رمان شوکا

شوکا پارت 23🧡🌼

4
(3)

رمان شوکا پارت²³ 💔🪦

پوفی کشیدم.

دست و پاهام به این صندلی لعنتی بسته بود و نمیشد تکون بخورم.

یکهو یاد جنس هام افتادم و زمزمه کردم

+دمت گرم نهال . .‌ . یه بار ترفندت درست جواب داد

و با دست بسته پشت مانتوم رو دادم بالا و از توی شلوارم چاقو رو برداشتم.

دستام رو با احتیاط باز کردم و بعد پاهام.

بلند شدم و سمت پنجره که نور کمی ازش میومد رفتم.

اما یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید اسلحه رو برداشتم و روی جمجمم گذاشتم.

دستگیره در قیژی باز شد.

و نگاه خیره من به لبخند خشک شده اشکان که حالا به بهت تبدیل شد سوق پیدا کرد.

عاقد با تعجب نگاه می‌کرد

که اشکان اومد یه قدم جلو که داد زدم.

+به روح پدرم بیای جلو میزنم.

نیشخندی زد

اما

کشیدن ضامن کلت همانا و صدای آژیر ماشین پلیس
همانا

اشکان داد زد

_ پلیسیسسسسسس

+ یادت رفته اشکان نامزد من الان نیما توسلی

با فشار دادن کلت قلابی روی جمجمم با تأکید ادامه دادم

+نیما توسلی

اومد طرفم و خواست دستم رو بگیره که دستم رو دزدیدم و با اون دستم یه مشت توی دماغ و یه لگد توی پهلوش زدم

آخ بلندی گفت

با شنیدن صدای ” ایست” پلیس‌ها گفتم

+فرار کن

نگاهی به جای خالی عاقد کردم

شاید فکرم درست بود.

اشکان اون آدم سابق نیست

عوض شده ولی خوشبختانه عو*ضی نشده.

وگرنه الان باید جنازه منو از اینجا میبردن بیرون.

_ شوکا

نگاهم رو به جای خالی اشکان که نیما جاش رو پر کرده بود سوق پیدا کرد.

که مامان نیما رو کنار زد و گریه کنان اومد سمتم.

بغلم کرد.

آخ که چه این بغل رو دوست داشتم.

تنها پناهم بعد بابا محمود.

بعد چند ساعت بغل مامان زار زدن بالاخره عمو حسین و آرمین هم اومدن.

از مامان جدا شدم که کسی از پشت سر روی صندلی سمت چپ اتاق نشست.

از دور آشنا بود.

اما با دیدن چهرش.

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــــــــــــ

سرگرد یزدان توفیق.

〔فلش بک به گذشته〕

۴ سال قبل

روی صندلی انتظار نشستم.

خدایا فقط کیان طوریش نشه.

حتی اگه منو نمیخواد

نگاهی به مانتو شلوار سفید خونینم انداختم.

که خاله طیبه با گریه سمتم میاد.

پشت سرشم یزدان

طیبه_ چی شده بچم؟!

+هیچی خاله جان یه تصادف جزئی . . .

یزدان_ واسه همین برادر من الان تو اتاق عمله نه؟

در باز میشه.

من و پشت سرم خاله و یزدان به سمت دکتر میدویم.

طیبه_ چی شد آقای دکتر؟

دکتر نگاهی بهمون میندازه و میگه

دکتر _ شما چه نسبتی با بیمار دارید؟!

طیبه_ من مادرشم

یزدان به خودش اشاره کرد.

_منم برادرشم

دکتر سری تکون داد.

کمی مکث کرد و گفت

_نبضش کم میزد. وقتی اوردنش امیدی نبود . . ‌. اما من و همکارانم تمام تلاشمون رو کردیم . . . ولی . . .

مکث کرد. که قطره اشکی سمج از گوشه چشمم پایین چکید.

+دکتر ترو خدا

سری تکون داد.

_متأسفم . . . غم آخرتون باشه.

برای حفظ تعادل به دیوار چسبیدم. خاله طیبه زار میزد و من متعجب به برانکاردی که روش پتوی سفید تا سر کیان بالا اومده بود. نگاه کردم.

دقیقا همونجایی که توی خیالاتم کیان میومد و با لب خندون میگفت که همش بازیه.

ولی نبود.

نبود.

نـــــــــــــــــــــبـــــــود خـــــــــــــــــــــدا؟!

ایــــــــــــــن هــــــــــــــمـــــــه عـــــــذاب کــــــــــــــم نـــــــبــــــــــــــود

کــــــــــــــیـــــــانـــــــــــــــــــــم

وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

لحظه ای یاد برانکارد بابا محمودم افتادم. با گریه به زار های مامان و زن دایی الهام که سعی داشت آرومش بکنه نگاه کردم.

چند سالم بود؟

۳ فقط سه سالم بود.

خاله طیبه با زار سمتش رفت که داشتن می‌بردنش.

پرستار ها سعی میکردن جلوش رو بگیرن.

اما یزدان به پایین خیره بود.

سمت برانکارد رفتم.

خاله طیبه رو پرستار ها دور میکردن.

دستم خورد به دست کیان

اما مثل همیشه گرم نبود.

این بار یخ بود.

بلند جیغی زدم.

و با حس سرامیک های سفید و سرد بیمارستان و صدای ضعیفی از طرف پرستار ها چشمام رو بستم.

دیدم تار بود.

و بعد سیاهی مطلق.

فلش بک ( حال )

رو به روش نشسته بودم و اون لباسامو برانداز میکرد.

حقم داشت کل لباسام پاره و موهای ژولیده پولیدم از شال بیرون زده بود.

نگاهی به حاج حسین و مامان انداختم که با نگرانی نگاهم میکردن و نیما با عصبانیت تمام.

_دقیقا چی شد؟!

نگاهی بهش کردم و بعد سرباز کنارش.

سرم رو انداختم پایین.

+ برام پیام اومد اگه به اون آدرس نرم همسر دوستم و نامزدم رو میکشن منم . . .

نیشخندی زد و حرفم رو قطع کرد.

_یعنی منم بگم الان قاتل زنجیره ایم باور میکنید.

+عکس اسلحه فرستاد . . . خیلی واقعی بود . . . منم فقط تونستم اون لوکیشن رو برای خواهرم . . . لیلی بفرستم . . . تنها امیدم این بود که آدرس رو عوض نکنن که خداروشکر . . . نکردن

_بهتون تعرض هم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Malika
10 ماه قبل

وای خیلی قشنگه قلمت💖

خیلی از شوکا خوشم میاد🥰😍

فقط امیدوارم اشکان و تیارا میونشون رو بهم نزنن

در کل قلمت عالیه لطفا همینجوری ادامه بده

لیکاوا
لیکاوا
10 ماه قبل

🥰قلمت خیلی خوب و قشنگه و آدم قشنگ احساساتو درک میکنه
امیدوارم نیما و شوکا عاشق هم شن و پایانش خوش باشه

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x