رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت45

0
(0)

من=ویلیام میخوام یچیزیو باهات درمیون بزارم

سرشو بلندکرد و نگام کرد

ویلیام=چیزی شده؟

من=خب…تاحالا واست سوال نشده ک چرا زود قاطی میکنم؟

ویلیام=چرا ولی مگه بخاطر قلبت نیست

من=نه…نیست

ویلیام=پس…پس چی؟

یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم

من=روز عروسیم خیلی ناراحت بودم و هیچ حالم

خوب نبود چون ازاولم این ازدواجو نمیخواستم و ب

اصرار مامانم موافقت کردم…اونروز وقتی تورو اونجا

دیدم تیکه تیکه شدن قلبمو حس کردم،قلبم ازهمون

روزی ک خیانت کردی ضعیف بود و خوب کار نمیکرد

و باکوچیکترین اتفاقی بهش فشار وارد می‌شد…زیاد

تحمل کردم،خیلی زیاد!فقط بخاطر آبروم اما مدام جلو

چشمم بودی و وقتی جلواومدی حس جنون بهم

دست داد و نفهمیدم چیشد تااینکه بیهوش

شدم،خودتم درجریان بودی

ویلیام=متاسفم

من=نباش!بعد بیهوش شدنم فهمیدن ک حالم طبیعی

نیست…جسمی نه،روحی!ی روانشناس اومد بالا

سرم و متوجه شد ک دچار ی بیماری روانی شدم

باچشمای گرد شده همینطور بهم زل زده بود،انتظار تعجبشو داشتم!

من=بعدازیکم زمان من درمان شدم اما قطعی نبود!و تنها کسی ک درجریان بود کای بود

ویلیام=ینی اون…

من=اره اون میدونست!حتی بعدازدواجم بااینکه یکم

درمان شده بودم همش یجا مینشتم و ب گوشه

دیوار زل میزدم و ن حرفی میزدم و ن اجازه میدادم

کسی باهام صحبت کنه تااینکه لوکا دیگه تحمل نکرد و طلاق گرفت

چشماشو بهم دوخته بود و با ی حس نگرانی و تعجب نگام میکرد

من=و چن روز پیش،توی شهربازی دوباره اون اتفاق

افتاد!هیچکسی جز کای نمی‌دونست چمه پس

هیچکدوم زیاد نگران نشدن…این روزایی ک نبودم رو

دوباره بزور بردن پیش روانشناس و کم کم اروم

شدم،روانشناسم میگفت باید اینارو باهات درمیون بزارم…

وقتی سکوتشو دیدم ادامه دادم

من=ویلیام تو نمیتونی بامن زندگی کنی اینطوری زندگی خودتم نابود میشه!

نگاهی بهم انداخت و لبخند زد،همون لبخندای همیشگیش

ویلیام=من همه جوره راضیم:)واسه من هیچ اشکالی

نداره و بازم میخوامت…بهرحال این اتفاقام بخاطر

من بود نه؟

لبخند کوتاهی زدم و سرمو انداختم پایین

ویلیام=امشبو بقیه‌رو خبرکنم؟

من=واسه چی کجا؟

ویلیام=همینجا!همینطوری آخرین روزیه ک میونگ هست دورهم جمع شیم

من=اخخخخ اصلا میونگو یادم نبود…میونگ پیش کیه؟

ویلیام=پیش جوسیکاست

من=باشه پس…تاشب همینجا بمونیم؟

ویلیام=میخوای میمونیم میخوای دورمیزنیم

تاخواستم حرف بزنم باصدای پشت سرم ترسیده برگشتم سمتش

کای=مبارکه پس آشتی کردین

پشت سرمون نشسته بود دستشو گذاشته بود

روصورتش ی لبخند مسخره رو لباش بود

من=بی مزه

کای=اشتباه نکن بی مزه توبودی!

من=خدانکشتت الاهی

کای=خب حالا کجا میریم؟

من=میریم؟توکجا؟

کای=ک اینطور میزنی توذوقم؟باشه

من=قهرنکن بابا میریم قدم میزنیم تاشب همین حیاط خیلی خوبه بزرگم هست

کای=شما بریم خوووووش بگذره

من=پاشو ناز نکن پاشو

کای=هی هی داری پررو میشیا من دختر نیستما نازکنم

دستشو گرفتم و پشت سرخودم کشیدمش

من=معلومه غلط میکنی نازکنی

کای=هنوزم میترسم ازت لامصب

بااین حرفش زدم زیرخنده

من=راه بیوفت زبون نریز

کای=خیلی بامزه‌ام نه؟

من=خیلی خیلی

کای=مث خواهرم بی مزه نیستم ک!😁

من=کاااااای راه بیوووووووفتتتتت

ویلیام وایساده بود نگامون میکرد و میخندید…

ویلیام=من برم ب آنا بگم هیچی نیاره تاشب

من=راس میگی یادم نبود اره بگو

ویلیام=پس الان میام

وقتی برگشت بکم سه‌تایی قدم زدیم و حرف زدیم و

ب حرفای کای خندیدیم،الحق هنوزم همون آدم بود!

همون آدم خونگرمی ک قبلا کلی باهاش حال

میکردم…هوا کم کم داشت تاریک میشد،پاتریک

رسید نمیدونم چرا اما خودمو پرت کردم توبغلش…

پاتریک=عجبا تو ک ب بغل حساس بودی!

من=هنوزم هستم ولی دکترم میگه باید باهاش مقابله

کنم،چقد تو داداش بدی هستیا جای اینکه کمک کنی

پاتریک=خب باشه بیا

من=له شدم پاتریک بسه حالت تهوع گرفتم

پاتریک=خب خودت میگی!

من=تااین حدم نه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x