نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پری دریایی

رمان پری دریایی پارت 4

4.2
(21)

part4
*****
سرش را میان دستانش می‌گیرد و سعی می کند فشار دهد شاید کمی از فکر و خیالاتش کم شود ولی نه تنها کم نمی‌شود بلکه ببشتر و بیشتر می‌شود.

ـــ پریا عزیزم

با نجوای آرام مهرابه سرش را از زندان دستانش آزاد می کند و به مهرابه خیره می‌شود.

ـــ جانم
ـــ(لبخندی همانند لبخند پدرش روی لبان مهرابه جاری میشود)جانت سلامت، هرچی صدات زدم جواب ندادی اومدم تو اتاق که بگم شام حاضره!
ـــ چشم الان میام.

مهرابه سری تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود، با نفس عمیقی از تخت پایین می‌آید به چهره‌اش در آیینه خیره می‌شود.
گویا چهره زنی سالخورده‌اس که با بوتاکس سعی در ابدیت جوانی‌اش دارد.
آه سوزناکی از لبان ترک خورده‌اش بیرون می جهد و شال افتاده دور گردنش را می کشد، با صدای پیامک موبایلش نگاه دلگیرش را از صورت‌اش گرفته و صفحه روشن موبایلش خیره می‌شود.
شماره ناشناس دیگری‌است متفاوت از آن شماره امروز!
(چرا نیومدی خونه مامان بزرگت؟!)
ذهنش در جا تمام عقربه‌های فسفرنام‌اش به آنی نمی چرخند آن حالت معنادار پر از تهدید پیام صبح اویس‌است یا این پیام خیلی صمیمانه؟!
بافکری درگیر روی تخت می‌نشیند هر دو شماره را ذخیره می کند تنها راه فهمیدنش فضای مجاری است.
با بالا آمدن هر دو شماره در (…..) به پروفایل ها نگاهی می کند مضنون پیام صمیمی درون پروفایلش اویس با چشمان دریایی و آن دیگری عباس است!
اویس را بعد آن صحبت نه چندان دوستانه امروز درک می کرد که همچین پیامی از سوی او باشد ولی عباس در فکرش نمی گنجید چنین پیامی و اینکه آنقدر زود خبر آمدنش را بفهمد.
با لرزید موبایل در دستانش نگاهش معطوف نوتیف می شود.
(کدوم گوری؟)
دوباره اویس است!
دستان خشک شده‌اش تکانی می خورد سعی می کند تا بهترین پاسخ را برایش تایپ کند.
“فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.”
نفس راحتی از دهانش خارج می‌شود که با آمدن پیام دوباره در بازدم خفه می‌شود.
(خودت خواستی!)
می توانست آن جمله را به چندین معنا تصور کند ولی در این حالت فقط به اینکه یک ترساندن بچگانه‌اس خاتمه می‌دهد.
ولی هنوز فکرش درگیر عباس آن پیام‌اش!

ــــ پریا جان

اینبار صدای مهرابه از دور هم بوی اعتراض دارد، پریا با خجالت زود دستی به سر و صورتش می کشد و از اتاق خارج می‌شود.

با دقت به برنامه مورد علاقه‌اش خیره شده‌است و هر بار با دیدن برنامه کودک محبوبش(باب اسفنجی)گویا تازه از مادر زاده شده و هیچ غمی ندارد، درست مانند باب بی مخ و بی بند و بار!
فاتح پسر کوچک مهرابه تنگ پریا مشغول تماشاست، مهرابه و همسرش آن سوی دیگر در مورد کاراشان صحبت می کنند فضای خانه غرق سکوت گاه صدای خنده باب و پشت بندش قه‌قه فاتح و لبخند عمیق بی صدای پریا فاصله‌ای در نوت سکوت حاکم بر خانه می‌اندازد.
مهرابه بشقاب های حاوی میوه‌های رنگارنگ جلویشان می گذارد و با لبخند دوست داشتنی‌اش آرام می‌گوید:
پسر قشنگم ساعت11 شبه، وقت خوابته!

ـــ عه مامان میخام باب رو ببینم!!

پریا دست دور گردن فاتح بیشتر می‌پیچاند
ـــ بخاطر من بزارید بیشتر بیدار بمونه!

فاتح بی هوا بوسه‌ای نرم روی گونه پریا به نشانه تشکر می نشاند.
که اینبار احسان همسر مهرابه با چشمان خسته‌اش همین طور که به سمت راهرو اتاق ها می رومد خیلی صمیمانه شب بخیری زمزمه می کند.
حالا مهرابه هم غرق در فیلم شده‌است!
هر سه با خنده نظارگر تخریب شدن اختابوس به دست باب هستیم که صدای زنگ در خانه می‌پیچد.

ـــ این وقت شب کیه!!

پریا متعجب به مهرابه چشم می‌دوزد حتی فاتحم از آن خروس بی محل در عجب و از خیر فیلم نگاه کردن گذشته است.
بالاخره مهرابه با تردید بلند می‌شود و سراغ در می‌رود، نگاه کنجکاو پریا با نجوای آرام فاتح به سمتش سوق داده می شود.

ـــ اگه هیولا باشه!!

خودش را همانند گلوله در اغوش پریا پنهان می کند، لبخندی گرم روی لبان پریا می شیند و همانند فاتح زمزمه وار می گوید:
هیولا که وجود نداره، شاید باب اومده پیشمون!

چشمان درشت فاتح روی صورت خندون پریا می‌شیند و رگه های ترس از چشمانش پرمی‌کشد و جایش را شوق می‌دهد.

ـــ واقعا؟
ـــ اوم

فاتح دستان کوچک‌اش را بهم می کوبد که با قدم های آرام مهرابه سر بلند می کند که مهرابه چهره‌ای کمی اخم الود آرام می گوید:
پریا جان دم در کارت دارند.

ابروانش بالا می‌پرد تنها فکر خنده دار ذهنش همان بلوفی بود که برای فاتح زده بود تنها کسی که شاید واقعا پریا در این موقع شب بخواهد (باب) برای سپاس از تماشای فیلم هایش بود.

ـــ کیه؟!

مهرابه همانطور که سعی دارد زیاد چهره‌اش را درهم نکند با تن صدای آرام می گوید:
یع آقاپسرع انگار عجله‌ای زود بیا!

آقا پسر در گوش هایش زنگ خطر(خودت خواستی) را به صدا درمیاورد آنقدر که بدون توجه به فاتح در آغوش می جهد حتی “آخ” آرام فاتحم در آن حالت فراری‌اش افاقه‌ای ندارد، با قدم های بلند خودش را به در می‌رساند.
که چشم های آبی رنگش در آن کلاه سویشرت مشکی تن‌اش اثبات زنگ خطر را می کند.
مهرابه کنار پریا می‌ایستد و دوباره لب می‌زند:
می شناسی‌اش؟!

آب دهانش را قورت می دهد

ـــ بله

صدای پر از بغض فاتح بلند می‌شود و مهرابه را از بیشتر سوال پرسیدن مجاب می کند.
حالا پریا متعجب در راهرو و اویس اخم‌الود روبه رویش می مانند، اینبار با قدم های آرام خودش را تقریبا چفت اویس می کند و با صدای آرام می گوید:
تو اینجا چیکار می کنی؟

چشمان آبی‌اش دور صورتش می چرخد و پوزخندی کنج لب‌اش می‌شیند و دست اش را به چاچوب در تکیه و با دست دیگر‌اش تکه‌ای از خرمن خرمایی رها شده پریا را می‌گیرد.

ـــ مگ عمه‌ات بی صاحبه که تو اینجوری تو خونه می‌چرخی؟!

چشمانش را گرد می‌کند این پسره انگار واقعا امروز قصد به جنون رساندن دارد.
دست روی سینه اویس می گذارد او را هل می‌دهد و خودش هم از چارچوب در فاصله و در تا حد امکان در راخوب می بندد تا صدای به داخل نرود.

ـــ میفهمی داری چی میگی اویس؟؟ اینا چه رفتاریه؟
ـــ(اویس کلاه اش را از سر می اندازد و موهای خوش حالت‌اش پخش صورت‌اش میشود) مگ بهت نگفدم ع این به بعد همچیت به من بندع؟

با خشم چشمانش را می بندو نفس عمیقی می کشد تا موهای اویس را نکشد.

ـــ اخه دیوونه من همون پریا که سه سال پیش مدرک‌ات بگا دادم و همه کثافت کاریات و با مدرک دادم بابابزرگت با عباس همدستی کردم!!

چشمان آبی رنگش پر از خشم شد و بازوی پریا را به چنگ کشید.

ــــ انداختیم زندان، خونه مو آتیش زدی کاری کردی که سه سال زیر دین بابابزرگم باشم کاری کردی که هیچوقت به آرزوی دکتر شدنم نرسممم!!

آنقدری که دندان هایش را میفشرد با فشار دست‌اش جمع می بیست قطع دست پریا را قطع می کرد!
دستش با درد روی دستان سفید اویس که رگ های برجسته روی دستانش معلوم بود می نشیند و با صورت درهمی (آخ) می گوید.
اویس به خود می آید بازویش را رها می کند و دست‌اش چنگ بر موهایش می زند و سعی می کند با کشیدن نفس های عمیق خودش را آرام کند.
پریا با درد بازوی‌اش را نوازش می کند.

ـــ ببین پریا همی الان پامیشی با من میای یا به زور میبرمت!

با تعجب به اویس خیره می‌شود که حتی ذره‌ای شوخی یا انکار حرفش در صورتش هویدا نیس!
ـــ شوخی می کنی؟!

ـــ پنح ثانیه فرصت داری انتخاب کنی!
1
2
3
4
5
تمام خب چیکار می کنی؟!

(خب ر بچه ها از این قسمت به بعد زبان از دانای کل تغییر می کنه و اینبار از زبون خودع شخصیت ها می نویسم)

(پریا)

هنوز با چشم های گرد خیره صورت جدی اویسم گویا واقعا شوخی ندارد!
ـــ اویس دار…

حتی اجازه صحبت نمی‌دهد و خیلی بی هنگام دست‌اش روی پاهایم می نشیند و که سریع خودم را عقب می کشم و جیغ ترسیده‌ام در پشت حنجره‌ام پنهان می کنم.
وضعیتمان از خنده‌دار بیشتر روبه دیوانگی‌است اوم نیم خیز است و من هاج و واج میان دو دست او گیر کرده‌ام.

ـــ خبب چی شد ببرمت یا میای؟

ـــ میام برو کنار!

به قصد هنگام کمر راست کردن صورتش را خیلی ماهرانه از چندسانتی صورتم می گذراند.

ـــ برو یع لباس درست و حسابی بپوش

سری تکون می‌دهم به پشت بر‌میگردم تا زودتر مهلکه عذاب اور رو ترک کنم که مثل همیشه با شناختی که از شخصیتم دارد تهدید ترسناک‌اش را تنگ جمله اش می کند.
ـــ فقط دلم میخاد پنج مین دیگه اینجا نباشی!

زود وارد خونه شدم ولی داخل سالن اثری از مهرابه و فاتح نبود!
وارد اتاقم شدم شال و مانتوم، موبایلم رو چنگ زدم و دوباره ام به سالن اومدم مهرابه نیومدع بود!
نفس عمیقی کشیدم با فکر اینکه بهش پیام میدم از خونه بیرون زدم.
اویس منتظر به آسانسور تکیه داده بود.
در خونه رو آروم بستم و به سمت اویس برگشتم!
بدون حرف وارد آسانسور و بعد وارد طبقه پارکینگ و مقصد نهایی لندکروز مشکی رنگ اویس شدیم.
با بیرون آمدن از پارکینگ نگاهم رو به نیم رخ اویس دادم که با جدیت درحال رانندگی بود.

ـــ الان میخای کجا بریم؟

ـــ(همون طور که فرمون رو خیلی راحت با یک دست می پیچوند و دستش را تکیه سرش به پنجره کرد ) خونه مامان بزرگت!

ـــ من اونجا نمیام.

ـــ خونه من

ـــ اصلا

ـــ تو ماشینم

دستام از حرص توهم گره زدم پسره دیوونه من رو از اون تخت گرم مهرابه بی نصیب کرده تا در این لندهور‌اش بخابونه!

ــــ اوم ساکتی فانتزی تنگ هم تو ماشین، عقب روی صندلی بخابیم می‌چینی تو ذهنت!

دست مشت شده ام روی بازوش می شینه که فقط پوزخند کنج لبش را عمیق تر می کنه!

ـــ الان تو بگ مشکلت با من الان چیه؟ من دشمنتم؟دوستتم؟

اینبار کامل به سمتم برمیگرده و با نگاه یخی به سمتم دوباره به جاده خیره میشه!

ـــ فعلن اسمی براش ندارم(سکوت می کنه و با دست دیگه‌اش شقیقه‌اش رو ماساژ میده) البته قرارم نیست از حق مالکیتم بگذرم!

احساس می کنم به مانند اختاپوس که از حرص باب از دماغش آتش بیرون میاد شدم!!

ـــ من کالام که تو حق مالکیتت نمی‌گذری!

ـــ تو قانون من اینه!

ـــ تو قانونت غلط کردین، من بعد اون سندای کوفتی گم میشم میرم آمریکا!

انگار جوک گفتم که به یکباره می خنده اونقدر که واقعا اشک از گوشه چشمش میاد.

ــــ اوم حتما

باتعجب مث ماهی دهانم باز و بسته میشود چقدر این لحن اویس که خیلی راحت می فهماند فکر همچی را کرده ترسناک است.

ـــ پات خطا بره فیلما رو برا بابات میفرستم.

چشمام از حد معمولم گردتر میشه با سختی زمزمه می کنم:فیلم چی؟

ـــ شب رویایمون

یک لحظه احساس می کنم کل بدنم از حرکت می‌ایسته اون شب یاد میاد، من چندبار از طهورا پرسیده بودم گفته بود که دوربین اتاق اویس خرابه!

ـــ دروغ نگو اون خـرابه!

صدای لرزونم لبخند پیروزمندانه‌ای روی لباش میاره

ـــ دروغ نیست پری دریایی اگه این سه سال رو نکردم دلم سوخت برات ولی خودت اومدی افتادی تو دامم!

اونقدر این خبر فاجعه بارع که ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم میاد پایین.

ـــ ولی نترس تا وقتی که مطیعم باشی باهات راه میام.

با همون حال زارم بهش خیره میشم

ـــ مطیع منظورت چیه؟

زبونی دور لباش می‌کشه و با نگاه به سمت پنجره من فرمون به همون سمت می پیچونه و بعد ماشین از حرکت می‌ایسته!
حالا کامل به سمتم برگشته و نگاهم می کنه،

ـــ خوب اول بزار بهت نشون بدم که فیلم واقعیه

قلبم تکون محکمی می خوره و قبل از اینکه موبایلش از جیب‌اش برداره زود میگم:فهمیدم.

ـــ خوب خوبه!
حالا ادامه‌اش مطیع یعنی کلا به حرفم باشی ینی دوس دخترم باشی(نگاه تعحب وارم روی صورتش می‌شینه) اینجوری نگاه نکن!! عاشق چشم و ابروت نشدم اون شب لنعتی یادم نمیره می دونی تو این سه سال حتی نتونستم به یک دختر دس بزنم هزارتا روان پزشک رفدم تا ول کنم اون بدن لامصب تو ولی نتونستم(مکث می کنه و اینباره بی رحمانه آبی زلال شو به چشمام می‌دوزه) خودم نشستم فکر کردم به رابطه های قبلیم دیدم با هر دختری بیشتر ع چن ماه ک بودم زده میشدم احتمالا ت بخاطر اینکه بکر بودی یبارم باهم خابیدی تو کفِ بدنتم وقتی که چن ماه…

تمام اون چن لقمه‌ایم که به زور قورت داده بودم به سمت دهنم هجوم برد تمام وجودم قصد داشتن تو صورت اویس بالا بیارن، با عقی که زدم اویس حرفش و نصفه گذاش و قفل در و زد و خودم پرت کردم بیرون ولی فقط آب دهنم بود

ــ چی شدی؟

با صداش دوباره معده‌ام سوخت و حالم بد شد.

ـــ حالم ازت بهم می‌خوره!

ـــ منم عاشفت نیستم

عصبی با دو دست محکم به سینه اش زدم و داد زدم:
تو تکلیفت با خدت چند چندع؟ اول برا من غیزتی بازی درمیاری بعد میای میگی زیر خوابم شو تا ازت زدع شم؟

مشت های گره کرده ام رو می گیره و مثل خودم با داد میگه:
من رو دوست دخترای قبلیمم غیرتی میشم این دلیل نمیشه ک عاشقتم ، زیر خوابم قرار نیس بشی دوس دخترم میشی

دوباره کل وجودم و حرص می گیره

ـــ اخه چه فرقی داره؟

ـــ فرق داره یا نداره تو مجبوری بفعم پریا!!

ـــ من مجبور نیستم.

دستام با شتاب ول می کنه و موبایلش و در میاره و با تهدید میگه: به روح مادرم قسم اگه قبول نکنی همین الان میفرستم برا بابات و مامان بزرگت!

اشکام به سرعت کل صورتم خیس کرد و با زانو افتادم روی زمین انگار واقعی بود همچی!!!
تو بد مخمصه‌ای گیر کرده بودم.

ـــ زود باش پریا

بدون توجه بع اویس گریه بیصدام تبدیل شد به هق‌هق

ـــ منتظرم.

دستام روی خاک نشست پر از سنگ کردم با جیغ به سمت اویس پرت کردم

ـــ ازت متنفرمممم

ـــ وحشی!!

ـــ این و جبران می کنم اویسس

ــــ قبول کردی؟!

اشکام با پشت دست پاک کردم و با بغض گفتم:
اون فیلم و پاک می کنی!

ـــ بعد اینکه ازت زده شم

باشه آروممم تو هق هق‌ام گم شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

خیلی قشنگه رمانت عزیزم موفق باشی
قلمت روز به روز بهتر👏🏻👌🏻

عسل
1 سال قبل

واییی اخ جون پارت 😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x