نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

داستان کوتاه

زیبایی عشق

4.8
(318)

یه روز دوتا دختر تو یه گپ با هم اشنا میشن کم کم با هم حرف میزنن با هم درد و دل میکنن و زود با هم صمیمی میشن یه روز ک. حوصله هر دوتا سر میره تو گپ با هم یه کم چت میکنن و هر دو میگن ک حوصلشون سر رفته یه پسره لینک گپشو میزاره و میگه بیاید اینجا شلوغه با هم سرگرم میشیم دوتا دختر میرن تو اون گپ و اونجا با بیشتره اعضا صمیمی میشن یکی از دخترا از یه پسره ک تو همون گپ بود خیلی خوشش میاد ولی غرورش اجازه نمیده بگه یه روز تو همون گپ ک پسره بوده پی میده ک یکی بیاد پی وی پچتیم حوصلم سر رفته☺️🚶‍♂
همون پسر میره پی وی دختر و با هم میحرفن کم کم پسر هم از دختر خوشش میاد و پیشنهاد میده ک با هم رل بزنن دختر قبول میکنه🙂🖤
دو سه روز از رابطشون میگذره ک رفیق پسره میره پی وی دختره و از پسره بد میگه و میگه این ب درد نمیخوره ولش کن دختر هم با خودش میگه این رفیقشه حتما بهتر میشناستش پس پسره رو ول میکنه و بهش میگه نمیتونیم با هم باشیم💔
پسره هم چیزی نمیگه و رابطشون خراب میشه
میگذره تا شب تولد دختره پسره پی میده و از دختره میخواد ک دوباره با هم باشن دختر هم ک از پسره خوشش میومده باز قبول میکنه😄💔
روز ها میگذره و دختر و پسر ب هم روز ب روز علاقمند تر میشن انقدر ک شبا تا صبح و روزا تا شب با هم میحرفیدن پسره دختره رو دوس داشت و دختره هم بعد از چهار ماه عاشق پسره شد😍🖤
یک سال از رابطشون گذشت و روز ب روز عاشق تر میشدن تا اینکه یه روز پسر ب دختر گفت مریضه دختر ب شدت ناراحت شد بیشتر ناراحتیش بخاطر این بود ک نمیتونست کنار پسر باشه😔💔
عشقش مریض بود ولی دختر نمیتونست ببینتش
دختر داغون بود ولی چیزی نمیگف تا اینکه پسر حالش بهتر شد🚶‍♀
بازم رابطه شون خوب بود گذشت و گذشت تا اینکه دختر مریض شد و گفتن باید عمل قلب انجام بده چند وقتی ک دختر مریض بود رابطشون سرد شد ولی بازم رابطشون خراب نشد دوسال از رابطشون میگذشت🙂
دختر خوب شد و رابطشون خوب بود تا اینکه پدر و مادر دختر مجبورش کردن با یکی دیگ عروسی کنه😭💔
دختر حالش خراب بود از یه طرف بخاطر اینکه عشقشو از دست میداد از یه طرفم خانوادش میگفتن اگ شوهر نکنه دیگ دختری ندارن و باید از اونجا بره🙂🖤دختر تمام تلاششو کرد ک عروسی نکنه ولی ب هر راهی میرف تهش بن بست بود💔🚶‍♀
دختر رفت ب پسر گفت🖤
پسر داغون شد له شد ولی بخاطر دل دختر هیچی نگفت جز یه کلمه(خوشبخت بشی)دختر عروسی کرد ولی از شوهرش متنفر بود😔💔چون دختر میدونست شوهرش چ ادم کثیفی هست ولی خانوادش نمیدونستن یک ماه بعد عروسی فهمیدن ولی خیلی دیر شده بود دختر قصمون شده بود یه مرده متحرک از یه طرف عشقش ک از دستش داده بود از یه طرف هم شوهرش ک هر روز فوشش میداد و باهاش دعوا میکرد دختر عقده ای شده بود رفت ب خانوادش گفت.. گفت اگ طلاقمو نگیرین خودمو میکشم حالا ک میدونین این چ لاشی هست🙃💔خانواده دختر بخاطر ابروشون راضی نبودن دختر طلاق بگیره بخاطر همین دختر رو اوردن پیش خودشون🙂🖤عشق دختر بهش پی داد تا حالشو بپرسه دختر همه چیو بهش گفت پسر ناراحت شد☹️🖤گذشت و پسر هر چند وقت یه بار حال دخترو میپرسید تا اینکه یه شب به دختر گفت بیا دوباره با هم باشیم💔
گفت طلاقتو ک گرفتی دوباره با هم میشیم و این بار نمیزارم کسی از من بگیرتت🙂💔
گفت حتی اگ دیگ نمیخوای با من باشی حق نداری با کس دیگ ای هم باشی تو فقط مال منی دختر دلش واسه عشقش پر میزد ولی دختر نمیخواس زندگی عشقشو خراب کنه چون اون یت بیوه بود بالاخره ب پسر گفت و پسر یه حرفی زد ک دختر ب انتخابش مطمئن تر شد
گفت من تو رو برای خودت میخوام نه واسه بدنت🙂💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 318

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x