نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۲۰

4.3
(32)

#81

***

تا دم‌دم‌های صبح اشک ریخت و غصه خورد. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. این‌که از سر نیاز و هوس دامنش دریده شده بود، نه عشق.

حسام دوستش داشت؟ نه، از نظرش فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده او را انتخاب کرد که حال همین را هم مطمئن نبود.

نگاهش را به چهره‌ی آسوده و غرق در خوابش داد و بغضش بیشتر شد. چقدر دیشب ترسیده بود. لباس‌های پخش و پلا شده‌ی پایین تخت د*اغ دلش را تازه کرد. از دیدن لکه‌ی سرخ روی ملحفه دلش به هم پیچید و نفهمید چطور تن پر دردش را به سرویس رساند.

جلوی روشویی خم شد و عق زد. زیر دلش تیر کشید. مثل بچه‌ها همان‌جا روی کاشی‌های سرد حمام نشست و به بغضش اجازه شکستن داد. با این اتفاق دیگر رسیدن به امیرعلی محال بود؛ آخر هنوز هم در ته دلش امید واهی داشت. دیشب تلنگری به او زده شد که او زن حسام فلاح است، شرعی و رسمی.

دوش مختصری گرفت تا گرفتگی عضلاتش تسکین پیدا کند. جلوی آینه‌ی قدی سرویس، به ک*بودی‌های کم‌رنگ بدنش چشم دوخت و دوباره صح*نه‌های دیشب یادش آمد. صدای جیغش هنوز در گوشش زنگ می‌زد، همان‌هایی که حسام را بیشتر به شور می‌انداخت.

آهی کشید و چشم از خودش گرفت. بافت سبز کاکتوسی‌اش را با شلوار پشمی کرمی که خط‌های عمودی مشکی رویش داشت پوشید. خواست شال سرش کند که منصرف شد و سرجایش گذاشت.

«اون که دیشب همه جام رو دیده، دیگه چند تا تار مو چه ارزشی داره؟»

باران بی‌محابا می‌بارید. نمی‌دانست از تب درونش بود یا هوای داخل خانه سرما داشت. دلش حسابی ضعف می‌رفت. از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همان‌طور سرد مشغول خوردن شد.

کمی که گذشت حسام حاضر و آماده، مثل همیشه اتو کشیده وارد آشپزخانه شد.

تنفر در دلش لانه کرد. انگشتانش محکم دور ماگ پیچیده شد. حتی جواب سلام سرکیف و رسایش را هم نداد و نگاه به حباب‌های ریز روی شیر انداخت.

حسام بالای سرش مکث کرد و کیف و مدارکش را روی کانتر گذاشت. هوس کرد دست میان موهای خیس شانه نخورده‌‌ی دخترک که دو طرف صورت گردش رها شده بود فرو کند و آن گونه‌های صورتی‌ و نرمش را تا جا داشت بکشد. وقتی این‌طور مظلوم و خواستنی، از آن ماه‌بانوی پر شر و شور و گستاخ فاصله می‌گرفت، حس بدجنسانه‌ای قلقلکش می‌داد که اذیتش کند.

دست پشت صندلی‌اش گذاشت و روی صورتش خم شد. ترسید که با چشمان درشت شده‌اش سر عقب برد. مات با لبانی نیمه‌باز نگاهش می‌کرد. زبانش نمی‌چرخید تا بگوید دست از سرش بردارد. چرا راحتش نمی‌گذاشت؟

آزاد شدن از دست این مرد را باید با خود به گور می‌برد. آن‌قدر غرق افکارش بود که نفهمید زیر چشمش خیس شد. بدنش لرزش خفیفی گرفت. سی*ن*ه‌اش از حجم اندوه و بیچارگی می‌سوخت.

نگاه دلخورش را به او دوخت. نمی‌دانست دید یا نه، چون که با پلک‌هایی بسته نفس عمیقی کشید و هم‌زمان فاصله گرفت.

رایحه‌ی دل‌پذیر میوه‌ای روی تنش، او را بیشتر برای تجربه‌ و فتح دوباره‌ی این زن ت*ح*ریک می‌کرد.

دست بین موهایش کشید و به سمت یخچال رفت. حس می‌کرد یک جای دلش را این دختر پر کرده است. از داشتنش احساس غرور می‌کرد و نمی‌خواست این حال خوب را با هیچ چیز عوض کند.

شیشه‌ی ارده را از داخل قفسه‌ی بالا برداشت و در آن حال به طرفش سر کج کرد.

– چرا بیدارم نکردی ماه‌خاتون؟

این لقب را دیشب میان زمزمه‌هایش شنیده بود. ناگهان معده‌اش تیر کشید. اخم‌آلود، نیم‌خیز شد تا از سر میز بلند شود.

حسام به سمت چای‌ساز رفت و همان‌طور که به برق وصلش می‌کرد، سر به طرفش چرخاند.

– کجا؟ صبحونه نخوردی که!

بالاخره زبانش به حرف باز شد:
– سیر شدم.

مثل دختربچه‌ها می‌خواست ناز کند؟ از داخل یخچال هر چه لازم بود بیرون آورد. خامه و شکلات، پنیر و کره. با حالت بامزه‌ای ادایش را درآورد:

– سیر شدم!

بعد جدی شد و در مقابل نگاه ماتش گفت:

– شیر و کیک که نشد غذا! بشین با هم بخوریم.

لحن پر تحکمش باعث شد مخالفتی نکند و سرجایش بشیند. دستانش را به دو طرف صورتش چسباند و تماشایش کرد.

انگار تازه نگاهش به سر و شکلش افتاد. رنگ آبی به او می‌آمد. شلوار کرم کتانی هم به همراه بولیز مارک‌دارش پوشیده بود. تیپ ساده‌ی اسپرت، به قد و قواره‌اش می‌نشست.

با حوصله نان‌های تست را از داخل تستر بیرون کشید و بعد از چای ریختن درون فنجان‌ها، سر میز نشست.

– این شد یه صبحونه درست و حسابی. ببینم، عسل دوست داری یا شکلات؟

هاج و واج نگاهش کرد. بین این مرد و آن کسی که دیشب روح و جسمش را سلاخی کرد چقدر فاصله بود.

به خودش آمد دید لقمه‌ای جلویش قرار گرفته است. تعللش را که دید اخم شیرینی بین ابرویش نشست.

– بگیر دیگه خانم ماهه، من همیشه این‌قدر خوش اخلاق نیستم‌ ها.

«خانم ماهه!»

متفاوت از همه صدایش زد.

#82

مردد دست دراز کرد و لقمه را از دستش گرفت. قبل از این‌که بخورد بی‌هوا پرسید:

– چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟

این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.

– باید ازدواج می‌کردم؟!

سر پایین انداخت و با خود گفت:

«این که جواب بده نیست. اصلاً چرا پرسیدم؟ مگه مهمه؟»

حسام از این حالت دخترک خنده‌اش را کنترل کرد و لقمه‌ی دیگری برایش گرفت.

– حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.

جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان خندان و ل*ب‌های کش آمده‌اش مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود.

اخم کرد و بدون آن‌که لقمه را از دستش بگیرد پوزخند صداداری زد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.

– من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً به‌هم علاقه‌مند بودین؛ حداقل این‌طور نشون می‌داد.

سرش را بالا گرفت تا عکس‌العملش را ببیند. مثل این‌که از این بحث به وجود آمده ل*ذت می‌برد. لبخند ناشیانه‌ای گوشه‌ی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقه‌اش را خاراند.

– یه لحظه فکر کن؛ اگه دوستش داشتم بعد اون‌وقت با تو ازدواج می‌کردم؟!

گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمی‌داد؟ از حرص رو برگرداند که بعد از لحظاتی خنده‌ی مردانه‌اش در فضای آشپزخانه پخش شد.

دوست داشت دانه به دانه موهایش را از ریشه بکند. نفس پرغیضش را بیرون فرستاد و سرگرم خوردن صبحانه‌اش شد.

حسام برخلاف خواسته‌‌ی قلبی‌اش، سعی کرد به این بازی پایان دهد. همین لپ‌های سرخ عین گیلاس دخترک و موهای فرفری‌اش که از سر حرص دور انگشتش می‌پیچاند انرژی امروزش را تکمیل می‌کرد.

قوری را از وسط میز برداشت و برای خود چای ریخت.
– من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.

دست از پیچیدن موهای بی‌نوایش کشید و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبه‌ی فنجان را نزدیک ل*بش برد.

– من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.

مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی می‌خواست بگوید مهسا بی‌بند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیب‌تر بود برای همسری برگزیده شد؟

همان‌طور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:

– صبحانه‌ات رو بخور.

از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد.

شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت.

صح*نه‌ی دیدنی بود، دو دستی و تند‌تند‌ لقمه‌های کوچک را در دهانش می‌گذاشت. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان شیطنت‌بار سیاهش شد.

ل*ب گزید و سر پایین انداخت. هیچ از خیرگی نگاهش خوشش نمی‌آمد. برعکس امیرعلی بی‌پروا و دریده بود. باز یاد و خاطره آن مرد روح و جانش را متلاطم کرد.

«امیرعلی قدرت رو ندونست، اگه عشقش محکم بود پای همه چیز می‌ایستاد. حالا این مرد شوهرته، می‌فهمی؟ انتظار داشتی تا ابد بهت دست نزنه؟»

بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت می‌داد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزه‌اش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد.

حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و قبل از خارج شدن از خانه کلی سفارش داد.

– اگه حالت بد بود و مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. مراقب خودت باش، من تا غروب برمی‌گردم.

بدون حرف به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. پوزخندی در دل زد. زندگی‌شان در ظاهر مثل بقیه بود. بعد از خوردن یک صبحانه‌ی دونفره شوهرش را راهی کار می‌کرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش جور نبود؟

به یاد حرف پدرش افتاد. می‌گفت:
«درب این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»

بغض مثل شعله‌های کم‌جان آتش در وجودش خاکستر شد. دلش نمی‌خواست مثل بقیه‌ی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. یعنی همیشه قرار بود در این خانه‌ی بزرگ تک و تنها بماند؟

باید حتماً سرکار می‌رفت، این‌طوری حداقل از شر این فکر و خیال‌ها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمی‌دانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه.

پوفی از سر کلافگی کشید. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! سالن با چند پله‌ی کوتاه به دو قسمت تقسیم میشد. روی کاناپه‌ی شیری که دو طرفش کوسن‌های نرم و رنگی چیده شده بود نشست.

تلویزیون را روشن کرد و سرگرم دیدن برنامه‌ی آشپزی شد. کمی بعد، صدای زنگ خانه او را از جا پراند.

متعجب چشم از تلویزیون گرفت. چه کسی می‌توانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.‌

چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دستش می‌لرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:

– امیر!

صدای گرفته و خش‌دارش در گوشش پیچید.
– در رو باز کن بانو.

یک قطره اشک از چشمش چکید. حالش دیدنی بود. انگار تمام حس‌های درونش را گم کرده بود؛ چیزی میان ترس و خوشحالی. تمام دلخوری‌هایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند.

فراموش کرد که می‌خواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.

سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پله‌های ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگ‌فرش حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفس‌نفس می‌زد. با دیدنش اشک‌هایش شدت گرفت.

چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمانش مثل دو گوی خونین در صورتش دودو می‌زد. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، نگفته از دل هم‌دیگر خبر داشتند.

حال که فکر می‌کرد می‌فهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست. پا از لنگه‌ی درب بیرون گذاشت.

– خوبی؟

#83

چقدر صدایش ضعیف بود. امیر با غم نگاهش کرد. چه سوال بی موردی! حالش خوب بود؟ بغض مردانه‌اش را قورت داد و پر حسرت نگاهش کرد.

– اون مر*تیکه که اذیتت نمی‌کنه؟

چشمه‌ی اشکش جوشید. در این شرایط هم به جای این‌که درد خودش را بازگو کند، از حال معشوقش می‌پرسید. خواست تمام هم و غمش را بگوید. سفره‌ی دلش را پیشش باز کند؛ اما شرم داشت، از واقعه‌ی دیشب و بر باد رفتن آمال و دخترانگی‌هایش.

نگاه دزدید و با صدایی لرزان جوابش را داد:

– خو… خوبم. اون… اون رفته سرکار… .

سرش را بالا گرفت. از چهره‌اش عصبانیت و کلافگی می‌بارید.

– تو..‌.تو نرفتی مأموریت؟

با این حرف مثل انبار باروت منفجر شد و قدمی پیش آمد.

– گور بابای ماموریت، من دلم واسه تو داره پر می‌کشه. بیا بریم بانو، از این‌جا بریم. می‌دونی توی این روزها چی کشیدم؟

کینه و کدورت از قلبش پر کشیدند. نزدیکش شد. چطور محبت و آرامش این مرد را با زندگی در کنار حسام تاخت زد؟

– اشتباه کردم بانو، اون‌جا میون تیر و تفنگ هزار جور خبر بهم می‌رسید، تا زنگ زدی فکرم کار نمی‌کرد. بیا بریم، خودم طلاقت رو از اون ع*و*ضی می‌گیرم، فقط بیا بریم.

قلبش فشرده شد. چه می‌گفت؟ چطور می‌توانست این مرد را آرام کند؟ تا به اکنون او را تا این‌ اندازه ناآرام ندیده بود. چقدر دیر فهمید، چقدر دیر رسید. حال که بانویش پژمرده شده بود؟ اکنون که در چنگال آن مرد اسیر بود؟

نمی‌توانست در این تیله‌های نافذ سیاه، در این چهره‌ی معمولی مردانه‌اش که چین گوشه‌ی چشمانش را به دنیا نمی‌داد نگاه کند. ترس از بی‌آبرویی داشت، ترس از حرف مردم. حال امیر از او چه می‌خواست؟ که زن فراری شود و دست به دستش بدهد؟

دلش می‌خواست؛ ولی با عقل نمی‌گنجید، نشدِ کار بود. صدایش از فرط گریه ضعیف و مثل زمزمه شنیده میشد:

– نمی‌تونم.

هیچ جوابی نیامد. سرش را آهسته بالا آورد، چشمش به نگاه خسته‌اش گره خورد. بغضش را به زحمت قورت داد و نفسی گرفت.

– نمی‌تونم باهات بیام.

به عینی فرو ریختنش را دید. چنگی به موهایش زد و کمی عقب رفت. با گریه رویش را گرفت. مشتش روی دیوار بالای سرش کوبانده شد.

شاکی بود، این را از لحن دورگه‌اش تشخیص می‌داد.
– چرا نمی‌تونی بیای؟ این گریه‌ات پس واسه چیه؟ مگه من رو دوست نداری؟ می‌خوای همین‌جوری پیش این مر*تیکه بمونی که چی بشه؟ اون روانیه، نابود میشی ماه‌بانو. من امیرم، نمی‌ذارم زیر دست این مرد بمونی.

چادر میان دستش فشرده شد. چرا با حرف‌هایش روی زخمش نمک می‌پاشید؟ دیگر کار از کار گذشته بود، بنای عشق روی ویرانه به ثمر نمی‌نشست. چرا نمی‌فهمید؟

– برو… من… من حالم خوبه، ما هیچ‌… هیچ‌‌وقت نمی‌تونیم برای هم باشیم.

از کوره در رفت:

– چرا؟ تو مال منی، عشق منی… .

حرفش با ضربه‌ای که به صورتش خورد نصفه ماند. جیغ خفیفی زد و به گونه‌‌ی خیسش چنگ انداخت.

– امیر؟!

وقتی حسام را جلوی رویش دید خون در رگ‌هایش یخ بست. دست بر ل*بش گرفت و یک قدم به عقب برداشت. نه، امکان نداشت. حسام چطور با خبر شد؟ نکند اصلاً به بازار نرفته بود؟

حتی نفس کشیدن هم از یادش رفت. از نگاهش واهمه پیدا کرد. جلو که آمد، چشمش به مشت گره کرده‌اش افتاد، زبانش لکنت پیدا کرد:

– من… من… .

به سمتش خیز برداشت، ترسیده پلک‌ روی هم فشرد و جیغ خفیفی کشید. ندید امیرعلی ناجی شد، دست حسام را در هوا گرفت و او را به سمت دیوار هل داد.

– نوک انگشتت بهش بخوره خونت رو می‌ریزم.

مثل ته‌دیگ سوخته‌ی کف قابلمه، پشتش از درب کنده نمی‌شد. همان امیرعلی بود، همانی که کسی جرئت نداشت به ماه‌بانویش تو بگوید.

از گوشه‌ی ل*ب پاره شده‌اش خون می‌چکید. انگار حسام منتظر اعلان جنگ بود که نقطه‌ی جوشش فعال شود. یقه‌اش را با هر دو دست گرفت و حال نوبت او بود که امیرعلی را به دیوار بچسباند.

– داشتی چه غلطی می‌کردی لاشخور؟! چی داشتی در گوش زنم زر‌ زر می‌کردی، هان؟

#84

قامت پر زوری داشت؛ اما امیرعلی نظامی و هیکلی‌تر بود. ضربه‌ای نه چندان کاری به کتفش کوبید که در جایش تلو خورد.

همان‌طور که نزدیکش میشد، خون گوشه‌ی ل*بش را با پشت دست گرفت.

– غلط رو تو کردی، عشقم رو ازم دزدیدی. فکر کردی این هم مثل اون شیوای بدبخته که بکشیش و ککت هم نگزه؟

ذهنش ترک برداشت. شیوا دیگر که بود؟ حسام با شنیدن این حرف، صورتش از حرص و عصبانیت قرمز شد. کمر راست کرد و چند گام نامتعادل برداشت.

– خفه شو! پای اون رو وسط نکش.

به دنبال حرفش نگاه تیزی به ماه‌بانوی خشک شده انداخت. نزدیک‌تر شد. از نگاه وحشیانه و رگ بیرون زده روی شقیقه‌اش هراس به جانش افتاد. دست پشت کمرش گذاشت و کنار گوشش غرید:

– برو تو تا دیوونه نشدم.

مات به چهره‌ی برزخی‌ و بی‌شرمش خیره شد. قدمی برنداشته بود که پوزخند امیرعلی بلند شد.

– بذار ماه‌بانو هم باشه. چیه؟ نکنه ترسیدی؟

تعجب کرد. منظورش چه بود؟ در این بلبشو کسی از کوچه گذر نمی‌کرد که این قائله را بخواباند. فشار انگشتان حسام از دور مچش آزاد شد. انگار امیرعلی روی نقطه‌ضعفش دست گذاشته بود که جلدی به طرفش چرخید.

– از چی باید بترسم؟ مرگ شیوا تقصیر من نبود، قبلاً هم گفتم.

موهای تنش سیخ شد. عقب‌عقب رفت و به دیوار سنگی چسبید. موجی از هوای سرد وزید و جان یخ زده‌اش را به لرز انداخت. انگار مگس در گوش‌هایش لانه ساخته بود. چشمانش صح*نه‌ی مقابلش را می‌دید و صداها در سرش اکو می‌شدند.

حواس هیچ‌کدام‌شان به او نبود. امیرعلی چه از گذشته این مرد می‌دانست که می‌خواست امروز پرده‌گشایی کند؟

فریادش رعشه به اندامش انداخت.

– چرا حقیقت رو نمی‌گی؟ شیوا دوست داشت دیوونه؛ اما تو این‌قدر پست بودی که دختر بی‌چاره تحمل نیاورد و خودکشی کرد.

چشمان گرد شده‌اش روی صورت سنگی حسام سوق پیدا کرد که چنگ به موهایش می‌انداخت و نفس‌های کش‌دار و عمیقش به زور از سی*ن*ه درمی‌آمد.

دستانش روی یقه‌ی پیراهن امیر چسبید. ناسزا گفت؛ اما به کی؟ امیرعلی با اخم نظاره‌اش می‌کرد و لام تا کام حرف نمی‌زد. همان‌جا روی زمین فرود آمد و بی‌چاره‌وار در خودش جمع شد.

– من باعث مرگش نبودم؛ شیوا موقعی که خودکشی کرد سه ماه قبلش باهاش تموم کرده بودم.

این شیوا چه کسی بود که امیرعلی هم او را می‌شناخت؟ حسام چه کرده بود؟ تازه نگاهش به ماه‌بانو افتاد، اخمش غلیظ‌تر شد. یقه‌ی امیرعلی را رها کرد و پیش آمد.

– موندی چی بشنوی؟ برو خونه تا خودم بیام.

در نگاه نمناکش برق نفرت نشست. امیرعلی پوزخند زد.

– فکر کردی ماه‌بانو هم مثل اون دختره که به راحتی نابودش کنی؟ نه، این دختر کَس و کار داره… .

حرفش تمام نشده بود که ضرب دست حسام پشت ل*بش نشست.

– برو گورت رو گم کن ع*و*ضی! کَس و کارش منم. لازم هم باشه می‌کشمش، تو رو سننه؟ تا الان کجا بودی عاشق دل‌خسته؟

بند دلش پاره شد. امیرعلی به قصد تلافی کمر راست کرد.

ترسیده، پر زحمت ایستاد. تا خواست بجنبد و آن دو را از هم جدا کند، ضربه‌ای به صورت حسام کوفته شد که از درد فریادش به هوا رفت.

با آن هیکلش کف آسفالت افتاد. امیرعلی به قصد ادامه دادن به این نزاع، بالای سرش ایستاد؛ هنوز با این مرد تسویه‌ حساب نکرده بود. ناگهان ماه‌بانو را جلوی خود دید؛ با آن مردمک‌های لرزان و رنگ پریده خود را سپر بلای حسام کرده بود. مشتش در هوا لرزید، اخم کرد.

– برو کنار، هنوز حسابم باهاش صاف نشده.

دخترک را به کناری هل داد که جیغ کشید و آستین پیراهنش را گرفت.

– تو رو خدا تمومش کن.

این دختر روی اعصابش بود. در عرض این مدت کوتاه تا چه حد از آن دختر نترس و مغرور فاصله گرفته بود که گریان از او التماس می‌کرد؟

حسام همان‌طور که خود را سرپا نگه می‌داشت، لبه‌ی چادر ماه‌بانو را گرفت.

– برو… خونه.

سرفه‌اش پر از خون بود و ماه‌بانو وحشت کرد.

– حالت… خوب… .

انگار صدایش را نشنید. مثل گرگی زخمی نفس‌نفس می‌زد. به خدا که اگر کسی جلودارش نمی‌شد امیرعلی را می‌کشت.

مابین‌شان ایستاد. چرا به او فکر نمی‌کردند؟ تا دید به حرفش محل نمی‌گذارد، نعره زد:

– گمشو برو خونه.

ل*ب گزید و یک نگاه به دور و برش انداخت. به طرف امیرعلی چرخید. زیر چشمش کبود شده بود و دلخور و عصبانی نگاهش می‌کرد.

حرص و بغض انباشته شده در گلویش سر باز زد.
– برو… برو. چرا اومدی؟ بین ما همه چی تموم شده، تو رو خدا برو.

سیبک گلویش تکان خورد. این چندمین بار بود که او را از خود می‌راند؟ ناباور اسمش را خواند:

– ماه‌بانو!

حسام چپ‌چپ نگاهش کرد و از روی چادر بازوی دخترک را چنگ زد و به طرف درب هلش داد.

– کری مگه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

امیرعلی خیلی پرروه دیگه بابا این زن یکی دیگست چرا باید بیاد در خونش کاش حسام زورش بهش برسه یه کتک حسابی بزنش😏

مائده بالانی
4 روز قبل

حسام مهربون میشه خواستنی میشه.
کار امیر علی هم درست نبود نباید می اومد در خونه ماه بانو. ولی خب باید بهش از یک جهت حق داد شاید بخاطر گذشته سروش نگران ماه بانوعه

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
3 روز قبل

وایی 😅😅😅😅 این‌قدر ذهنم پر شده از سروش ناخودآگاه همه رو سروش میبینم😂😂😂😂😂

Sahel Mehrad
4 روز قبل

خدا امیرعلی و ماه بانو رو باهم شفا بده ایشالا🤲🏿

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x