رمان یادگارهای کبود پارت ۱۶
65
– تو رو خدا برو، نمون، چرا برگشتی؟
به زور خود را سرپا نگه داشته بود؛ مرتعش شدن بدنش را نمیتوانست کنترل کند. حسام یک تای ابرویش بالا رفت و با پوزخند به امیرعلی نگاه کرد. بهتزده، صدایش انگار از ته چاه بیرون میآمد:
– ماهبانو!
گوشهایش را گرفت تا نشنود.
– برو از اینجا، من قراره زن حسام شم. نمیخوام ببینمت، برو.
این مرد را با حرفهایش میکشت، خوب میدانست؛ ولی چارهی دیگری برایش نگذاشته بود. این حرفها نیاز بود تا از او متنفر شود، تا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
حسام لبخند پیروزمندانهای گوشهی لبش نشست. پیش آمد و دست پشت کمر تازه عروسش گذاشت. نگاه شوکه امیرعلی، روی حلقهی دستش که دور کمر باریک ماهبانو میپیچید چرخ میخورد.
– شنیدی که، ماهبانو نمیخواد ببینتت، پس زودتر شرت رو کم کن.
جواب تیکهاش را نداد و جلوی ماهبانو ایستاد. چشمهی پر آب و رخسار غمگینش، با آن چانهی لرزانی که سعی میکرد کنترلش کند، چه معنی میداد؟ ابرو در هم کشید.
– تو عقلت رو از دست دادی؟ من اومدم به خاطر تو، نمیتونی من رو از سر خودت باز کنی. این چرت و پرتها چیه؟!
پیراهنش را از بس چلانده بود که گمان داشت چروک شده است. نگاهش از سیاهچالههای عمیق و پر نفوذش گریزان شد. کاش همینجا از هستی ساقط شود، کاش لال گردد.
– من و تو هیچوقت ما نمیشیم، از… از اول هم اشتباه بود. من نمیتونم با آبروی خونوادهام بازی کنم. همه چی رو فراموش کن.
این حرف را زد و آخرین نگاهش را به محبوبش دوخت، جوری که تا مدت طولانی در ذهنش ثبت شود. معشوق که از عشقش متنفر نمیشود، حس او حالا فقط دلخوری بود و بس.
لعنت بر این بخت شوم! اگر دو روز زودتر میآمد چه از دنیا کم میشد؟! انگار با این حرف، نه تنها آب سردی روی آتش درون مرد مقابلش نریخته شد؛ بلکه به نقطهی اوج جوش رسید. عربده زد، هر چند خسته، هر چند با بغض:
– نمیتونی، نمیتونی لعنتی! من دوست دارم، نمیتونی من رو بازی بدی.
دیگر تلاشی برای جلوگیری اشکهایش نکرد.
«من رو ببخش عشق من، این دنیا پر از عذابه واسمون. تو ببخش که خودم اسیر سرنوشتم شدم. حالا اینطوری بیحساب میشیم.»
و امیر در ذهنش فکر میکرد تاوان یک حرف نابهجا نباید تا این حد سنگین باشد، نباید. آخرین سکانس عشقشان چقدر تلخ به پایان رسید، تا عمر داشت فراموشش نمیشد.
حسام صبرش به پایان رسید، دست ماهبانو را گرفت و از آنجا دورش کرد. تا لحظهی آخر نگاه ماهبانو روی امیرعلی جا ماند که شوکه وسط باغ ایستاده بود و دور شدنش را تماشا میکرد. تمام شدن عشقش را با چشمانش دید. قرار نبود اینطوری بشود، آخر این قصه باید جور دیگری رقم میخورد.
کمی که دور شدند، حس کرد محتویات معدهاش دارد بالا میآید. دستش را از حصار انگشتهای حسام آزاد کرد و وحشتزده پای باغچه خم شد و عق زد. بدتر از این نمیشد. چیزی در گلویش نبود و فقط بیجهت عق میزد.
دستمالی جلوی صورتش قرار گرفت، سر بالا آورد و به چهرهی جدی و نگاه تیزش چشم دوخت. این مرد را باید کجای دلش میگذاشت؟ بیحرف دستمال را روی صورتش حرکت داد؛ از زیر چشمانش گرفته تا گونهها و لبش.
وقتی کارش تمام شد، اثری از سفیدی دستمال نبود.
– بلند شو، به اندازهی کافی امشبه رو گند زدی.
به دستی که سمتش دراز شده بود نگاه کوتاهی انداخت و با یادآوری آن نگاه مظلومانهی امیر چانهاش شروع به لرزیدن کرد.
– حالم از خودم بههم میخوره.
#66
نفسش را به سختی از سی*ن*ه رها داد و بزاق تلخ دهانش را قورت داد.
– از خودم متنفرم!
حسام تعلل نکرد و با اخم شدت یافته، دست برد و تور را روی صورت بدون آرایشش قرار داد.
– متنفر نباش، به این زندگی عادت میکنی، به حضورم توی ذهن و قلبت عادت میکنی.
چیزی نگفت و فقط با نفسنفس نگاهش کرد. منظورش از این حرف چه بود؟ این ازدواج چه سودی برایش داشت؟ کاش که بفهمد.
***
هر دو دستش را از روی فرق سرش برداشت و دست بر گلویش کشید. چرا این غدهی چرکی نمیترکید و راحتش نمیگذاشت؟ به سختی کمر راست کرد و ایستاد. هیچگاه در عملیاتها اینچنین از پا نیفتاده بود. زخمهایی که تروریستها میزدند کجا و این زخم کجا! به واقع که کاری بود.
برگشت برود که نگاهش به فاطمه افتاد. با چشمان پر آب و نوک بینی سرخ شده، به زور گریهاش را کنترل میکرد. برای امشب به خودش رسیده بود. در آن پیراهن بلند فیروزهای و شال حریر همرنگش مثل فرشتههای آسمانی میماند. خوب از دل خواهرکش خبر داشت. هیچوقت به رویش نیاورد که چرا عکس مهران را زیر تختش قایم میکند! مهران رفیق و برادرش بود، چه کسی از او بهتر؟
حال با این وضعیت به وجود آمده، زندگی فاطمه هم به تلاطم افتاده بود. از خودش پرسید:
«چه وضعیتی؟»
ماهبانو هنوز بود، بالای پشت بام منتظرش مینشست و دیر که میکرد غرغرکنان برایش چشمغره میرفت
«که جناب ستوان نباید این همه بینظم باشه.»
او هم برای رفع دلخوری با گل و لواشکهای ترش اناری سر و تهاش را هم میآورد.
نگاهش را به آنسوی باغ داد. هنوز که عقد نکرده بودند، کرده بودند؟ فاطمه وقتی برادرش را در آن حال دید دلش خون شد. نگران و هولکرده در اطراف چشم گرداند و به سمتش پا تند کرد. در بین راه دامن لباسش را بالاتر نگه داشته بود تا زیر پاشنهی کفشهایش گیر نکند.
– داداش علی!
فقط همین، علی گفتنهایش او را به یاد ماهبانو میانداخت که مثل بچهها قهر میکرد و میگفت:
«حالا اگه علی خالی صداش نزنی میمیری؟!»
همیشه یا برایش امیر بود یا امیرعلی، میگفت:
«علی خالی بهت نمیاد.»
راه نفسش بسته شد. کمی خم شد و مشت آرامی به سی*ن*هاش زد. فاطمه دلواپس و نفسزنان بازویش را گرفت.
– چت شد؟ بهتره از اینجا بری داداش، اومدنت الان… .
چنان به سمتش برگشت که ترسید و عقبگرد کرد. از این حال غریب برادرش وحشت به جانش افتاد، زبانش لال، انگار طلسمش کرده بودند که مثل خونآشامها به او چشم دوخته بود.
– جلو نیا… .
سرفه خشکی کرد و نفس سنگینش را با بازدم محکمی بیرون فرستاد.
– کاش بمیرم، چرا زندهام فاطی؟
یک لحظه دریای خروشان میشد و حال مثل دوازده سالگیهایش آرام و مظلوم.
مثل گذشته، با آنکه شش سال از او کوچکتر بود دردش را خرید و غمخوارش شد.
– این چه حرفیه داداش؟! خودت رو عذاب نده… .
مکث ریزی کرد و آهسته ادامه داد:
– خب... خب حتماً خدا نخواسته.
صدای پوزخندش را شنید و از حرفی که بر زبان آورد خجالت کشید. داشت چه کسی را توجیه میکرد؟ خودش هم شوکه بود، آنقدر سریع همه چیز اتفاق افتاد که اصلاً متوجه نشد کی ماهبانو بله داد و لباس عروس تنش کردند.
امیرعلی با حالی خراب، دست بر تنهی چنار بلند و کهنسال گرفت و قدمی برداشت. برادر مثل کوه محکمش یک شبه کمرش خم شده بود که این چنین فرو ریخته، مثل یک آدم گیج و پاتیل راه میرفت. پشت سرش حرکت کرد و دست پیش برد تا کمکش کند.
– داری کجا میری؟ بیا برگردیم خونه، تو رو به خدا آروم باش.
دستش را پس زد و با همان وضعیت به راهش ادامه داد. از سنگفرش عبور کردند. سمت راست به محل جشن منتهی میشد، به همان سو قدم کج کرد که سریع دستش را گرفت و به التماس افتاد:
– داداش جون مامان نرگس وایسا. میخوای بری چی کار کنی؟
#67
ایستاد؛ اما میلرزید. خوب میدانست قسم اولش جان مادر بود. فینفینکنان جلویش ایستاد. کاش یک حرفی میزد، آروارههای فشردهی فکش نشان از غوغای درونش داشت.
میترسید خدای نکرده سکته کند. انگار در این دنیا سیر نمیکرد و مثل مجسمه به نقطهی نامعلومی چشم دوخته بود.
– یه چیزی بگو. بریم خونه، هان؟ الان اگه بری ماهبانو میبینتت، اونوقت شر میشه.
ماهبانو؟ خواهرش خبر نداشت که همان اول او را دید. قرار بود اولین مردی باشد که لباس عروس را در تنش ببیند، هزار بار قربان صدقهی معشوقش رود و او هم تا صبح برایش ناز کند. حال سر بر بالین که میگذاشت؟ این افکار او را دیوانه میکرد.
با زانو کف زمین افتاد و موهایش را در چنگش فشرد. پلک بست و همزمان قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد. فاطمه از غم برادرش متاثر دور و برش را اول پایید و بعد کمر خم کرد.
– الهی آبجی واست بمیره، نکن با خودت اینجوری. ماماناینا نمیدونن برگشتی، بری آبروریزی میشه. ماهبانو دیگه محرم اون مرده.
چرا یک لحظه خفهخوان نمیگرفت تا به درد خودش بمیرد؟
– برو فاطمه، اینقدر روی نروم نرو.
پوفی کشید و لاخ موی خرماییاش را از جلوی چشمانش کنار زد. این شب سرد و نفرین شده انگار قصد تمام شدن نداشت.
– بد کردم باهاش، منِ خر چه غلطی کردم؟!
متعجب از زمزمهی حزنآلودش، با چشمانی ریز شده مقابلش چمباتمه زد.
– چی میگی علی؟ مگه تو چی کار کردی؟!
بالا و پایین شدن قفسهی سی*ن*هاش را میتوانست از روی لباس فرمش ببیند. هر دو دستش را به صورتش کشید و چشم به آسمان دوخت.
– ماهبانو منتظرم بود؛ ولی منِ لعنتی دیر رسیدم.
به خودش سیلی زد و مردانه هقهق کرد.
– لعنت به بیغیرتیم، لعنت!
تا به اکنون گریهی این مرد را ندیده بود، طاقت نداشت اینطور خودش را شماتت و مجازات کند. سرش را در آغوش گرفت، انگار منتظر یک شانه بود که بغضش را بیرون بریزد. شانههای محکم و پهنش لرزید و کمی بعد پیراهنش بود که خیس از اشکهای گرمش شد.
«به خاطر آور که آن شب به برم
گفتی که بی تو ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری شکسته بین ما
گریه میکنم با خیال تو به نیمهشبها
رفتهای و من بی تو ماندهام غمگین و تنها
بی تو خستهام، دل شکستهام اسیر دردم
از کنار من میروی ولی بگو چه کردم
رفتهای و من آرزوی کَس به سر ندارم
آه قصهی وفا با دلم مگو باور ندارم
بی تو خستهام دل شکستهام اسیر دردم
از کنار من میروی ولی بگو چه کردم
رفتهای و من آرزوی کَس به سر ندارم
آه قصهی وفا با دلم مگو باور ندارم»
***
همه چیز تمام میشد، با یک بله، با چند تا خط عربی به مرد دیگری محرم و فکر کردن به کسی که آرزوهایش را با او ساخته بودی گناه میشد. چه دنیای عجیبی! مثل یک بازی با قانونهای عجیب و غریب که اگر دورش بزنی مجازات میشوی؛ اما او برعکس بقیه، با قبول کردن این قانونها داشت خودش را مجازات میکرد.
تن دادن به یک زندگی اجباری، بدون عشق و علاقه چه عایدی برایش داشت؟ هیچ، جز پوچی و سیاهی که حال انگار خودش را درون قعر تاریکی میدید.
داغ دلش بیشتر میشد وقتی میدید امیرعلی به خاطرش از همه چیز زده و آمده بود تا به این جداییها پایان بدهد. حال با این عذاب تمام نشدنی چطور میتوانست به زندگی ادامه بدهد؟ مگر آن چهرهی غمگین و چشمهای ناباورش از جلوی دیدگانش کنار میرفت! شب و روز ملکهی عذابش میشد.
این چه سرنوشتی بود که گریبانگیرش شده بود؟ همه برایشان آرزوی خوشبختی میکردند و ازدواجشان را تبریک میگفتند. چه خوشبختی؟ او از امشب بدبختترین عروس دنیا میشد، از امشب زندگی سیاهش شروع میشد. تا کی میتوانست تحمل کند؟
با فشرده شدن دستش از افکار آشفتهاش بیرون آمد. نگاه ماتش را به چهرهی مرد مقابلش داد که برخلاف نگاه راضی اولیهاش، حالا با یک من عسل هم نمیشد او را خورد. به مراد دلش که رسید، دردش چه بود؟! عشقش را که از او جدا نکرده بودند، پس این نگاه تیز و دلخور چه معنی داشت؟
در نزدیکیاش میرقصید؛ ولی فکر و خیالش جای دیگری پرسه میزد.
#68
از این اجبار خسته بود. چرا باید برای مرد دیگری جز امیر میرقصید؟ تمام این صحنهها را چه شبها برای خودش رویاپردازی نکرده بود. با خودش تصور میکرد که برخلاف عروسهای دیگر انگشت کیکیاش را روی صورت امیرعلی بچسباند و او هم مثل همیشه به دیوانهبازیهایش بخندد و به شوخی تشر بزند:
« که من زن میخوام بگیرم یا بچه؟!»
آهی کشید. نگاهش در میان فضای نیمهتاریک، به سگرمههای تویهم رفته مرد مقابلش برخورد کرد. نور هالوژنهای رنگی روی صورتش افتاده بود و از این فاصله میتوانست برق خشم درون چشمانش را ببیند.
اصلاً که گفته اخم مرد جذاب است؟ یک دروغ محض! خنده به هر لبی میآمد. لبخندهای امیر را دیگر کجا میشد جست؟
ناگهان صدای سوت و دست بالا گرفت و آهنگ عوض شد. دوست داشت هر چه زودتر این عروسی مضحک تمام شود.
« هنوز اولشه ماهی، بعد از این رو میخوای چی کار کنی؟»
خوب میدانست قرار نیست اتفاقهای بهتری انتظارش را بکشد، باید خودش را آماده میکرد.
نگاه حسام روی صورت رنگپریدهی دخترک میچرخید. لبخندهای کمجان مصنوعی که به دستور فیلمبردار بر لب مینشاند بدجور به او دهانکجی میکرد.
همین چند ساعت پیش وقتی حال بد ماهبانو را دید، وقتی متوجهی برگشتن امیرعلی شد، به سرش زد قید همه چیز را بزند و ماهبانو را به خانهی پدرش بفرستد؛ اما آن خوی سرکش درونش قد کشید و تمام آن افکار احمقانه را پاک کرد.
دست سردش را بین انگشتانش نوازش داد، لرزید و مات نگاهش کرد. کجخندی زد و به پوست سفید گردنش خیره شد.
در یک لحظه، با اتمام آهنگ به آغوشش کشید و اجازه واکنشی به او نداد، لب به پیشانیاش چسباند و بیحرکت ماند.
صدای موسیقی قطع شد و اوه و جیغ جوانها بالا گرفت. طلعتخانم از دیدن این صحنه رنگ به رنگ شد و رو برگرداند. خانمجون که انگار داشت فیلم سینمایی میدید، مشتاقانه به این نوعروس و داماد خیره بود.
فاطمه نگاه غمگینش را گرفت که چشمش گیر تیلههای طوسی شد. اخم غلیظی بین ابروهای پهنش جا خوش کرده بود. در آن کت و شلوار براق سرمهای چقدر جذاب و خواستنیتر شده بود. موهای ژل زدهاش با حالت خاصی تکهتکه مدل داده شده بود و تهریش منظمی هم روی صورتش خودنمایی میکرد.
هر دو نگاه از هم برنمیداشتند و از این فاصله با چشمهایشان حرف میزدند. چند روز بود که درست و حسابی و دل قرص همدیگر را ندیده بودند. خر که نبود! از او دوری میکرد، تماسهایش را یکی در میان جواب میداد. نکند او هم مثل خواهرش بیوفا شود و عهدش را بشکند؟
با حسرت نگاه از صورتش برداشت و سعی کرد حواسش را به رقص چاقوی حنانه بدهد. پیراهن عروسکی بنفشی پوشیده بود که کمربند طلایی روی کمرش میخورد و ماهرانه، با ناز میرقصید. الان باید او به جای حنانه میرقصید؛ قرار بود ماهبانو گلش را از پشت پرتاب کند و او بگیرد. مهران گاهی به شوخی میگفت:
« اگه فکر کردی مثل خارجکیها همونجا جلوت زانو میزنم و ازت خواستگاری میکنم کور خوندی!»
چقدر آن خاطرات به نظر دور بودند، انگار سالها از آن زمان میگذشت. یک نگاه کوتاه به مهران انداخت که دید حواسش به صحنهی رقص است. یعنی او هم به همان روزهای گذشته فکر میکرد؟
***
آخرهای مراسم، تازه شروع عکاسی با اعضای فامیل بود. هیچ حوصله نداشت، دلش میخواست این لباس مسخره را از تن دربیاورد و یک دل سیر در اتاق کوچکش بخوابد.
پاهایش در آن کفشهای هفت سانتی درد گرفته بودند از بس سرپا ایستاده بود. ستارهخانم در آن ماکسی سبز زیتونی، عسلی چشمانش بیشتر نمود پیدا میکرد. آرایش ملایم روی صورتش و موهای مش شدهای که از زیر شال نازک کرمیاش نمایان بود، او را مثل ملکهها نشان میداد.
حتماً عاشق حاجحسین بود که اینطور عاشقانه دست دور بازویش حلقه انداخت و به عکاس گفت که از آنها هم یک عکس دونفره بگیرد.
دستی دور کمرش پیچیده شد و ثانیهای بعد لالهی گوشش به لرزه افتاد.
– مثل چوب خشک واینستا، بریم پشت باغ، داخل آلاچیق عکس بندازیم.
یک نگاه متعجب، اول به او و بعد به عکاس خانمی که منتظر به آنها نگاه میکرد انداخت.
حرص درونش را کنترل کرد و سعی کرد دلگیریاش را به حسام نشان دهد. اخم به ابرو نشاند و گره کراوات نقرهایش را آزادتر کرد. صدایش آرام بود؛ اما توبیخگرانه:
– به اندازه کافی امشب رو برام زهر کردی!
کاش که بله رو نمیگفت امیر علی گناه داشت
آره دلم براش سوخت
دلت برای ماهی بسوزه😂 امیرعلی کلی راه سخت در پیش داره که این اولیشه و در مقابل بعدیها هیچه
برا ماهی که می سوزه ولی این قسمت فقط دلم واسش سوخت دیگه😉
چه عجب یه تجدیدنظری کردین شما!😂
😟
کاش حسام یه کتک اساسی امیرعلی رو میزد🤌🏿
عهوا چرا؟😱 حسام خردهشیشه داره ساحلی
اصلا نمیفهمم امیرعلی وقتی فهمید مراسم عروسی اینا هست رفت اونجا چکار