رمان پسر خوب – پارت ۶۷
بیست و هشت اسفند بود، بیست و شش ساعت مانده تا تحویل سال. در قفل ترین ترافیک ممکن، نشسته بودم در ماشین و بی صبر و قرار، به اهورا نگاه میکردم: «حرف بزن دیگه. مگه نگفتی بریم تو ماشین تا بگم؟»
در تلاش بود برای طفره رفتن: «باور کن الان وقت این صحبتا نیست»
با وجود سرما، پنجره را تا نیمه کشیده بودم پایین. احساس میکردم هوا کم است. چشم از او برنمیداشتم. داشت مرا بهم میریخت: «اگه نمیگی من پیاده بشم برم دنبال زندگیم»
بالاخره برگشت سمتم: «بله؟ چیکار کنی؟»
من: «چند روز دیگه ازدواج میکنیم اهورا، نباید بدونم باهاش چیکار کردی؟ نباید بدونم دارم زن چه آدمی میشم؟»
اهورا: «اونجوری که فکر میکنی نیست»
من: «چجوریه؟ گفت حتی آرمانو دوست نداشته»
رگههای عصبانیت کمکم در صدایش خودنمایی میکرد: «من نمیدونم داشته یا نه، به من مربوط نیست. فقط میدونم چند هفته داشت با برادرم لاس میزد. اینو دیدم، مطمئنم»
من: «تو هم گرفتی زدیش؟»
اهورا: «من بزنمش؟ من؟»
من: «گفت باعث شدی بره بیمارستان»
اهورا: «من نه، باباش. پدر خودش»
مکث کوتاهی کرد. چشمان گناهکارش، همراه میشد با واژگانش: «ولی تقصیر من بود»
موتور ماشین بیهوده روشن بود، شاید چند دقیقه یک بار مسافت ناچیزی را جلو میرفتیم. حالا حالاها به جایی نمیرسیدیم، هم از خانه ما دور بودیم، هم آنها. این بار او با من گیر افتاده بود.
میدانست چارهای ندارد جز زبان باز کردن: «باباش آدم سختگیری بود. وقتی فهمید بدجوری کتکش زد. دو روز بستریش کردن»
من: «پس چرا میگی تقصیر تو بوده؟»
اهورا: «چون من بودم که بهش گفتم. عصبانی شدم، حالم بد بود…»
پشت هم نگاه میکرد به واکنشهایم. من تنها نشسته بودم و گوش میدادم، همین. فقط میخواستم بدانم چه چیزی تمام این مدت از من پنهان مانده است.
جملاتش سخت بیرون میآمد: «با آرمان دعوا کردیم. چند تا زدیم تو سر و صورت هم… ولی خالی نشدم. دلم میخواست سر به تن اونم نباشه. درک کن ترانه، خواهش میکنم»
مهم نبود درک میکنم یا نه. با بی قراری گفتم: «خب؟»
اهورا: «بابا گفت به خانوادش نگیم، گفت باباش آدم تندیه. به یه بهونه نامزدی رو بهم بزنیم بره پی کارش… ولی طاقت نیاوردم. بابا گفت نرو، ولی گوش ندادم»
چشمانش را بست، انگار که نمیخواست به یاد بیاورد: «رفتم خونشون. خودش در رو وا کرد. خواهش کرد بیخیال بشم… منم میدونستم باباش دست بزن داره، بهم گفته بود…»
من: «گفتی؟»
سر تکان داد: «فکر میکردم حقمه. فکر میکردم آروم میگیرم… میفهمی؟ گفتم، اونم جلوی من دخترشو گرفت زیر مشت و لگد… آروم که نشدم هیچ، همه چیز بدترم شد»
رو به من کرد: «اگه نمیگفتم میرفت، تموم میشد. شاید تا آخر عمرم نمیدیدمش»
نامطمئن بودم از اینکه این حرف یعنی چه.
اهورا: «فکر میکنی آرمان میخواست باهاش ازدواج کنه؟ اهل این صحبتا نیست. مامان و بابا مجبورش کردن»
من: «چرا؟»
اهورا: «همون روز که مرخص شد باباش آوردش خونه ما. گفت پسر بزرگتون یه غلطی کرده، باید پای لرزش بشینه. گفت دیگه دختر من نیست، یا نگهش دارید یا جاش تو خیابونه… وگرنه آرمان براش مهم نبود، اینم مثل بقیه. اون وسط زن سابقش فهمید، همه چیز ریخت به هم»
من: «پس چرا باید اون حرفا رو بزنه؟ گفت که… گفت فرار کن، برو»
اهورا: «از چی فرار کنی؟»
من: «تو، خونوادت...»
نفس خستهاش را بیرون داد: «میخوای برگردیم بریم رو در رو ازش بپرسی؟ میخوای از بقیه سوال کنی؟ زنگ بزن امیر، بابام… نمیدونم، چیکار کنم باورت بشه؟»
باور نمیکردم؟
حسم میگفت باید بیشتر به اهورا اعتماد کنم تا الهه.
اهورا: «میدونم اشتباه کردم. میدونم، عذاب وجدانشم ولم نمیکنه»
چیزی یادم افتاد: «اون شب خونه شما یه چیزایی گفت که تو هول کردی. یهو باهام مهربون شدی. آره؟ ترسیدی بهم بگه که نمیذاشتی برم؟»
سرش را انداخت پایین: «نمیخواستم بفهمی. دفعه اولش نبود که میخواست جلوت حرف بزنه»
من: «دیگه کِی؟»
اهورا: «اون سری که خونه ما با آرمان دعواش شد یادته؟ من با مامان رفتم، امیر گفت داشته جلوت یه چیزایی میگفته اما ساکتش کرده»
این یکی را یادم نمیآمد. دیگر اهمیتی هم نداشت، فقط میدانستم امیر هم همدست او بوده است. حنانه چی؟ باید میپرسیدم. حنا اگر میدانست به من میگفت، تردید نداشتم.
مغزم باز داشت از کار میافتاد.
دلم پر بود از انواع غصه. حتی نمیدانستم اول بروم سراغ کدام یکی. چرا اینطوری میشد؟ انگار برای هر شادی کوچکی باید تاوان پس میدادم. اگر بدتر میشد… اگر سر مراسم اتفاقی میافتاد… مادرش هم که دوباره بدحال بود. داشت گریهام میگرفت از این وضعیت.
اهورا هنوز ادامه میداد: «تقصیر منه که الان جلوی چشممه، هر روز تو اون خونه ست. تقصیر منه که تو باید تحملش کنی. یه غلطی کردم، نمیتونمم درستش کنم… اینا تقصیر منه، نه بیشتر. باور کن»
من: «پس کلی بهم غر زدی که نباید چیزیو پنهون کنم، این شد؟»
جواب نداد. نگاهش را دوخته بود به پلاک ماشین جلویی.
ماشینها یکی در میان، بیخودی بوق میزدند و میرفتند روی اعصابم. حالم داشت از ترافیک بهم میخورد.
اهورا در نقشه دنبال راه در رو میگشت، اما خب همه رانندهها همین کار را میکردند. راه درویی نمانده بود. شب عیدی تمام مسیرها شلوغ بود و پر تردد.
بدون فکر بیشتر، کیفم را جمع و جور کردم: «من میرم»
اهورا: «کجا میری؟»
من: «خونه»
خواستم در را باز کنم اما اجازه نداد: «با هم میریم»
من: «نمیخواد»
در را باز کردم که پیاده شوم. دستم را گرفت و به زور مرا نشاند روی صندلی، خم شد روی پایم و در را هم بست.
اهورا: «من که همه چیزو گفتم. دیگه چی میخوای؟ میخواد اذیت کنه، نمیفهمی؟»
من: «برام مهم نیست. حالم بده، میخوام برم همین»
خواستم دوباره در را باز کنم که قفلش را زد: «گفتم بگیر بشین میرسونمت»
من: «به من دستور نده»
صدایش رفت بالا: «ترانه! دارم میگم…»
من: «داد نزن سرم. عادت کردی به داد و بیداد؟»
دستش همچنان چسبیده بود دور مچم، حتی فشارش داشت بیشتر میشد. حس میکردم اگر زودتر از آنجا نزنم بیرون، دیوانه میشوم: «از وقتی آرمان اومده شدی یه آدم دیگه. با همه دعوا داری، یکسره عصبیای… از دستت خسته شدم»
تلاش میکردم و او رهایم نمیکرد: «میخوام یه کم تنها باشم اهورا. ولم کن»
طول کشید اما بالاخره دستش شل شد. قفل در را باز کرد و من رفتم پایین.
همهی خودم را برداشتم و از ماشین بیرون بردم، همه را جز قلبم. آن یک تکه دیگر مال من نبود. همانجا ماند پیش صاحب جدیدش.
نگران اینکه بیاید دنبالم، قدم هایم را تند کردم و به سرعت از آنجا دور شدم. میخواستم راه بروم. بادی بخورد به سر و صورتم، بفهمم باید چه خاکی به سرم بریزم.
الهه دروغ میگفت؟ نمیدانم، من او را نمیشناختم اما اهورا را چرا. میدانستم حقیقت را گفته.
زنگ زدم حنا: «کجایی؟»
صدایش خسته بود: «تازه از دکتر برگشتیم. خونه بابا احمد اینا»
نمیخواستم چیزی بگویم، فقط باید صدایش را میشنیدم. میخواستم بدانم یکی هست. آن سوی خط برایم حرف میزد: «انقدر شلوغ بود نمیشد بریم خونه. اومدیم اینجا تا آخر شب… خونهم ترکیده ترانه. کسی بیاد عید دیدنی آبروم میره»
گذاشتم چند دقیقه صحبت کند و با چند تا آره و بله و درسته جواب دادم. آخر گفتم: «من برم، کار دارم. بعدا میبینمت»
اهورا پشت هم پیام میداد. میپرسید یعنی چی که خستهام؟ تا کی میخواهم تنها باشم؟ جواب دادم تا فردا و دست از سرم برداشت. میدانستم سر صبح در خانه ماست.
مسافت زیادی را پیاده رفتم و از جایی، به سختی یک تاکسی پیدا کردم تا مرا به مقصد برساند.
…
سبزه عیدم سرسبز بود و پرپشت. یکی کوتاهتر کنارش هم داشتم، در ظرفی گرد و شیشهای. تا پنجم بلند میشد برای سفره عقدم. سر صبحی ایستاده بودم کنار اپن و نگاهشان میکردم.
فرداد لباس پوشیده از اتاقش آمد بیرون: «من با سپیده میرم خرید، کار نداری؟»
یقه کاپشن را برایش درست کردم و گفتم نه. انگار که بخواهد مطمئن شود حالم خوب است، کمی نگاهم کرد و سپس راه افتاد: «ناهار نمیام»
من: «سال تحویل خونه باش»
فرداد: «چشم»
دیشب با هم حرف زده بودیم. با حال آشفتهای رسیدم خانه و شروع کردم: «سپیده چی بهت گفته؟ درباره اهورا، نامزدیش، کلمه به کلمه بهم میگی»
بعد از کلی بازجویی که چه شده و چه مرگم است، همه را تعریف کرد. در راه به این نتیجه رسیده بودم که به حرف های اهورا شک ندارم، با این حال میخواستم مطمئن شوم. همانها را گفت، با جزئیات کمتر.
فرداد: «شنیدم زندونی شده بودی»
من: «در لحظه بهت گزارش میده، آره؟»
خندید.
اعصاب خردم زد بیرون، یکی زدم پس سرش: «دوستش داری یا سرکارش گذاشتی؟»
فرداد: «چرا میزنی؟»
من: «جواب منو بده!»
فرداد: «تازه دو ماه شده، به این سرعت که…»
دوباره خواستم بزنم که جاخالی داد: «تو چرا اینطوری بار اومدی؟ خجالتم نمیکشی»
تمام تلاشم را میکردم که به هیچ چیز فکر نکنم. چون به جز افکار ناراحت کننده چیزی به سرم نمیآمد.
تمام شب به محض اینکه خوابم میبرد الهه میآمد جلوی چشمم و میپریدم. روز قبل شک افتاده بود به دلم. یک ساعتی خیال راحتم را از من گرفته و انواع نگرانی را به خوردم داد. زمان لازم داشتم تا به حال عادی برگردم.
همینها بود علت آن نگاههای کینهتوزانه؟ من ساده خیال میکردم حسادت میکند. میخواست اذیتم کند؟ از اهورا انتقام بگیرد؟ نمیدانم، مهم نبود دیگر. دور و بر چهار صبح خسته شدم از این وضعیت و روی تخت نشستم. رفتم سر گوشی که دوباره پیامهای اهورا را بخوانم. تمام توضیحات اضافهای که داده بود، اینکه فکر میکرد قهرم و میخواست دلم را نرم کند.
همینطور رفتم بالا تا برسم به روزهای بهتر. به وقتی که هر روز یک نگرانی نداشتیم.
دیگر نشد که بخوابم. نشستم به خواندن پیامهای قدیمی تا آن اولینها. تا اولین سلامی که گفته بود. تا اولین قرارهایی که میگذاشتیم. تا آن تعارفاتی که با هم داشتیم. لبهایم به لبخند کش میآمد از یادآوری تک تک خاطرهها و بینش گاهی اشکهایم میریخت.
دوستش داشتم. آنقدری که گذشتهاش برایم مهم نباشد. که حتی وقتی بحث میکنیم همچنان پشتش دربیایم. قلب او هم حتما اینجا بود، گوشه کناری از اتاقم افتاده و بی تابی میکرد. کاش سریعتر هوا روشن میشد، زودتر میآمد. دلم تنگ بود برای آغوشش.
روزهای خوب سال، مثل همین عید همیشه ناراحت بودم و دلگیر. دلم برای پدرم تنگ میشد. جای خالیاش را همه جای خانه میدیدم، یاد یکی یکی شوخیهای بی مزهاش میافتادم. آن سال برایم خیلی بدتر بود.
خریت کردم و تا اتاقم را مرتب کنم، پلی لیستی از آهنگهای دوره نوجوانیام گذاشتم. فکر کردم حالم بهتر میشود اما پنج دقیقه نشده، الکس ترنر میخواند و من اشک میریختم. حتی غمگین هم نمیخواند. قبلا با این آهنگها میرقصیدیم.
دروغ چرا، روزی روزگاری بچه بودم، بی عقل و ساده… میخواستم با الکس ازدواج کنم. در خیالاتم پا میشدم میرفتم خارجه، همدیگر را در یکی از اجراهایش میدیدیم، او هم یک دل نه صد دل عاشقم میشد. به جهنم که دوازده سیزده سال بزرگتر بود. سن تنها میشد یک عدد. مهم عشق و علاقه بود که ما داشتیم…
حالا او آن خواننده فرانسویه دوست دخترش بود، من هم پسر خانم محبیان داشت میشد شوهرم.
دستمال کشیدم روی آینه. نمیخواستم چشمم به عکس بیافتد. دلم از دست بابا پر بود. بعد مدتها با او کار داشتم: «خیلی نامردی»
این یکی هم جواب نمیداد. بخت من بود دیگر.
من: «گذاشتی رفتی، نگفتی چه بلایی سرم میاد؟ نگفتی هنوز بچهست، نمیدونه چی درسته، چی غلط. نگفتی تنها تو دنیای به این بزرگی چیکار کنه؟»
چرا فقط وقتی با من تماس میگیری که نشئهای؟
بیخیال بابا شدم و برگشتم سمت الکس… یعنی سمت گوشی که آهنگ را پخش میکرد: «ببخشیدا ولی مایلی سایرس این آهنگو بهتر میخونه»
به جهنم که ناراحت میشد. میخواست جای آن دختر فرانسویه، عاشق من شود. آن موقع میدید چطور شبانه روز تعریف و تمجید بیخود به نافش میبندم.
باز رو کردم به بابا: «چند روز عروس میشم. میتونی بیای؟ بهتون اجازه میدن؟»
عقل از سرم پریده بود، بلند بلند با آدمهای مرده و افراد خیالی حرف میزدم. البته گمان نکنم کسی ایرادی به من میگرفت. با اتفاقاتی که از ابتدای آن سال افتاده بود، تنها با نیمه دومش هم حق داشتم دیوانه شوم.
کلید در قفل در خانه چرخید و بازش کرد. فرداد بازگشته بود؟ این که گفت نمیآید.
سرک کشیدم و دیدم مهرداد است: «خونهای؟ فکر کردم کسی نیست… ماست دارین؟»
ما که نبودیم، با کلید یدکی میآمد سر یخچالمان؟ چشمم روشن! همین بود که گاهی چیزهایی کم و کسر میشد.
آمد نزدیکتر: «ندار… چرا گریه میکنی؟»
من: «هیچی»
گریه زاری آنچنانی نمیکردم، اما خب چشمانم سرخ بود. عادت داشتم به غریبه بودن مهرداد. پس برگشتم و رفتم سر پاک کردن آینه.
مهرداد: «دم عیدی این چه قیافهایه؟»
من: «دلم واسه بابا تنگ شده»
پا گذاشت درون اتاق. در حرکتی اعجاب آور، برای دومین بار در تمام عمرم، دستش را آورد جلو و مرا بغل کرد. خیلی غیر عادی بود و معذبانه. چند ثانیه هم بیشتر طول نکشید. داشتم مهرداد را توهم میزدم؟ جدی رد داده بودم؟ لعنتی، کی این همه شبیه بابا شده بود؟
الکی بغضم گرفت: «چرا بابا زود رفت؟»
او از کجا میدانست؟ با ناراحتی نگاه میکرد به من، تلاش خاصی نکرد برای بهتر کردن حال هیچکداممان. دیشب آن داداش با سوالات بیخودم اذیت شد، حالا نوبت این بود.
انگشتش را گذاشت روی لبه خمیده عکس و آن را صاف کرد: «رفت دیگه، زندگی همینجوریه»
من: «چرا؟»
مهرداد: «نمیدونم. گاهی، اتفاقاتی میافته که دیگه افتاده، نمیشه کاریش کرد. فقط باید زندگیش کنی»
نمیدانم چقدر همانجا ایستادیم و دو نفری زل زدیم به عکس. آخر آهی کشید و زد روی شانهام: «شب بیاید بالا، سال تحویل دور هم باشیم. شامم سبزی پلو ماهی داریم»
من: «پس شما ناهار بیاید اینجا»
مهرداد: «نه دیگه…»
من: «بیاید. فرداد نیست، من تنهام»
دلم میخواست کسی دور و برم باشد. خبری از اهورا نبود و دلم داشت میگرفت.
مهرداد: «آخه مهرسام ماکارونی میخواست»
من: «خب من درست میکنم، بیاید»
قبول کرد. فکر کردم دیگر میرود و به عزاداریام میرسم اما نه: «ترانه؟»
من: «بله»
چند قدمی که رفته بود را بازگشت سمتم: «امسال خیلی اذیتت کردم، ببخشید»
خواستم بگویم که گذشته و دیگر مهم نیست، که در حرکت اعجاب آور دیگری، خم شد و فرق سرم را بوسید. داشتم بیشتر شک میکردم به واقعی بودن این تصویر.
نگاهش غم غریبی داشت: «میبینمت میترسم»
دست گذاشت بالاتر از مچش: «انقده بودی! کی بزرگ شدی؟»
من: «از من میترسی؟»
مهرداد: «از اینکه… بچههام زود بزرگ بشن»
خندید: «مسخره ست، نه؟»
داداشم بابا بود. بابای من شاید نه، اما بابای دوتا بچه دیگر.
لبخندی آمد روی لبم: «نه، حق داری. میفهمم»
گمانم برای او هم راحت نبود این حرفها. بحث را عوض کرد: «ماست دارین؟ مهرسام پاشده صبونه بربری با ماست میخواد»
خندهام گرفت، اشکهای مزاحمم را پاک کردم: «تو یخچاله، برو بردار»
وانیا جون آرمان رو هم بده دست همونی که مهرداد رو آدم کرد😂😂
مریم و باباش 😂
بعضی وقتا واقعا ترانه از بچه هم بچه تر میشه خودش اهورا رو باور نمیکنه بعدم عزا میگیره
گفت باور کردم دیگه
مهرسام بچه منه سرقت شده ایهاالناس فق، بچه من میتونه سر صبح بربری با ماست بخوره🤣🤣🤣
داداش منم میخوره صبحانه نون و ماست😂😂
بچه های منو همینطوری سرقت کردینننن
🤣🤣🤣
اونجایی که اولاش گف من باعث شدم اینهمه نزدیک باشه و ببینمش گفتم حتما عاشقش بوده و دروع میگفته که بعدا گف که تو اذیت میشی فهمیدم فرضیه ام غلط بوده
جالب بودش ممنوننننن
🩷🩷🩷