رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت27

0
(0)

من=خوب؟بنظرت خوبم؟
لوکا=الی…
من=بهم نزدیک نشو!!
لوکا=چیشد یهو
من=فقط ازم دورشو
دیگه تحمل نداشتم دیگه نمی‌کشیدم شبیه دیوونه ها رفتار میکردم،هه!اره دیگه دیوونه شدم بسه خدایا بسه
مامانم=عقلتو از دست دادی؟
من=ولم کنید ولم کنیییییید!!چرا دعوتش کردین ها چرااااا؟زندگیمو نابود کردین بس نبود؟چرا دعوتش کردین؟چرا میخواین عذابم بدین؟
هق هقم شدت گرفت…
من=چرا…
لوکا خواست دستشو بزاره روشونم که زود خودمو کنارکشیدم و دادکشیدم…
من=به من دست نزن!
لوکا=میشه بگی چیشده
من=باهام حرف نزن!
دستمو گذاشته بود روسرم و عین دیوونه ها داشتم گریه میکردم…اصلا واسم مهم نبود که بقیه دارن نگام میکنن و چی فکرمیکنن!!
مامانم=چیزی نیست خوب میشه
من=خوب؟یه جوری خراب کردی ک تااخر عمرم فراموشش نمیکنم…هه!خوب!!
مامانم=اشتباه ازمن بود نباید دعوتشون میکردم
من=معلومه!!همه‌تون فقط میخواین تیکه تیکه‌ام کنید!!هیچکدوم واستون م‍‌ه‍‌..م نیست…فقط م‍ی‍‌..خوا…
نتونستم بیشتر ادامه بدم و افتادم روزمین…
لوکا=کیارو نباید دعوت میکردین؟چیشده میشه یکی به من بگه؟!!
من=تو ی‍ک‍‌..ی…ه‍ی‍‌…هیچی نگو
آنا=الیزابت تروخدا آروم باش همه دارن نگات میکنن
جوسیکا=بسه بسه گریه نکن ببین چیکار کردی باخودت
من=ولم کنید!دیوونم ا.ره‍‌ دی‍وون‍‌..م
جوسیکا=باشه باشه آروم باش
باورم نمیشد!!ویلیام حتی ذره‌ای واسش مهم نبود!وایساده بود همینطور خونسرد بهم زل زده بود…کسی که من هیچ سهمی ازش نداشتم!زندگیمو نابود کردی لعنتی!!باهرسختی ک بود بلاخره اون شب تموم شد…ماه‌ها گذشت و من هرروز به ی گوشه زل میزدم و هیچ حرفی نمیزدم…نمیذاشتم لوکا حتی بهم نزدیک بشه و جیغ میزدم…همینطور گذشت و گذشت تااینکه لوکا دیگه طاقت نیاوردم و از هم طلاق گرفتیم…بلافاصله بعد طلاق بااولین پرواز رفتم به کشورموردعلاقم،کره جنوبی…یک سال از مهاجرتم به کره جنوبی میگذشت دیگه کامل به زبان کره ای مسلط بودم…زندگی خوبی داشتم هر روز توی شهر زیبای سئول از خواب بیدار میشدم،دانشگاه میرفتم و سرکار میرفتم این رویایی بود که برام محقق شده بود…خیلی حس خوبی داشت با اینکه کلی خسته میشدم اما ازش لذت میبردم…از همه چیش جوسیکا تقریبا هر روز بهم زنگ میزد و کلی باهم حرف میزدیم همینطورم آنا…هنوزم یکم افسرده بودم و احساس ناراحتی میکردم ولی اندازه روز مهاجرتم نه…چند هفته‌ای بود که ازشون خبر نداشتم عجیب بود ساعتو نگاه کردم…ساعت2ونیم شب بود داشت خیلی دیر میشد‌‌‌ پس خوابیدم چون باید ساعت5صبح بیدار میشدم
صبح شده بود با صدای آلارم از خواب بیدار شدم…از جام بیدار شدم و رفتم تا آماده بشم باید میرفتم کلی کار رو سرم ریخته بود،زندگی تو کره رو خیلی دوست داشتم آدماش مهربون بودن شهرای قشنگی داشت جاهای دیدنی زیبایی داشت،صبح زود داشتم توی خیابونای کره قدم میزدم مث رویا میموند…هیچوقت با ماشین جایی نمیرفتم…پیاده خیلی بهتر بود هواکه تاریک شد کارام تموم شد و راه افتادم…رسیدم خونه،یک خونه ی کوچیک و خوشکل همونی که دوست داشتم داشته باشم همونی که تصورش میکردم!تلویزیون رو روشن کردم تا قسمت جدید سریالم روببینم…

تو خیابون قدم میزدم مثل همیشه…داشتم میرفتم سمت رستوران…تو فکر بودم که یهو…یعنی واقعا خودشه؟سریع خودمو رسوندم بهش و خودمو معرفی کردم اون بازیگر مورد علاقم بود بهش گفتم که اهل کره نیستم تعجب کرد گفت که شبیه کره‌ایا هستم…
من=خیلی ممنونم
خانم کیم=میتونم یه خواهشی ازت بکنم خانم بل؟
من=بفرمایید من در خدمتم
خانم کیم=من دارم تو یه فیلم جدید بازی میکنم
من=بله،خبر دارم
خانم کیم=ما توی فیلم به یه نفر احتیاج داریم…میشه بخوام بامن بیای و تواون فیلم باشی؟
من=ولی خانم کیم من بازیگر نیستم!من دانشجوی دندون پزشکی هستم
خانم کیم=زیاد نیست!فقط توی چند دقیقه از فیلم بازی میکنی،بازم خودت بهتر میدونی…
من=چشم،بهش فکر میکنم و بهتون اطلاع میدم
خانم کیم=این مکان فیلم برداری هست فردا از ساعت5صبح اونجاییم تا8شب اگه تصمیم گرفتی میتونی بیای اونجا
من=چشم…خانم کیم؟میتونم باهاتون یه عکس بگیرم؟
خانم کیم=البته…
ازش امضا گرفتم و باهاش عکس گرفتم…چون باید میرفت سر فیلمبرداری عجله داشت و رفت دلم نمی خواست پیشنهادشو رد کنم ازطرفی منم کارای زیادی داشتم و نمی تونستم این کارو بکنم ولی این یه فرصت بود…اینطوری من بهش نزدیک میشدم نمی دونستم چیکار کنم ولی اون روز حالم خیلی خوب بود و هیجان زده بودم که تونستم بازیگر مورد علاقمو دیدم و بهتر از چیزی که فکرشو میکردم باهام خوب رفتار کرد…رسیدم خونه فکرم هنوز روی پیشنهاد خانم کیم بود چیکار باید میکردم؟گوشیو برداشتم زنگ زدم…
-الو؟آقای لی؟یه خواهشی ازتون داشتم…
-بفرمایید خانم بل
-من فردا میتونم به رستوران نیام؟
-چطور؟چیزی شده؟
-نه چیزی نشده فقط بازیگر مورد علاقمو دیدم وازم خواست که برم دیدنش گفتم اگه اجازه بدید فردا رو نیام سرکار
-مشکلی نیست،میتونم به خانم کانگ بگم جای شما کار کنه
-خیلی ممنونم ازتون
تلفنو قطع کردم نمی دونستم کار درستیه یا نا…
از دانشگاه که خارج شدم سریع راه افتادم و رفتم سمت همونجایی که خانم کیم آدرسش رو بهم داده بود…وقتی رسیدم خانم کیم اومد پیشم و منو به بقیه معرفی کرد واقعا انتظار نداشتم اینقد خوب باشه…
ساعت8شده بود،تیکه کمی از فیلم رو باید بازی میکردم شاید1دیقه از فیلم یا کمتر بقیه شو فقط نشستم و نگاه کردم خانم کیم خیلی خوب بازی میکرد!دیگه باید برمیگشتم خونه کار بقیه بازیگرام تموم شد و کم کم داشتن از اونجا میرفتن خانم کیم خیلی اصرار کرد که منو برسونه خونه ولی من همیشه پیاده رو ترجیح میدادم تو راه خونه بودم که…
-خانم…خانم…
برگشتم سمت صدا…آقای کارگردان بود…
کارگردان=ببخشید من میخواستم یه سوالی ازتون بپرسم
من=بفرمایید در خدمتم
کارگردان=شما…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x