رمان یادگارهای کبود پارت ۱۸
#72
حرصش را در سی*ن*ه مخفی کرد و چنگال را پر غیض، از مقابل چشمان خندانش گرفت.
هیچ متوجهی این کردار عجیبش نبود، از اینکه اسباب سرگرمیاش شود خونش به جوش میآمد.
کیک را چنان با یک د*ه*ان قورت داد که کم مانده بود خفه شود. طعم شیرین و تلخی دلچسبش، باعث شد که هوس تکههای بیشتری را کند. بعد از خوردن صبحانه هم انگار قصد رفتن نداشتند.
در سالن گرد هم نشستند که ستارهخانم اشارهای به حنانه کرد. مشکوک شد. حنانه جعبهی کادوپیچ شدهای را از داخل کیفش درآورد و به سمتش گرفت.
– ناقابله عزیزم، امیدوارم خوشت بیاد.
با ابروهای بالا رفته به جعبهی قرمز مخملی روبان زدهی میان دستش و بعد سوالی به حسام خیره شد که او هم شانهای به علامت ندانستن بالا انداخت و چیزی نگفت.
ستارهجون تعللش را که دید لبخندی زد و توضیح داد:
– بگیرش دختر، ما رسم داریم به عروس فردای شب عروسیش کادو بدیم؛ خانم شدنت مبارک باشه دختر گلم.
زیر گونههایش خون گرمی با سرعت جاری شد. به گمانش صورتش شبیه لبو شده بود. به ناچار جعبه را گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند طرح شکوفه، دروغ چرا، چشمانش برای لحظهای خیرهاش ماند.
کمی که دقت کرد، دید که اسم خودش به زبان لاتین با طرح قشنگی رویش حک شده بود.
– پسندیدی دخترم؟ خوشت اومده یا نه؟
روا نبود ذوق این زن را خ*را*ب کند. نگاه از گردنبند گرفت و تمام قدردانیاش را در چشمانش ریخت.
– ممنون، خیلی زیباست.
لبخند رضایتمندی روی لبانش جان گرفت که چال گرد و درشتی سمت راست صورتش افتاد. حسام هم چالگونه داشت؛ اما گرد نبود، مثل یک خط باریک از هم باز میشد.
– قابل تو رو نداره خوشگل خانم. حسامجان مادر، گردنبند رو توی گر*دن زنت بنداز.
چشمهایش درشت شد. به حسام نگاه کرد که کاملاً عادی و خونسرد دست دراز کرد و گردنبند را از داخل جعبه برداشت. اخم ریزی بین ابرویش نشست. تحمل گذاشتن این صورتک مصنوعی که نقش بازی میکرد سخت و غیر قابل تحمل بود.
صدای آرام و گیرایش زیر گوشش پیچید:
– برگرد این رو ببندم.
خودش کرد که لعنت بر خودش باد! مستاصل بین برداشتن شالش، با لبهی بولیزش مشغول بازی شد. حسام تردیدش را که دید خودش دست به کار شد و شالش را از سر برداشت.
عرق سرد روی تنش نشست. قبل از این هم موهایش را دیده بود، باید میگفت تنها مرد غریبهای که او را بدون حجاب دیده؛ اما حال این مرد غریبه شوهرش بود و از برخورد دست گرمش به پشت گ*ردنش حس منزجری به او دست میداد.
بعد از بستن قفل گردنبند نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. زیر نگاه د*اغ حسام روی خودش، بدنش مورمور شد.
بعد از مدتی بالاخره عزم رفتن کردند. مادرش بعد از کلی سفارش و پیغام راضی به خداحافظی شد. اکنون او با این مرد در این خانهی دردندشت و بزرگ تنها بود.
یعنی قرار بود امروز را کامل در خانه بماند؟ چه سوالی بود! کدام دامادی فردای عروسیاش به سر کار میرفت؟! ستارهجون اندازهی چند روز برایشان غذا آورده بود.
کاری نبود که انجام بدهد، بیحوصله نگاهش را در اطراف گرداند. خانهی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! معمار این خانه کارش درست بود. یعنی حسام در زمان مجردیاش هم همینجا زندگی میکرد؟ از پلههای مرمری بالا رفت و خودش را به طبقهی بالا رساند.
یک سالن کوچک و نقلی هم در این طبقه درست شده بود که به جای دیوار شیشههای تیره به چشم میخورد. رنگهای قهوهای و مبلمان بادمجانی در کنار هم تلفیق زیبایی ایجاد کرده بودند.
دو اتاقخواب در بالا قرار داشت که حدس زد آن یکی برای کار حسام استفاده شود. درب قهوهای اتاقخواب را باز کرد و واردش شد. روبهروی آینهی گرد میز آرایشش ایستاد.
چقدر گونههایش آب رفته بودند. چه شد سرخی صورت و چشمان پر شوقش؟
برس را برداشت و مشغول شانه زدن شد. درست بود که به این مرد محرم بود؛ اما دوست نداشت باز موهایش را ببیند. دیگر حوصلهی بافتن نداشت، همانطور ساده پشت سرش بست و شالش را روی سرش مرتب کرد.
اینطوری بهتر بود. فکرش دوباره هرز رفت و به سمت امیرعلی چرخید.
#73
دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانبش دچار شده بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان میکرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد:
– هوام رو نداشتی، هوایی شدم
چه کابوس بیانتهایی شدم
نگاهت من رو زیر و رو میکنه
من رو با دلم روبهرو میکنه
من رو دست بسته، تو و قلب خسته
که هر کی رسیده، یه جاش رو شکسته
ولی حُسن عاشق به دیوونگیشه
یه وقتهایی کوه هم دلش ابری میشه… .
بغضش را قورت داد. اینجای ترانه صدایش لرزید:
– ابری شو، خاطرههات رو ببار
بارون شو، یاد من عشق رو بیار
من میرسم به تو آخر کار، بارون ببار
من بیقرار توام، بیقرار
بیرون بیارم از این انتظار
من بیقرار توام، بیقرار.
پشت پنجرهی قدی ایستاد. مه غلیظی شهر را پوشانده بود. یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید ماموریت را زد تا همه چیز را درست کند. کاش سرنوشت طور دیگری اتفاق میافتاد. به جای این مرد امیر میآمد و با عشق صدایش میزد، او هم با جان و دل خودش را وقف زندگیاش میکرد.
«هیس ماهی! این فکرها چیه؟ نمیدونی گناهه؟ حالا که مرد دیگهای شوهرته باید این افکار شیطانیت رو دور بندازی.»
دوباره جلوی آینه نشست. سرش را به میز چسباند، خنکی چوب تازه، پو*ست گونهاش را نوازش داد. دلش کمی گریه میخواست. این افکار درهم برهمش حالش را بیش از پیش خ*را*ب میکرد. او فقط یک زندگی میخواست که در آنجا آرامش داشته باشد، خواسته زیادی داشت؟ مگر چه گناهی کرده بود که مستحق این نوع مجازات بود؟ با صدای درب رشته افکارش پاره شد.
اشکهایش که صورتش را خیس کرده بودند، پاک کرد و سریع از جلوی آینه بلند شد. حسام اما با اخم پیش رفت و پشت سرش ایستاد.
میتوانست حدس بزند برای چه چیزی گریه کرده بود. ماهبانو برای فرار از زیر نگاه جسورش، چشم میدزدید و لباس را در انگشتان سِر شدهاش میچلاند.
دستش که روی بازویش نشست، بدنش منقبض شد. سر بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. این قیافه شاکی و عصبی از جانش چه میخواست؟
موهای تنش، از اتفاق در شرف وقوعی که میخواست بیفتد سیخ گردید. حسام پوزخندزنان، از لبهی شالش گرفت و در یک حرکت آن را از سرش کشید که کف اتاق پرت شد.
کم مانده بود قالبتهی کند.
دست زیر چانهاش گذاشت و سرش را مقابل صورتش نگه داشت. بازدم گرمش را با آهستگی رها داد. حال بدی، توام با چندش به او دست داد. از عجز پلک فشرد.
– میشه…میشه… ولم کنی؟
این حقارتی که جلوی حسام فلاح خواهش و التماس میکرد زخمش از هر جهت کاری بود. به جای اینکه فاصله بگیرد، موهایش را از دور کش آزاد کرد، کمی بعد انگشتانش میان پیچش گیسوانش لغزید.
– این سیمتلفنها کی اینقدر بزرگ شدن؟
گیج و منگ به چشمان قرمز شده و عرق روی پیشانیاش خیره شد. بغضش گرفت. نمیدانست داشت تعریف میکرد یا مثل گذشتهها تحقیر!
نوازشهایش به خشونت تبدیل شدند. سریع رادارهای مغزش فعال شدند. چرا فکر کرده بود این مرد صبرش بیشتر است؟ وقتی دید هیچ روزنهی فراری ندارد، اشکهایش گولهگوله روی صورتش شناور شدند.
– حسام تو رو خدا! من… من حالم خوب نیست.
به کارش ادامه نداد؛ اما هنوز در حصار بازوانش بود. چشمان تیره و تلخش مثل حوض رقصان روی اجزای صورتش میچرخید.
از او چه میخواست؟ هیچ از این نگاه پر التماس و بغض کردهاش خوشش نمیآمد. خواستهی دلش را زیر پا گذاشت؛ اما او را از آغوشش جدا نکرد. بینی به خرمن باز ابریشمیاش چسباند؛ در جستوجوی آرامشی بود که مدتها نتوانسته بود پیدایش کند.
دخترک مثل آهوی به دام افتاده از ترس شکارچی میلرزید. نگاهش از زنجیر طلای آویزان دور گر*دن مرد مقابلش بالاتر نمیرفت. قبل از اینکه فرصت واکنش یا اعتراضی داشته باشد، چند بوسهی کوتاه به سر و گردنش نشاند.
زانوهایش تا شدند و داشت در آغوشش سقوط میکرد که از کمرش گرفت و او را بالا کشید. اخمهای غلیظ میان ابرویش، نشان از نارضایتی درونش داشت.
– فقط یک هفته فرصت داری این اداها رو تموم کنی، فهمیدی؟ بعد از این مثل یه زن سر زندگیت میشینی.
این را گفت و به ضرب رهایش کرد. با صدای محکم بسته شدن درب از شوک بیرون آمد. جملهاش در سرش تکرار شد. غیظ کرده روی تخت نشست و محکم گردن نمناکش را مالید. با خودش گفت:
«این بار تونستی نجات پیدا کنی، بقیه روزها رو میخوای چی کار کنی ماهی بخت سوخته؟!»
#74
***
در این یک هفتهی کسالتبار، روز و شبشان با میهمانی میگذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده بودند، امشب هم قرار بود به خانهی عموی حسام بروند.
کت و دامن سبز تیرهاش را پوشید که زیرش شومیز کوتاه سفیدی میخورد. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد.
باید اعتراف میکرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی میدهد و همین باعث میشد که همیشه خوشپوش و جذاب دیده شود. از صدای قدمهایش متوجهی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیهای نگذشت که اخمی چهرهاش را پوشاند.
سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
– ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمیگیریم؛ این ماه وضعیتم یه جوریه که همه چیز رو یر به یر رسوندم.
همانطور که داشت صحبت میکرد از جایش بلند شد و نگاهی به دخترک انداخت. کمی بعد صحبتش که به اتمام رسید، خم شد و کت اسپرت مشکیاش را از روی کاناپه برداشت و روی تیشرت سفیدش پوشید. چطور سردش نمیشد؟ شالش را روی سرش مرتب کرد و دست بر دستگیره گرفت و آن را پایین کشید.
– کجا با این عجله مادمازل؟ یه لحظه وایسا ببینم.
با تعجب از لفظ مادمازل سر برگرداند و گنگ سر تکان داد.
– چیشده؟
اخمهایش هنوز درهم بود و او هیچ نمیفهمید چه فکری در سر دارد. نزدیکش شد و نگاهش از نوک پا تا روی صورتش چرخید. از شرم سر پایین انداخت.
«چرا اینطوری خیرهام شده؟ انگار ارث باباش رو خوردم!»
– تو که نمیخوای با این سر و وضع بیای خونهی خانعمو؟ زود باش لباسهات رو عوض کن.
اخم کرد. هر شب همین بساط بود، تا گیر نمیداد خیالش راحت نمیشد. یک امشب را میخواست به میل خودش لباس بپوشد. انگار این مرد از مطیع بودنش سوءاستفاده کرده بود. رو برگرداند.
– لباسم خیلی هم خوبه. بریم، دیر شد.
تا برگشت که درب را باز کند، لحن جدی و پر تحکمش او را سرجایش میخکوب کرد.
– مگه با تو نیستم ماهبانو؟ نکنه اینجور چیزها رو هم من باید یادت بدم؟
با این حرف، بغض بر گلویش نشست.
«ماهی احمق! مگه نمیشناختیش؟»
حسام از این سکوتش حرصش گرفت. یک قدم به سمتش برداشت و دست به سمت صورتش دراز کرد که عقب کشید و از لمس شدنش ممانعت کرد. شاکی شد و او را بین خودش و دیوار، در حصار دستانش گرفت.
– این اداها چه معنی داره؟ مگه داریم میریم عروسی که این همه به خودت مالیدی؟
به دنبال حرفش چانهاش را محکم گرفت و شستش را روی ل*بش کشید، این وسط نفهمید دل دخترکی شکست و هزار تکه شد.
کدام تازه عروسی به وضعیت او دچار بود؟ تک دختر حاجطاهر، نباید اجازه میداد مردی چون حسام، شأن و شخصیتش را به بازی بگیرد. خودش را از مسلخ دستانش نجات داد و آن خوی گستاخانهاش از وجودش زبانه کشید.
انگشت به طرف خودش گرفت و پوزخند زد.
– واسه من غیرت به خرج نده آقای عاشق دلخسته! درسته بهت بله دادم؛ ولی یادت نره که خودت هم به خاطر حرف خانوادهات راضی به این وصلت شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دخترک از جانش سیر شده بود؟ آخ که زبان سرخ، سر سبز به باد میدهد! بدون تعلل بازویش را گرفت و از روی شال موهایش را در چنگش فشرد که صدای آخش بلند شد.
– حسام ولم کن، چرا اینجوری میکنی آخه؟
نفسهای عصبی و تندش به استرسش بیشتر دامن زد. قلبش بیمحابا میکوبید. موهایش را محکم رها کرد که سرش تیر بدی کشید. زیر گوشش چنان غرید که شانههایش از استرس تکان خوردند.
– اول از همه هر اراجیفی رو که نطق میکنی، زیر زبونت مزه کن.
#75
دخترک را به دیوار چسباند و با نوک انگشت ضربهای به وسط پیشانیاش کوبید.
– یادت باشه که من شوهرتم، وقتی که اسمت توی شناسنامهام افتاد، هر حرکت کوچیکی دور از چشم و بیاجازه من برات گرون تموم میشه. شیرفهم شدی؛ یا یه جور دیگه برات توضیح بدم؟
نقاب سنگیاش شکسته شد و اشکهایش مثل باران صورتش را خیس کردند.
«خوشا به سعادتت ماهی، درسته افتادی توی ظرف عسل!»
عصبی شانههای ظریفش را گرفت و تکانش داد.
– چته؟ گریهات واسه چیه؟ فکر کردی خونهی باباته هر کاری دلت خواست انجام بدی؟!
در حالی که موهای اتو زدهاش را زیر شالش جا میداد یک بند تیشه به ریشهی خشکیدهاش میزد.
– من زن آوردم خونه، نه یه بچهی زرزرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمهی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
– تقصیر از… از منه… .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
– حق… حق داری هر چی بگی، از… از روز اول باید می… میدونستم.
صورتش از حرص و خشم به سرخی میزد و چشم ریز کرده بود تا ادامهی حرفهایش را بشنود.
بغضش شکست و از روی دیوار سر خورد، تنش روی پارکتهای سالن فرود آمد. نفس جانسوزی کشید.
– دختری که ارزشش رو پایین میاره و به راحتی خودش رو ارزون میفروشه، نباید انتظار رفتار بهتری هم داشته باشه.
دست جلوی د*ه*ان گرفت تا صدای هقهقش را خفه کند. شاید انتظار داشت که کمی درکش کند، که حداقل همین آسایش و راحتی که در خانهی پدریاش را داشت هم از او دریغ نکند؛ اما زهی خیال باطل!
بدون اینکه دلش به حالش بسوزد، دستهکلید و کیف پولش را از روی کنسول برداشت و از جایکفشی کفشهای براق سیاهش را درآورد.
– بسه، برای من ننه من غریبم بازی درنیار. پاشو سر و ریختت رو درست کن حداقل برای شام برسیم.
تا به حال هیچکَس جرئت نداشت اینگونه با او صحبت کند. با خودش چه کرده بود؟ از درون خودخوری میکرد. باید این مرد را سر جای خود مینشاند. تهماندهی غرورش را جمع کرد و ایستاد.
نمیخواست این دفعه کوتاه بیاید، بگذار هر چه میخواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، بود؟ در سرویس، رژ زرشکیاش را تجدید کرد و بعد از برداشتن کیفش از خانه خارج شد.
حسام سوار بر ماشین جدید مشکی رنگش که اصلاً نمیدانست مدلش چیست، به انتظار سرش را روی فرمان گذاشته بود. سر درنمیآورد، مگر در آن چند تا حجره چقدر سود میکرد که هر ماه یک مدل ماشین سوار میشد؟
جلو نشست و رویش را سمت شیشه برد.
– بریم، به ترافیک میخوریم.
اینکه راه نمیافتاد نوید خوبی برایش نداشت. میدانست الان در فکرش چه میگذرد. نمیخواست نگاهش به صورتش بیفتد، اعصابش جا برای یک جنگ و جدل دوباره را نداشت.
– برگرد ببینم.
در دل از خدا طلب صبر کرد و شالش را کمی جلوتر کشید. حسام بدون درنگ، خودش را به سمتش کشید و قبل از اینکه اجازهی حرکتی به او بدهد شالش را عقب برد، نگاهش که به رنگ جیغ رژش افتاد چشمانش به خون نشست.
– یک ساعت داشتم واست روضه میخوندم؟! با کی داری لج میکنی؟
از این لحن و تن صدای مردانه، از نگاهش و هر چه که به او ربط داشت بیزار بود.
– با توام، به من نگاه کن.
هر دو پلکش پرید. چرا تمام نمیکرد؟ ساعت از هفت گذشته بود و ممکن بود آن همه آدمی که منتظر آمدنشان بودند نگران بشوند. خودش را کنترل کرد و سعی کرد تنش را بخواباند.
– بسه حسام! یه رژ که بحث نداره. اصلاً میخوای نیام، خودت تنها برو.
مثلاً میخواست ابرو را درست کند، چشم طرف را هم کور کرده بود. دستش روی پایش مشت شد. این دختر با او سر بازی داشت، مگر نه؟
چانهاش را میان دستش اسیر کرد و فشرد. نالهی ریز و ضعیفی از د*ه*ان دخترک خارج شد و از درد، اشک در چشمانش نشست.
– هنوز من رو نشناختی دخترجون، زیاد از حد رهات کردم. اهل ناز کشیدن نیستم، دور برندار.
#۷۶
به دنبال حرفش، دست دراز کرد و از جعبهی روی داشبورد چند برگ دستمال کاغذی برداشت. این چشمها به او آرامش نمیدادند، از این ن*زد*یک*ی وحشت داشت.
– چی… چی کار میکنی؟
چشمغرهای برایش رفت و دستمال را محکم روی ل*بش کشید.
– عین دخترهای نوجوون باید کنترلت کرد. تو روی من وایمیستی؟ به خیالت اینجوری بزرگ میشی؟
حرفش را با یک حرف زشت تمام کرد که از شرم بدنش گر گرفت. اشک بود که از چشمانش میریخت. کاش میدانست با این تحقیرها بذر کینه در قلب دخترک ریشه میزند و آنوقت ماهبانو تبدیل به یک کسی میشد که برای خودش هم غریبه بود.
چقدر بین حسام و امیرعلی فرق بود. امیرعلی تعصبش رنگ دیگری داشت، محافظش بود. غیرتش به او امنیت میداد، نه اینطور که مدام تن و بدنش بلرزد. حتی نوع و لحن صحبتشان هم قابل قیاس نبود.
حسام از دیدن اشکهای دخترک که تمام آرایشش را خ*را*ب کرده بود، رگ کنار گ*ردنش متورم شد و دستمال را تا روی صورتش ادامه داد.
– شما زنها فقط بلدین خودتون رو شبیه دفتر نقاشی کنین! این چیه ماهی؟
سرزنش تا مغز و استخوانش را سوزاند. پلکش پرید. دستمال سیاه شده میان مشت مردانهاش مچاله میشد. نگاه این مرد محبت نداشت، بیشتر به او هراس و دلهره میداد.
– توی خونه که همیشه چادر و چاقچورت به راهه! جلوی من خوب بلدی عابد و زاهد بشی.
بدجور سوخت. تنفر و کینهاش سر باز کرد، مثل کولیها جیغ کشید و مشتی به سی*ن*هاش کوبید.
– برو عقب دیوونه! به خاطر یه رژ رگ غیرتت گل کرده؟
این حرف برایش گران تمام شد. دستمال را گوشهای انداخت، انگشتان قدرتمندش دور چانهاش چسبید.
– سَلیطهای؛ ولی من رامت میکنم.
بزاق دهانش را فرو داد و با ترس به صورتش که نزدیکتر میشد خیره شد. مجال تقلایی نبود، نفسش انگار که دیگر نمیخواست برگردد.
دستهایش دو طرف بدنش آویزان ماندند و توان هیچ حرکتی برایش نگذاشت. انگار حسام قصد نداشت این عذاب را تمام کند. با حالی خ*را*ب دست روی سی*ن*هی ستبرش گذاشت تا عقب برود؛ اما زور او در مقابل این مرد نتیجهای در بر نداشت.
همانند لقبش ماهی، در آغوشش از بینفسی به جان دادن افتاد. ناگهان اکسیژن به ریههایش بازگشت، دستانش را که از دورش برداشت، بغضش ترکید.
انگار روی لبهایش مواد مذاب ریخته باشند. حسام عصبی از گریههای دخترک، همانطور که دور ل*بش را پاک میکرد پشت فرمان جا گرفت و کمربندش را بست.
– بسه دیگه. من شوهرتم، باید عادت کنی. قبلاً هم بهت گوشزد کرده بودم، یادت نیست؟
مگر این دختر آرام میشد؟ روح آسیبدیدهاش هیچ جوره التیام پیدا نمیکرد. این اتفاق خارج از تحملش بود.
– ازت بدم میاد، از… از… .
سکسکهاش گرفت.
– از این… این… زورگوییهات مت… متنفرم.
ماشین را به حرکت درآورد و همزمان تشر زد:
– اینقدر رو نِرو من نرو. خفه میشی یا نه؟
دست جلوی دهانش گرفت تا صدای گریهاش بلند نشود. این مرد که بود؟ چه میخواست؟ چرا این همه آزارش میداد؟
ل*بهایش هنوز گزگز میکرد، از درون آینهی جیبیاش به خودش نگاه کرد و بغضش بیشتر شد. بد باخته بود، بعضی وقتها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمیگذارد، حال او درمانده وسط زندگیاش مانده بود چهکار کند.
نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید میسوخت و دم نمیزد.
***
آقاحسن، که به خانعمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده بودند.
به لطف حسام و میهمانیهای این مدت، خوب بلد بود جلوی بقیه نقش بازی کند. نگاهی به ویلای دوطبقهی مقابلش انداخت که نمای سنگی سفیدش تضاد قشنگی با شیشههای قدی مشکی خانه ایجاد کرده بود. دو طرفشان تا چشم کار میکرد درختهای میوه و انواع گل و گیاه وجود داشت.
بوی خوش اقاقیها از تشنج درونیاش کاست. در میان روشنی و نور چراغهای پایهبلند، چشمش به آبنمای گوشهی باغ افتاد که تصویر جوی روان روی پلههایش، منظرهی زیبایی ایجاد میکرد.
آنقدر محو تماشای دور و برش بود که حتی وقتی دستان د*اغ حسام دور کمرش پیچید و تنش را به خود فشرد اعتراضی نکرد و به تماشای اطرافش پرداخت.
نزدیک پلههای طویل ایوان، چشمش به دوچرخهی قرمز کلاسیکی افتاد که به تنهی درخت گردویی تکیه داده شده بود.
– خوش اومدین بچهها، زودتر از اینها منتظرتون بودیم.
نگاهش بالا آمد و روی مرد نسبتاً مسنی نشست که آرامآرام، با صلابت و هیبت از پلهها پایین میآمد.
کت و شلوار قهوهای سوخته به تن داشت و کلاه شاپوی قدیمی روی سرش، او را شبیه به مردان قدیمی میانداخت.
بیشک که حسام بیشتر به عمویش کشیده بود. حتماً این مرد در جوانی چهرهی محبوب و دلفریبی داشت. گرد پیری روی صورتش، ابهت و بزرگیاش را بیشتر نشان میداد.
ماهی هرچی بیشتر لج کنه حسام جری تر میشه ممنون لیلا جان عالی بود
اینکه ماهبانو چنین واکنشهایی نشون بده عادیه؛ اما حسام چرا خودش رو قاطی این ماجرا کرد جای بحث داره.
قربون نگاهت😘🤗
حسام هم لابد تو نخ دختر همسایه بوده از قبل ولی امیرعلی رو دستش دراومده بعد که دید امیرعلی نیستش بانو هم خودش پیشنهاد داد اینم از فرصت استفاده کرد
از حدسیاتتون لذت میبرم😊 اما موضوع به این سادگی نیست و رمان قرار نیست فقط جنبهی عشق و عاشقی رو روایت کنه؛ امیدوارم تا آخرش همراه من باشید😍
لیلا الان من یه مشکلی دارم اینکه رمان هشتاد خط نیست اشکالی که نداره نه؟
توی انجمنها از چهل و پنج خط شروع میشه تا هشتاد. شده صد خط هم بنویسی و گیر ندن؛ اما پایینتر از چهل خط مجاز نیست.
واااایییی لیلااا🤩🤩🤩
باااورم نمیشهه اصلا برگشتیی
هر چند که خودمم نبودم ولی خب😂🚶♀️
چ خبراا دختر چ میکنی؟؟؟
این رو من باید بگم😍 من زیاد توی فضای مجازی فعالیت نمیکنم
این رمان رو هم واسه بچههای اینجا گذاشتم.
حالت خوبه؟😄 سورپرایزمون کردی
منم بدتر از تو وقت نمیکنم بیام مجازی🫠🚶♀️
سال کنکورم علاف تر از الان بودم😂🚶♀️
سلامتییی
توی رمانبوک همچنان هستم
شولای برفی چاپ شد🙂 دیگع درگیر زندگی
مباااارکهههه عشقمم❤️🥰
پی دی افش رو تو یکی از چنل های تلگرام دیدم اصلا همین شد دلم واسه اینجا تنگ شد یه سر اومدم😂
قربونت برم
موفق باشی خانوووم😍🤗 خیلی دوست دارم
عزیزم سلام و خیلی خیلی عالی بود اما من انتظار داشتم که همونجا که امیر علی رو دید نی خواست باهش بره آخه از سر لج این تصمیم گرفته بود دستت طلا کاپیتان حظ بردم ایشالله که یه سورپرایز خوبی داشته باشی که قطعا همینجوریه
مرسی که همراهی میکنی عزیزدلم🤗😍 انشاالله که تا آخرش کنارم باش ناامیدت نمیکنم
این رفتار حسام خیلی رو مخه یک رژ دیگه این حرف ها رو نداره که
والا
سادیسم داره