رمان یادگارهای کبود پارت ۱۹
در شب عروسی از بس که توی حال خودش بود متوجهی اعضای فامیل حسام نشد. خانعمو کمی خوفناک به نظر میرسید؛ برعکس حاجحسین که بذلهگو و شوخ بود و در کنارش آدم احساس راحتی داشت.
به پیشوازشان چند پله پایین آمد که حسام از روی ادب پیش رفت و دست جلو برد.
– سلام عرض شد خانعمو. حالتون که انشاالله بهتره؟
او هم به تبعیت از حسام جلو رفت و سلام مضطربی داد. انگار سگرمههای درهمش عضو ثابت صورتش بود. لبخند بر ل*ب نداشت، فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد.
– قدمت خوش باشه عروس!
در دل خدا را شکر کرد که عروس این مرد نشد، وگرنه حسابش با کرامالکاتبین بود.
زنعمو از بالا، با سینی و منقل طلایی اسپند، به سمتشان آمد. برخلاف همسرش چهرهی شادابی داشت و نگاه قهوهای گرمش مثل سنجد شیرین سفرهی هفتسین میماند.
اسپند را دور سرشان گرداند و اول با او و بعد با حسام روبوسی کرد.
– بیاین تو عزیزهای من، سر پا واینستین که هوا سوز داره.
مهربانی و محبت نگاهش باعث شد که استرسش کمتر شود. این زن برخلاف ستارهجون، هیکل بامزه و تپلی داشت. کت و دامن بنفش مجلسیاش را با روسری ساتن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای مش شده زیتونی دودیاش او را جوانتر از سن و سالش نشان میداد.
خانوادهی حاجحسین هم در میهمانی حضور داشتند. حنانه از دیدن چهرهی رنگپریده دخترک سری از روی تأسف
تکان داد. حیف ماهبانو که باید برادر کلهخرابش را تحمل کند!
روی مبلهای استیل طلاکوبی شده، مابین حنانه و حسام نشست. چیدمان خانه کلاسیک و سنتی بود، انگار زنعمو علاقهی زیادی به عتیقهجات و مجسمه داشت. مثل این بود که وارد موزه میشدی!
روی دیوار پر از تابلوهای فرش و شعرهای ادبی به چشم میخورد.
زن میانسالی که لباس مستخدمان را به تن داشت، با سینی حاوی چای و شیرینی مشغول پذیرایی از آنها شد.
کمی که گذشت صدای جیغجیغوی دختری نگاهش را به سمت پلهها کشاند. با دیدن سر و تیپش گمان نکرد که دختر خانعمو باشد؛ اما شباهت بیحد و حصری به زنعمو داشت. موهای کوتاه رنگ شدهی بیپوشش تا روی گ*ردنش میرسید.
نگاهی به تیپ اسپرتش انداخت که شامل یک تیشرت مشکی طلایی و شلوار جین سرمهای بود. فنجانش را روی میز گذاشت و از جا بلند شد. سلامی گفت که خیلی سرد جواب داد و به جایش حسابی با حسام گرم گرفت.
به غرورش برخورد و اخم کرد. آزادانه و بیپروا با حسام روبوسی کرد و او را ندیده گرفت. حتماً ر*اب*طهی ن*زد*یک*ی با هم داشتند و مثل خواهر و برادر بودند.
بعد از خوش و بش، روبهرویشان روی تک مبل سلطنتی نشست و پا روی پا انداخت.
– وقتی تورنتو بودم باور نمیکردم که ازدواج کردی. چقدر سریع!
روی صحبتش با حسام بود و در عین حال یک نگاهی که تمسخر در آن فریاد میزد به قیافهی سادهی دخترک انداخت.
خانعمو عصای مشکیاش را آرام به زمین کوبید تا متشنج شدن جو را بخواباند.
– الان وقت این حرفها نیست مهسا!
پس اسم این دختر مهسا بود. هیکل ریزنقش و ظریفی داشت. زیبا بود و لوند؛ اما ناخودآگاه حس بدی به او منتقل میکرد.
مهسا لاقید شانه بالا انداخت و در جواب پدرش خندهی مستانهای سر داد.
– وا، باباجون! من که چیزی نگفتم.
توجهی به چشمغرهی مادرش نکرد و رو به ماهبانوی ساکت ابروی میکرو شدهاش را بالا انداخت.
– راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسرعموم رو دزدیدی؟ شنیده بودم قبلاً به پسر همسایهتون… .
نفهمید که با بیمراعات حرف زدنش دخترک را معذب کرده است و همچنان ادامه میداد. انگشت روی ل*بش گذاشت و ادای فکر کردن درآورد.
– اسمش چی بود؟ امیرحسین… یا امیرمحمد؟
عرق از کمرش سرازیر شد. حسام چرا حرفی به این دخترک پررو نمیزد؟ حاجحسین لا اله الا اللهی زیر ل*ب گفت و لبخند تصنعی بر ل*ب نشاند.
– دخترم، فکر نمیکنی گفتن این حرف در این زمان درست نباشه؟
دوست داشت از این فضای خفه و سنگین خودش را آزاد کند. جای او اینجا نبود. مهسا به حالت نمایشی دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و پر سر و صدا گفت:
– باشه عمو، منظوری نداشتم.
تیز و بد نگاهش کرد. دخترک عفریته! فقط میخواست حالش را خ*را*ب کند. هدفش چه بود؟ خدا میدانست.
کمی بعد جو به حالت عادی برگشت. مردها مشغول گپ و گفت از کار و بار بودند، ستارهجون و زنعمو هم که اسمش مهناز بود، مثل دو خواهر حسابی چانهشان گرم شده بود. حنانه هم معلوم نبود چه کسی با او تماس گرفت که بعد از ده دقیقه هنوز از اتاق بیرون نمیآمد.
بیحوصله گوشهای نشسته بود و به صحبتهای بقیه گوش میداد. وقتی که حنانه برگشت، حسام از پشت سر گر*دن کشید و شاکی غرید:
– هیچ معلومه یک ساعته کدوم گوری بودی؟
شانس آوردند که تن صدایش آرام بود. دلش برای حنانه سوخت. آخر جلوی جمع، به قول خانمجان وقت چکپرسی بود؟!
حنانه از استرس به جان پو*ست دور ناخنش افتاد و فقط رنگ عوض میکرد. یک نگاه ملامتزده تحویل حسام داد که اینقدر دختر بیچاره را اذیت نکند.
اصلاً فایدهای به حالش نداشت، به هیچش حساب کرد و کت ضخیم آبی نفتیاش را از تن درآورد و به دست خدمتکار داد.
صدای لوس و چندشآور مهسا، مثل تیزی شیشه، دیوارههای ذهنش را خراش داد. سر به سمتش چرخاند و سوالی نگاهش کرد. مخاطبش او بود.
– چیزی گفتی مهساجان؟
این جانی که تنگ اسمش چسباند بدتر از صد تا فحش بود. لبخند بیخیالی زد و با افاده چشمکی زد.
– خیلی کم حرفی عزیزم! دانشجویی؟
#78
هوس کرد آن آباژور ایستاده در کنارش را روی سرش بکوبد؛ حیف که شرایط دستش را بسته بود.
در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زنندهای داشت که برایش کمی عجیب بود، کاش کمی هم از مادرش یاد میگرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد.
تبسمی کرد و جدی جواب داد:
– نه خیر، لیسانس معماری دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیدهاش روی دستهی مبل قرار گرفت.
– من شش ساله که تورنتو زندگی میکنم. فوقم رو همینجا گرفتم و الان هم مترجم یه شرکتم.
بعد ژست مغرورانهای به خودش گرفت و موهای قارچیاش را از جلوی صورتش کنار زد.
– اینجا که نمیشه یه خورده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم میافته، من هم که اهلش نیستم. مگه دیوونهام خودم رو اسیر کنم؟
در سکوت نگاهش کرد و به زدن لبخندی اکتفا کرد. جوابش شاید در ظاهر عادی بود؛ ولی انگار یک جور داشت به او طعنه میزد. خواست بگوید:
«منم مثل تو آرزوها برای خودم داشتم که کنار عشقم با هم کار میکنیم و زندگیمون رو میسازیم؛ اما کشتی خوشبختیمون خیلی زود به گل نشست.»
بعد از ساعاتی مستخدم آنها را برای شام صدا کرد. میز رنگین و زیبایی در سالن غذاخوری چیده شده بود. چند نوع خورشت و ماهی کباب لذیذ و انواع سالاد و دسر که اشتهای هر آدمی را برمیانگیخت.
شام را در سکوت سرو کردند. چقدر دلش برای کلکلهایی که با مهران داشت تنگ بود. حاجبابا همیشه میگفت:
«حرمت سفره رو نگه دارید، آدم که با دهن پر حرف نمیزنه.»
دلش حتی برای غر زدنها و سرزنشهای مادرش هم تنگ بود.
آنقدر زود از دنیای خوش دخترانگیاش بیرون کشیده شد که هنوز هم نتوانسته بود وضعیت الانش را هضم کند.
بعد از سرو شام، مهسا بی هیچ تشکر و کمکی به سالن برگشت و سرگرم موبایلش شد. بشقاب خالی خودش و حسام را برداشت و از جا برخاست. زنعمو تا متوجهاش شد سریع جنبید و مستخدم خانه را صدا زد:
– این کارها که برای تو نیست دختر! فرنگیس، کجا موندی پس؟
لبخندی به رویش زد.
– بذارید شامش رو بخوره زنعمو، چند تا ظرف و ظروف بردن که از آدم کم نمیکنه.
چلچراغی در چشمانش روشن شد. رویش را به سمت ستارهجون گرفت و یک تای ابروی خوشفرم و باریکش را بالا داد.
– سرتاپای این عروس رو باید طلا
گرفتها.
خجالتزده ظرفها را به آشپزخانه برد و دیگر نماند تا جواب ستارهجون را بشنود.
سر و کلهی حنانه با ظرف نصفهی سالاد و سس پیدا شد. حالت خستگی به خودش گرفت و دست به کمر پوفی کشید.
– دختر ترشیدهاش نشسته، بعد اونوقت ما باید میز رو جمع کنیم. خوبه مهمونیم خیر سرمون!
صورت سرخ شده از حرص و چشمان درشت عسلیاش که بیش از حد گرد به نظر میرسید او را به خنده وا داشت.
چپکی نگاهش کرد و نمکپاش را محکم به میز کوبید.
– مرض! تقصیر خودته دیگه، اگه سنگین و رنگین سر جات مینشستی این مامان خانوم هم اینقدر سوزن به سوراخم فرو نمیکرد. از بس گفت حنا، حنا دیگه کوتاه اومدم، وگرنه من عمراً دست به سیاه و سفید بزنم؛ خود دختر از دماغ فیل افتادهاش پاشه کمک کنه.
ل*بش را از خنده گ*از گرفت. جلو رفت و انگشت روی بینیاش گذاشت.
– هیش! میشنون.
چشمغرهی بانمکی برایش رفت و زیر گوشش پچ زد:
– دور از این حرفها، زیاد باهاش همکلام نشی بهتره. از حسادت داره میترکه. اون موقع لهله میزد با حسام ازدواج کنه؛ اما تیرش به سنگ خورد.
با تعجب سر بالا گرفت. وقتی برای فکر کردن نماند. فرنگیسخانم تا وارد آشپزخانه شد و چشمش به آنها افتاد ضربهی آرامی به گونهی گلیاش زد و ل*ب گزید.
– خدا مرگم بده! شما چرا؟
لبخندی به چهرهی مهربان زن زد و دست روی شانهاش گذاشت.
– شما شام به این خوشمزگی رو تدارک دیدین، حالا یه کمک کوچولو که این حرفها رو نداره.
صورتش به لبخند باز شد که گوشه و کنار چشمان ریز میشیاش چین افتاد. همانطور که دستمالی از داخل کشوی کابینت برمیداشت گفت:
– خوشبخت بشی. والا دخترم سر شام زنگ زد، عجیب وراجه، منِ پیرزن رو هلاک کرد.
سری تکان داد و همراه حنانه که کمکم داشت آژیر قرمزش فعال میشد پا از آشپزخانه بیرون گذاشت. تا وارد سالن شدند، چشمش به مهسا افتاد که کنار حسام روی دستهی مبل نشسته است و سبکانه میخندد.
از این زاویه تمام دار و ندارش را به نمایش گذاشته بود.
#79
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان میداد نگاه میکرد.
در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل اینکه حسام هم همچین بدش نمیآمد. انگار امر و نهی کردنهایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق میکرد.
چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد.
شاید هر کسی جای او بود اجازه نمیداد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگبازی دربیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت. فقط از این میسوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام میداد و با او مثل یک زندانی رفتار میکرد.
از نگاه تیز حاجحسین روی برادرزادهاش و صورت رنگ پریدهی ستارهجون معلوم بود که به زور خودشان را کنترل کردند تا حرفی بار مهسا و جلفبازیهایش نکنند.
حسام راضی به نظر میرسید. خونسرد مشغول صحبت کردن با دخترعمویش بود؛ مثل اینکه برای خودش خط قرمزی نداشت.
«اصلاً به من چه؟ با هر کی دلش میخواد باشه. نه حق نداره. چطور میتونه بره با یه دختر دیگه بگو و بخند کنه؟ هر چند دختر عموش باشه. خجالت هم خوب چیزیه والا!»
مثل اینکه مهسا از حرص خوردن دخترک ل*ذت میبرد، چون لبخند بدجنسی زد و رو به حسام با لحن حال بههم زن و چندشآوری گفت:
– در تعجبم حسامی، تو به این گرم و جذابی، زنت خیلی گوشت تلخ و منزویه. عجیبه که با هم ازدواج کردین!
خانعمو صبر تحملش برید و نگاه شماتتبارش را به دخترش دوخت.
– بهتره مراقب زبونت باشی مهسا!
مهنازخانم پر شرم رویش را به صورت گر گرفتهی ماهبانو داد و لبخند خجلی زد.
– شرمنده دخترم، مهسا منظوری نداشت، یهکم زیادی رکه. نه که با حسام از بچگی بزرگ شده، اینهکه خیلی صمیمیان. یه وقت فکر بد نکنیها!
حتی لحن مهربان و شرمندگی این زن که میخواست حرف دخترش را توجیه کند هم از آتش درونش نکاست. فکر کرده بودند با یک احمق و ساده طرفند؟ حس میکرد بین یک مشت غریبه گیر کرده است که نمیدانست خوبش را میخواهند یا بدش را.
لبهی لباسش بین انگشتان خیس عرقش فشرده شد. بغض عجیبی در گلویش خانه کرده بود. نگاهش از پشت پردهی اشک به حسام افتاد که با یه من اخم و دست به سی*ن*ه به او زل زده بود.
صورت امیرعلی پیش چشمانش جان گرفت.
اگر بود نمیگذاشت کمتر از گل به او بگویند. آخ که اگر بود میان این قوم عجوج و مجوج، غربت گریبانگیرش نمیشد. تاب ماندن نداشت، داشت خفه میشد.
زیر نگاه بقیه از جایش بلند شد و فقط توانست یک جمله بگوید:
– ببخشید، من باید برم بیرون.
بدون تعلل سریع از خانه خارج شد. تا پایش به ایوان رسید، دلش مثل انار ترک خورد. همزمان از آسمان غرشی بلند شد.
قطرههای گرم، از ناودان نگاهش بر روی شیب گونهاش غلتید.
چرا انتظار داشت حسام یک جواب درشت به توهینهای دختر عمویش بدهد؟ تشری به افکار ذهنش زد:
«بس کن ماهی! خودت باید جواب اون دخترهی عفریته رو میدادی.»
ولی آخر چه میگفت؟ مهمان که در اولین دیدار به صاحبخانه بیاحترامی نمیکرد.
برای اویی که یک عمر در گوشش ورد آبرو و حیا خوانده بودند حرف مردم مهم بود، نمیخواست پس فردا روی زبان یکی بیفتد که عروس حاجحسین رفتار درستی ندارد، در صورتی که حرکت آن دختر زشت بود؛ کاش که این جماعت بفهمند.
***
سیگارش را آتش زد و بین ل*بش گذاشت، کمی که جلو رفت متوجه دخترک شد که پشت به او به نردههای ایوان تکیه زده بود.
کام کوتاهی از سیگار گرفت و شقیقهاش را فشرد.
– بریم تو، هوا سرده.
با شنیدن صدایش تند به سمتش برگشت. چشمان گود افتاده دخترک و بینی که بالا میکشید اخم به ابرویش آورد. نزدیکش شد.
– مگه با تو نیستم؟ چرا زل زدی به من؟
وسط مهمونی پاشدی اومدی هواخوری که چی؟ فقط میخوای من رو عصبی کنی، قصد دیگهای نداری.
از زور حرص به نفسنفس افتاد. این مرد فقط بلد بود شخصیت طرف را خرد کند، اصلاً به خودش و کارهایش نگاهی نمیانداخت.
لبخند تلخی بر ل*ب نشاند و شالش را مرتب کرد.
– تویی که دهنت رو پر میکنی و زنمزنم راه میندازی، غیرتت اجازه میده یه نفهم جلوی روم مزخرف بگه و ککت نگزه؟
صورتش در آنی رنگ عوض کرد. خواست چیزی بگوید که زودتر از او جنبید و با پوزخند حرفی که در دلش مانده بود را بر زبان آورد:
– تعصب بیجات فقط توی زور گفتن خلاصه میشه. به من ربطی نداره کارهات؛ ولی وقتی از بقیه عیب و ایراد میگیری قبلش یه نگاه به خودت بنداز آقای فلاح.
آخرش را با لحن تمسخرآمیزی ادا کرد و بدون هیچ معطلی منتظر واکنشی از جانبش نشد و از کنارش گذشت. از همینجا هم میتوانست قیافهی سرخ شده از خشمش را تصور کند.
شاید این حرف برای او گران تمام میشد؛ ولی باید میگفت، وگرنه در گلویش گیر میکرد.
#80
وقتی به سالن برگشت همه با نگرانی نگاهش میکردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش میخندید توجه نکند.
بیخیال روی مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او میفهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخرهاش بردارد.
حنانه موشکافانه به ماهبانو نگاه میکرد. نمیتوانست پیشبینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهرهای برافروخته وارد سالن شد. مثل اینکه حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند.
زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی بههم ریخته بود که اینقدر زود از مهمانی میخواست خارج بشود.
در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس میکرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بیجواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیشخندی زد.
دخترک زباندرازی بود، باید او را سرجایش مینشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود.
درون اتاق مشغول درآوردن لباسهایش بود که ناگهان درب با صدای مهیبی باز شد. هول کرده شالش را به تندی از کف اتاق برداشت و جلوی ب*دن نیمه بر*ه*نهاش گرفت.
– نیا تو، دارم لباس عوض میکنم.
بیتوجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشتزده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«میخواد چی کار کنه؟ نکنه تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک میگرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقبعقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالبتهی میکرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور میتوانست از زیر دستش فرار کند؟
حسام پوزخند زد. چهرهی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون با فشار تندی زیر گونههایش جریان پیدا کرد.
هیچ از این نگاهش خوشش نمیآمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن میکرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*بهای خشکیدهاش از هم باز شدند، چقدر صدایش میلرزید.
– می… میشه…ب… بری کنار…دا… دارم لباس… .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کشداری گفت و سر جلو برد.
– بهونههات رو بذار واسه بعد. از چی میترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور میکنه؟ زهرماری هم نخورده بگم حالش بده، نمیفهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازوهای لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
– حسام چرا اینطوری میکنی؟ من… من باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمیخواست از این زن بگذرد.
چانهی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمکهای پر آبش، تای ابرویش را بالا داد. فکر نمیکرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد.
تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشمهای سیاهش فرو برد، همانهایی که در بچگی سیمتلفن خطابش میکرد. آن زمانها خیلی شر بود، دخترک بیچاره هر وقت که به خانهشان میآمد، از ترس اینکه موهایش کشیده نشود همیشه روسری میبست.
سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخنهای دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماهبانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد!
زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفسهایش تند شده بودند و گرمای بدنش نشان از حال درونیاش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست.
پلکهایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنیاش اینقدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر میکرد، به آیندهی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود.
دلش برای بوی عطر خنک و دلپذیر مردانهاش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینیاش را چین میانداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجهگاه بود.
حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذرهای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند.
نگاه د*اغ و حریصانهاش روی تن عر*یا*نش میچرخید. باران یک نفس میبارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمیخواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش.
گونههای گلگونشدهاش طعمهی لبهای مردانهاش شد.
کم مانده بود فشارش بیفتد. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
– با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار سقف روی سرش آوار شد. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد؛ فقط میخواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد.
میان راه پایش به لبهی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراریاش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
– چموشی؛ ولی من رامت میکنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود.
حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همانطور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و تاریکی اتاق، جهنم تازهای برایش ساخت.
ممنون لیلا جان خسته نباشی🌹
💖
عالی بود
پارت ها کوتاه شده لیلا جون. اینقدر بدم میاد از مرد هایی مثل حسام که هرغلطی دوست دارن میکنن تهش هم مادرشون یک دختر آفتاب مهتاب ندیده رو براشون میگیره. ماه بانو هم تو نحوه برخورد با حسام بی تقصیر نیست
من که فکر میکنم زیاد شده😂 نگران نباش، وضعیت به همین منوال باقی نمونه😍
عزیزم ممنونم خیالی عالی بود دستت طلا پرواز بعدی زودتر بریم لطفا و مسیرش هم دورترین نقطه باش لیلی مهربونم
مرسی از نگاه گرمت راحیل جان🤗😍
بخدا اگر ماه بانو بخواد خراب کنه کشتمش🚶🏿♀️