سهم من ازتو پارت45
من=ویلیام میخوام یچیزیو باهات درمیون بزارم
سرشو بلندکرد و نگام کرد
ویلیام=چیزی شده؟
من=خب…تاحالا واست سوال نشده ک چرا زود قاطی میکنم؟
ویلیام=چرا ولی مگه بخاطر قلبت نیست
من=نه…نیست
ویلیام=پس…پس چی؟
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم
من=روز عروسیم خیلی ناراحت بودم و هیچ حالم
خوب نبود چون ازاولم این ازدواجو نمیخواستم و ب
اصرار مامانم موافقت کردم…اونروز وقتی تورو اونجا
دیدم تیکه تیکه شدن قلبمو حس کردم،قلبم ازهمون
روزی ک خیانت کردی ضعیف بود و خوب کار نمیکرد
و باکوچیکترین اتفاقی بهش فشار وارد میشد…زیاد
تحمل کردم،خیلی زیاد!فقط بخاطر آبروم اما مدام جلو
چشمم بودی و وقتی جلواومدی حس جنون بهم
دست داد و نفهمیدم چیشد تااینکه بیهوش
شدم،خودتم درجریان بودی
ویلیام=متاسفم
من=نباش!بعد بیهوش شدنم فهمیدن ک حالم طبیعی
نیست…جسمی نه،روحی!ی روانشناس اومد بالا
سرم و متوجه شد ک دچار ی بیماری روانی شدم
باچشمای گرد شده همینطور بهم زل زده بود،انتظار تعجبشو داشتم!
من=بعدازیکم زمان من درمان شدم اما قطعی نبود!و تنها کسی ک درجریان بود کای بود
ویلیام=ینی اون…
من=اره اون میدونست!حتی بعدازدواجم بااینکه یکم
درمان شده بودم همش یجا مینشتم و ب گوشه
دیوار زل میزدم و ن حرفی میزدم و ن اجازه میدادم
کسی باهام صحبت کنه تااینکه لوکا دیگه تحمل نکرد و طلاق گرفت
چشماشو بهم دوخته بود و با ی حس نگرانی و تعجب نگام میکرد
من=و چن روز پیش،توی شهربازی دوباره اون اتفاق
افتاد!هیچکسی جز کای نمیدونست چمه پس
هیچکدوم زیاد نگران نشدن…این روزایی ک نبودم رو
دوباره بزور بردن پیش روانشناس و کم کم اروم
شدم،روانشناسم میگفت باید اینارو باهات درمیون بزارم…
وقتی سکوتشو دیدم ادامه دادم
من=ویلیام تو نمیتونی بامن زندگی کنی اینطوری زندگی خودتم نابود میشه!
نگاهی بهم انداخت و لبخند زد،همون لبخندای همیشگیش
ویلیام=من همه جوره راضیم:)واسه من هیچ اشکالی
نداره و بازم میخوامت…بهرحال این اتفاقام بخاطر
من بود نه؟
لبخند کوتاهی زدم و سرمو انداختم پایین
ویلیام=امشبو بقیهرو خبرکنم؟
من=واسه چی کجا؟
ویلیام=همینجا!همینطوری آخرین روزیه ک میونگ هست دورهم جمع شیم
من=اخخخخ اصلا میونگو یادم نبود…میونگ پیش کیه؟
ویلیام=پیش جوسیکاست
من=باشه پس…تاشب همینجا بمونیم؟
ویلیام=میخوای میمونیم میخوای دورمیزنیم
تاخواستم حرف بزنم باصدای پشت سرم ترسیده برگشتم سمتش
کای=مبارکه پس آشتی کردین
پشت سرمون نشسته بود دستشو گذاشته بود
روصورتش ی لبخند مسخره رو لباش بود
من=بی مزه
کای=اشتباه نکن بی مزه توبودی!
من=خدانکشتت الاهی
کای=خب حالا کجا میریم؟
من=میریم؟توکجا؟
کای=ک اینطور میزنی توذوقم؟باشه
من=قهرنکن بابا میریم قدم میزنیم تاشب همین حیاط خیلی خوبه بزرگم هست
کای=شما بریم خوووووش بگذره
من=پاشو ناز نکن پاشو
کای=هی هی داری پررو میشیا من دختر نیستما نازکنم
دستشو گرفتم و پشت سرخودم کشیدمش
من=معلومه غلط میکنی نازکنی
کای=هنوزم میترسم ازت لامصب
بااین حرفش زدم زیرخنده
من=راه بیوفت زبون نریز
کای=خیلی بامزهام نه؟
من=خیلی خیلی
کای=مث خواهرم بی مزه نیستم ک!😁
من=کاااااای راه بیوووووووفتتتتت
ویلیام وایساده بود نگامون میکرد و میخندید…
ویلیام=من برم ب آنا بگم هیچی نیاره تاشب
من=راس میگی یادم نبود اره بگو
ویلیام=پس الان میام
وقتی برگشت بکم سهتایی قدم زدیم و حرف زدیم و
ب حرفای کای خندیدیم،الحق هنوزم همون آدم بود!
همون آدم خونگرمی ک قبلا کلی باهاش حال
میکردم…هوا کم کم داشت تاریک میشد،پاتریک
رسید نمیدونم چرا اما خودمو پرت کردم توبغلش…
پاتریک=عجبا تو ک ب بغل حساس بودی!
من=هنوزم هستم ولی دکترم میگه باید باهاش مقابله
کنم،چقد تو داداش بدی هستیا جای اینکه کمک کنی
پاتریک=خب باشه بیا
من=له شدم پاتریک بسه حالت تهوع گرفتم
پاتریک=خب خودت میگی!
من=تااین حدم نه!