رمان گذشته شیرین

رمان گذشته شیرین پارت ششم

3.5
(15)

گذشته شیرین
پارت ۶

پاکت سیگارررر؟؟؟؟؟ این تو کیف من چیکار
میکنههههه.

صفایی: به به خانم نیلگون صادقی ، دانش آموز ممتاز مدرسه سیگار میکشهههه . چشمم روشننننن

من هنوز تو شوک بودم که صفایی گفت:

انتظار نداشتم خانم صادقییی . زشتهههه

من : خانممم باو..

صفایی: حرف نباشه الان میریم دفتر خانم اقتدار( مدیر) تا تکلیفت روشن شه .

و بعد دستمو کشید و از کلاس زدیم بیرون و من در آخرین لحظه فقط تونستم چهره نگران سما رو ببینم. صفایی همینجور منو میکشید و هر چی بهش میگفتم این سیگار مال من نیست باور نمیکرد . یعنی کی این سیگار رو تو کیف من گذاشته ؟ کی با من دشمنی دارههههه . صفایی دو تا تقه به در دفتر زد و وقتی صدای بفرمایید گفتن اومد وارد شدیم .

صفایی: سلام خانم اقتدار . ببخشید مزاحم شدم . راستش در مورد موضوعی میخواستم صحبت کنم

اقتدار همونجور که سرش پایین بود گفت : بگو

صفایی: راستش من تو کیف خانم نیلگون صادقی یه پاکت سیگار پیدا کردم و گفتم به عرضتون برسونم تا تکلیفش رو مشخص کنید

اقتدار با این حرف صفایی سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد و چند لحظه بعد انگار که از شوک در اومده باشه گفت : خانم صادقی از شما انتظار نداشتم ؟ سیگاررر؟

من : خانم باور کنید من سیگار نمیکشم

صفایی: پس حتما من این سیگار رو گذاشتم تو  کیفت ها؟؟؟

من : خانم من اصلا سیگا…

اقتدار: بسههه . خانم صفایی بهتره زنگ بزنی به والدینش تا اونها هم بیان و بعد یه تصمیمی بگیریم

با فکر اینکه اکبر اگه فکر کنه من سیگار میکشم چه بلایی سرم میاره سریع گفتم :

نه تو رو خداااا والدین نههه

صفایی: چیه دختر جون میترسی والدینت بفهمن سیگار میکشیییی . آخیییی

و بعد به سمت تلفن رفت و شروع به تماس گرفتن به گوشی اکبر شددددد و من هم مطمئن بودم یه فاجعه بزرگ در راهههههه………….

*
*
گذشته شیرین
پارت ۶

همینجور که داشتم ناخونامو میجویدم میشنیدم که صفایی داره با اکبر حرف میزنه .

صفایی: بله بله اگه میشه تشریف بیارید

……..
صفایی: از پشت تلفن نمیشه لطفا تشریف بیارید حتما کار مهمی هست که انقدر اصرار میکنم .

………

صفایی: ممنونم  . خدانگهدار

صفایی: الان زنگ زدم به پدرت میاد مدرسه تکلیفتو مشخص میکنیم .
و بعد یه پوزخند زد و رفت . وای خدا کاشکی حداقل به زیبا بانو زنگ زده بودن . اکبر حتما منو میکشه . بعد از نیم ساعت زنگ خورد ولی من اجازه بیرون رفتن از دفتر رو نداشتم و کسی هم نمیتونست بیاد تو دفتر اقتدار . حدود نیم ساعت  بعد صفایی و اقتدار با اکبر وارد اتاق شدن . وای خدایاااا خودت رحم کننننن .
اقتدار: آقای صادقی ببخشید وقتتون رو هم میگیرم اما میخواستم درباره دخترتون با شما صحبت کنم

هه دخترتون . با اون شناسنامه الکی من مثلا دختر اکبرم واقعا مسخرست .
اکبر: خب بگو چیه . کار دارم باید برم

اقتدار: راستش اقای صادقی امروز خانم صفایی معاونشون از توی کیف نیلگون سیگار پیدا کرده

اکبر: چی؟ سیگار

اقتدار: بله متاسفانه

و بعد پاکت سیگار رو نشونش داد . اکبر وقتی دید که شوخی نیست سریع به سمتم خیز برداشت و گفت:

پس سیگار میکشی ها؟؟ اونم یواشکییی .
کاری بهت نداشتم سرخود شدی

اقتدار: آقای صادقی لطفا آروم باشید اینجا مدرسه هست . و خب اینم باید بگم نیلگون برای این کار طبق قانون مدرسه باید ۲ روز اخراج شه .

من : چییی؟ اخراج . خانم بخدا من سیگار نمیکشم به کی بگمممم

اکبر: اتفاقا خوب کاری میکنید خانم . این دختره ی خیره سر باید ادب بشهههه .

و بعد سریع دستمو کشید و برد به طرف کلاس و گفت: گمشو وسایلتو جمع کن تا بریم خونه نشونت بدم عواقب این کار چیه

خدا خودش به خیر بگذرونه تو مدرسه اینجوری عربده میزد پس تو خونه چیکار میکنههه.
سریع رفتم تو کلاس و با نگاه هایی مواجه شدم که بعضی هاشون پر از خوشحالی بود ، بعضی ها ترحم و دلسوزی ، بعضیا هم نگرانی . سما هم تو چهره اش نگرانی موج میزد ولی لب خونی کرد : نگران نباش . میفهمم کار کدوم خریه

لبخند تلخی زدم و از کلاس بیرون رفتم . توی راهرو اکبر رو دیدم . و به سمتش رفتم .
من : وسایلمو جمع کردم

اکبر: لفتش دادی ولی خب باید بریم دختر جون . سوپرایز اصلی تو خونست .

و بعد دستمو کشید و با هم به طرف خونه رفتیم . وارد خونه که شدیم اولش فکر کردم اکبر پشیمون شده و نمیخواد بزنتم  و خواستم به سمت اتاقم برم که دستم توسطش کشیده

شد و گفت: کجا عزیزم ؟ بودی حالا

و بعد بلند داد زد و گفت: زیباااا زیباااا

زیبا بانو که از صدای اکبر متوجه ما شد اومد تو سالن و گفت : سلام .

و بعد نگاهش که به من افتاد اولش تعجب کرد
و گفت: سلام نیلگون جانم . خوبی ؟ مگه نباید الان مدرسه باشی

اکبر: زیبا صدات نزدم که بیای با این دختره احوال پرسی کنی

زیبا بانو: خب بگو چیکارم داری

اکبر: میری تو اتاق در رو هم میبندی من  تا وقتی من نگفتم هم نمیای بیرون

زیبا بانو: من نمیرم باز معلوم نیست چیکار با این دختر داری

اکبر بلند عربده زد : زیبا گفتم گمشو تو اتاق

زیبا بانو: بگو چیکار داری نیلگون رو تا برم

اکبر: یه کار کوچولو هست بین من و  این دختره نیلگون که حل میشه مگه نه . حالا هم برو تو اتاق تا بیشتر از این عصبی نشدم

زیبا بانو به ناچار رفت تو اتاق و اکبر رفت بالا و در رو پشت سرش قفل کرد و بعد از پله ها اومد پایین و

گذشته شیرین
پارت۶

گفت: خب خب حالا وقت سوپرایزه نیلگون خانممممم.

ترسیده یه قدم رفتم عقب که دستمو گرفتو  و  پرتم کرد رو زمین و قسمت سگک کمربندش رو آورد و شروع کرد به زدنم .  آنقدر دردش زیاد بود که برای اولین گفتم :

نزننننن تو رو خداااا ولم کنننن

اکبر: پس سیگاری شدی هاااا؟ آدمت میکنمممم

و با هق هق گفتم: دلم میخواد اصلا به تو چه ربطییییی دارههههههه

اکبر: عجببببب ، حالا نشونت میدمممم به من چه ربطییی دارههههه

و بعد کمربندش رو ول کرد و از تو جیب شلوارش یه پاکت و سیگار در آورد و با فندکش روشنش کرد . یعنی میخواد چیکار کنهههه . من دیگه نمیتونممممم . دیدم که داره میاد نزدیک و خواستم فرار کنم که تو یه حرکت لباسمو گرفت و مقنعمو از سرم در آورد و دکمه اول مانتوم رو باز کرد و تو یه حرکت ناگهانی سیگار رو روی کتفم گذاشت …….

زمان حال:
از زبان نیلگون:
سما : هوی نیلگون آشغال رفتی لباس عوض کنی یا لباس بسازی . گمشو بیا دیگه

سریع لباسمو پوشیدم و رفتم تو سالن که سما گفت: به به خانم بالاخره افتخار دادن بیان . بفرمایید بریم .

من : ببخشید سما حالا بریم . انقدم غر نزن

سما: غر نزنم یک ساعته قراره بری آماده بشی بعد الان میای

من : حالا انقد حرص نخور جوش میزنی  . حالا که اومدم بیا بریم .

و بعد کلید ماشین رو از روی کانتر برداشتم و با سما رفتیم توی پارکینگ و ماشین رو برداشتیمو و از خونه زدیم بیرون .

سما : میگم نیلگون حالا چند تا دختر  روخریدی؟

من : ۷ تا خریدم

سما : اوک . فقط زودتر برو که احمدی دختر ها رو بهمون نمیده

من : باش

و بعد ظبطو روشن کرد و آهنگ پلی شد نگران منی مرتضی پاشایی پلی شد :

تو به جای منم داری زجر میکشی
یکی عاشقته که تو عاشقشی
تو به جای منم پر غصه شدی
نزار خسته بشم نگو خسته شدی
نگران منی که نگیره دلم
واسه دیدن تو داره میره دلم
نگران منی مثل بچگیام
تو خودت میدونی من ازت چی میخوام
مگه میشه باشی و تنها بمونم
محاله بزاری محاله بتونم
دلم دیگه دل تنگی هاش بی شماره
هنوزم به جز تو کسیو نداره
عوض میکنی زندگیمو
تو یادم دادی عاشقیمو
تو رو تا ته خاطراتم کشیدم
به زیبایی تو کسی رو ندیدم

که یکدفعه دیدم صداش قطع شد
سما : تو هم ک همش غمگین گوش بده  . بابا دلمون گرف . یکم شاد بزار .
و بعد گوشیشو به بلوتوث وصل کرد تا اهنگ شاد بزاره ولی من خودم خوب میدونستم سما چه دردایی کشیده . و بعد تو دلم پوزخندی به حال دو تامون زدم……

این داستان ادامه دارد……

قضیه چیهه یعنییییی؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

هر دوتاشم قشنگن

Hasti
Hasti
10 ماه قبل

کی پارت میدی

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x