 😂 😂
اسم های تو رمانم رو خیلی هاشون رو از اسم دور وریام انتخاب کردم 🤣 🤦♀️
خدا خیرت بده دختر
من همه آرزومه فامیلامون که میخوان بچه دار شن بیان پیش من اسم بچه رو خودم انتخاب کنم اصلا انگار دنیا رو بهم میدن🤣
چقدر فامیلای شما بچه میارن😂😐
اها سایدا یه اسم کردیه
اون روز یه جا دیدمش خوشم اومد😁
نگفتم که میارن گفتم آرزومه هر وقت بچه دار شدن خودم انتخاب کنم به قول نقی من هِد فامیلم😂
البته ما کلا پرجمعیتیم پنج تا فقط عمه دارم😁
ایول به مامانن بزرگت😂😂
من دوتا عمه دارم فقط
منم ما هم خانواده پوراندخت اینا خیلی پر جمعیتیم 🤣 .
۵ تا عنوی تنی دارم یه عموی ناتنی با سه تا عمه ی تنی💃🤣
گلی کیه پور انداخته؟؟
دیگه اینو نمیگم برو خودت بخون .
من و لادن هر دوتامون خیلی خبیثیم نیازی نیست بگین🤣🤣
خدا رحمتش کنه آره بنده خدا پسر بزرگش ازدواج کرده بود عمه کوچیکم به دنیا اومد😂
وای🤣🤣🤣
نور به قبر پدربزرگم بباره
میگم بچه ها الان ژالیا با دمپایی میفته دنبالمون بریم یه خورده زیر یه رمان دیگه حرف بزنیم بقیه رو هم خل کنیم😂
بیاین بریم زیر رمان لادن . بدبخت هر روز غر میرنه چرا هیچی زیر رمان من نمی نویسن🤣🤣 . منو کشته
😂 😂
اولا که ژالیا دختر اوکیه دوما چون زیر رمانت امروز چت کردیم بریم زیر مال من؟😂
اوکی
خاله و پسرخاله منم سه سال اختلاف دارن😂🤦♀️
مامانم که بچه دوم بود میگفت خجالت میکشیدیم بگیم خاله کوچیکت خواهرمونه😂😂😂
🤣🤣
من مامانم از یکی از دایی هاش بزرگتره
با یکی از خاله هاش هم همسنه🤣🤣
آیشن هست برای اسم دختر
اصلن دوست ندارم این اسم رو
لیلا این رو بزاری نمیام رمانت رو بخونماااا
چرا 🤣
من که نمی دونم سلیقه ی لیلا چجور اسمیه همینجوری پیشنهاد میدم🤣🤣
نه همه اسمهایی که گفتین قشنگ و پر معنی بودن میخوام از بینشون یه خوبشو پیدا کنم یه اسم کوتاه و اصیل باشه
ولی من خودم اسم آوین رو خیلی دوست دارم
اینو موافقم😂
آخ منم عاشق آوینم حتی یه رمان قبلا نوشته بودم اسم دختره رو آوین گذاشته بودم
من اسم دختر داییم آوینه😊 .
من انقدر دوست داشتم دختر دایی داشته باشم🥺🥺🥺
تو فامیل مادریم خاله هام پسر دارن همشون تنها دختراشون من و خواهرمین بعد هروقت دور هم جمع میشیم انقدررر دوست دارم یه دخترم باشههه
آخی من و خواهرم همیشه دلمون دختر خاله میخواست .
یه داداش هم داشتیم ۵ سال از من کوچکتر بود فوت کرد🖤💔
آخی 💔
💔🥲😭
خب رمانه چیشد؟؟😂
بله بله سوال منم همینه
چون اولین رمانم بود حوصله نداشتم ویرایشش کنم بعدش هم حذف شد
خوب شد نخوندین چون شخصیت مرد رمان ده برابر امیرارسلان حرص درار بود
کلا عادته حرص درار باشن آره؟؟؟😐😂
گویا🤣
ستی من رفتم زیر رمانت اونجا حرف بزنیم
نه اسم شخصیت اصلی نیست چی فکر کردین من رو شخصیت هام تعصب دارم😂😂
یه ذره تعصب داشتی امیر اون نمیشد😂😂😂
نمیدونم چه ربطی دارن به هم😂🤦♀️
دیگه امیر از اول لجباز بود از زیر دستم در رفت پسره قوزمیت😂
ای خدا😀
👌
خوش اومدی نه حالا گرم صحبت بودیم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
🤣
بله🤪🤪
عالی نویسنده جان💗
خسته نباشی گلم😉
مرسی زیبا😍😘❤
قلمت خعـلی قشنگه
من ترکـم 😎
مرسـیییی عزیزم❤😘
واییی😍😍😍
من خودم کردم😎