رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 101

4.6
(19)

بغض کرد و جلو رفت…..یاسر فاصله را تمام کرد و مادرش را بغل گرفت.
_کجا غیبت زد؟ دورت بگردم الهی میفهمی چه فکر و خیالاتی که نکردم؟
بوسه ای را روی سر مادرش نشاند.
_خدا نکنه
برات توضیح میدم قربونت برم فقط الان خیلی خستم
عطر تن پسرش را استشمام کرد و بالاخره رضایت داد عقب برود.
صورت او را با دستانش قاب گرفت.
_چقدر لاغر شدی، کجا بودی؟ این کبودیا چیه روی صورتت؟
یاسر ابرو در هم کشید.
_همشو برات تعریف میکنم فقط بدون مقصر سهیله و بس
مادرش دست روی دهانش گذاشت.
_خاک به سرم، این مصیبت چرا دست از سر ما بر نمیداره؟
او را به سمت میز ناهار خوری هدایت کرد.
_برو بشین بگو چیشده
درمانده قدمی جلو رفت و پلک بست.
_مامان خستم
_خستگی نداریم باید همین الان به من بگی چیشده
پلک باز کرد؛ صندلی را عقب کشید و نشست، از کجا باید شروع می‌کرد؟
مرگ ساختگی یلدا؟ صحبت با سهیل در سوله؟ زندانی شدنش؟ فهمیدن آنکه خواهرکش نمرده؟ واگذاری نصف اموالشان؟
در ذهنش مرور کرد و داغ دلش تازه شد…..نیمی از ثروتشان پر کشید.
اگر با جان خواهرش تهدید نمیشد قطعا مخالفت می‌کرد.
باز جای شکرش باقی بود در یک کار خیر خرجشان کرد.
با صدای مهری به خود آمد.
_یاسر بگو دیگه!
نگاهی را که به میز دوخته بود گرفت…..ترجیح داد فقط قسمت سوله را بگوید.
_من میخواستم با سهیل حرف بزنم باهاش داخل اون سوله قدیمی خودمون قرار گذاشتم
بحث راجب یلدا بود، گفتم خبری از تفنگ و دعوا نیست فقط قراره حرف بزنیم
اومد، اولش خیلی خوب بود
نگاه دزدید.
_بعد شروع کرد به چرت و پرت گفتن درمورد یلدا منم عصبی شدم و زدمش
چشم هایش را سمت صورت مادرش چرخاند، در سکوت و با دقت گوش می‌کرد.
_برای جبران یه میله برداشت زد توی سرم، بیهوش شدم هیچی نفهمیدم دیگه
وقتی بیدار شدم داخل یه اتاق بودم
غرورش نگذاشت از کتک خوردنش توسط آدم های سهیل بگوید پس چیزی در آن مورد هم نگفت.
_تمام مدت اونجا بودم تا امروز بعد این همه وقت بالاخره خودش اومد
مهری زبانی روی لب هایش کشید.
_چرا گرفته بودتت؟
شانه بالا انداخت.
_واسه تلافی، واسه ضربه زدن، به خاطر انتقام!
مامان من نمی‌فهمم نمیتونم درکش کنم دقیقا با اون چیکار کردن؟
گفت باهام کار زیاد داره اما به یه شرط ولم میکنه گوش دادم به حرفاش گفت باید نصف اموالی که دارین رو به مراکز خیریه بدی
_تو قبول کردی؟
موج بهت و نگرانی در صدای مادرش مشخص بود، به صندلی تکیه زد و دست لای موهایش فرو کرد.
_بخدا چاره ای نداشتم
_تو چه غلطی کردی بچه؟ میفهمی بدبخت شدیم؟
_چیکار میکردم دیگه
_هرکاری جز قبول کردن حرفش
بی‌قرار برخاست.
_نمیشد، با جون یلدا تهدیدم کرد
بابا راست می‌گفت اون واقعا دیوونست، رحمی نداره
مهری وا رفته به قامت پسرش نگاه کرد……اینگونه نمیشد، خودش هم باید کاری می‌کرد.
یوسف و یاسر شانس خودشان را امتحان کردند حالا نوبت او بود.
_خب من خودم میرم عمارت باهاش حرف میزنم
یلدا هم میارم، کاری که تو و بابات نتونستید انجام بدین!
یاسر چشم گرد کرد.
_جونم بله؟
من نتونستم، بابا نتونست تو میخوای بری؟
مهری بلند شد و لبخند نصف و نیمه ای را بر لب نشاند.
_آره من میخوام برم، تو ام حق نداری دخالت کنی
جفتتون بی عرضه بودین که نتونستین دختر دست گلم رو بیارین
_باشه ولی حداقل بزار بابا بهوش بیاد!
_بابات بهوش اومده همین دو سه روز پیش
بهشم گفتم خودم دخترم رو میارم پس دیگه جای حرفی باقی نمیمونه
تا دهان باز کرد چیزی بگوید مادرش اخم کرد……زبان به دهان گرفت و هیچ نگفت.
مهری از کنارش گذشت و یاسر از حرص مشت روی میز کوبید.
فریاد زد:
_مامان!
اما مهری اعتنایی نکرد و رفت.

پاهایش را درون شکمش جمع کرد و خود را بغل گرفت.
با نگاهی نم دار خیره شد به اویی که پایین تخت به دیوار تکیه زده و با گوشی اش ور میرفت.
اخم کمرنگی میان ابرو هایش جا خوش کرده بود، انگاری داشت چیزی را تایپ می‌کرد که مهم بود.
چشم از او گرفت و به ساعت دیواری اتاق خیره شد…..به چند ساعت قبل فکر کرد.
سهیل او را روی تخت پرت کرد و او با وحشت جیغ کشید”دست به من نزن، توروخدا”
چهره متعجب سهیل از یادش نمی‌رفت……صدایش در ذهنش پخش شد:
“راجب من چی فکر کردی؟ من شاید بیشرف باشم ولی نه این مدلی
……
یادت باشه دختر امجدی سهیل صدر ناموس سرش میشه فقط وقتی پا رو دمش نزارن، تو هم فقط به خاطر کارای بابات اینجایی!”
از آن لحظه به بعد سهیل کلامی بر زبان نیاورد…..صدای بقیه مخصوصا کوروش را پشت در می‌شنیدند ولی جفتشان جوابی نمی‌داند.
سوال های زیادی داشت که می‌خواست بپرسد…..حالا که تنها بودند این بهترین فرصت بود.

_سهیل؟
_هوم
_میتونم ازت چندتا سوال بپرسم؟
سر بالا آورد و به یلدایی که روی تخت در خود جمع شده بود نگریست.
_نه
_چرا؟
_چون حوصله سوالای چرت و پرت تورو ندارم
_چرت و پرت نیستن، میخوام بدونم تا کی باید اینجا باشم؟
_تا هر وقت من بخوام
ابرو در هم کشید…..مگر بازیچه اش بود که این حرف را می‌زد؟!
_یعنی چی
تا هر وقت من بخوام؟ مگه من مسخره تو ام!
نفسش را صدا دار بیرون فرستاد و دستی به صورتش کشید.
_سوال پرسیدی جوابتو دادم خب دیگه دردت چیه
از روی تخت پایین آمد.
_باشه باشه دعوا نکنیم
یه بار با آرامش حرف بزنیم فقط
زمانی که او گوشی اش را کناری گذاشت و بیخیال آن شد جواب مثبتی در نظر گرفت که حاضر است سوالاتش را بشنود.
جلو رفت و کنارش نشست…..هنوز هم همان اخم کم رنگ را بر چهره داشت.
_الان که اینطوری نگام میکنی یعنی دعوا نه؟
سری تکان داد.
_دعوا نه
_داد و بیداد نه؟
_نه!
گلو اش را صاف کرد.
_خب باشه، پس میشه بگی بابام باهات چیکار کرده که اینطوری کینه داری؟
شانه بالا انداخت.
_فکر نمی‌کنم باید بهش کینه گفت
آخه از قدیم گفتن به هر دست بدی به همون دست هم پس میگیری بابات باهام بد کرد منم باهاش بد کردم
تاوان کارای خودش بود
_به نظرت یکم سنگین نیست؟
کمی به سمتش خم شد.
_هشت سال از جوونی من تلف شد، به نظر تو اینم سنگین نیست؟
نگاه دزدید.
_چرا اما سهیل اون بابامه، توقع نداری که به تو حق بدم؟
_من به حق دادن یا ندادن تو نیاز ندارم
تو داری سوال میپرسی منم جواب میدم همین و بس
سر چرخاند و اجزای صورتش را از نظر گذراند…..دلش لرزید.
لبخند زد و ناخواسته زمزمه کرد:
_میدونم، میدونم نیاز نداری ولی من……
چشمان دو دو زنش را میخ چشم های سیاه منتظر او کرد.
داشت چه می‌کرد؟ میخواست که چه بگوید؟
بگوید اما من دوستت دارم؟ نه نمی‌توانست.
_خب؟
به خودش آمد.
_ولی من همین طوری گفتم!
_اوکی، سوالات تموم شد؟
_نه
_بگو
عجیب بود که اینگونه خونسرد رو به رو اش نشسته و منتظر بود دخترک سوال هایی را بپرسد که می‌دانست از جواب دادن به آنها فراریست.
_گذشته تو چیه؟
_گذشته‌ی من؟
سر تکان داد.
_اره
_گذشته من خیلی درام داره به درد تو نمیخوره!
این را گفت و بلند شد.
_ولی فکر کردم جواب میدی!
سمت سرویس بهداشتی اتاقش قدم برداشت.
_این سوال آزارم میده یلدا، هیچ وقت نپرسش
در سرویس بهداشتی را باز کرد و آن را پشت سرش بست.
نفس عمیقی کشید جلو رفت.
دستانش را لبه روشویی سنگی گذاشت و به چهره خودش درون آیینه زل زد.
زمانی که قرار بود یاسر را ببیند باند دور سرش را کنده و موهایش را روی پیشانی اش ریخته بود تا زخمش مشخص نشود.
به بلا هایی که سر یوسف آورده بود و سوال یلدا فکر کرد.
حالا که کارش تمام شده بود باید می‌گذاشت دخترک برود؟
آری اما نه فعلا
باید آب ها از آسیاب بی افتد و آن موقع یلدا می‌تواند برود…..زخم هایی که به یوسف زده بود هنوز تازه بودند.
شیر آب را باز کرد و مشتی آب به صورتش پاشید.
یک بار، دو بار و بار سوم شیر را بست…..کمر صاف کرد و عقب کشید.
آرام خندید؛ دستی به صورت خیسش کشید و پلک باز کرد.
انتقام حس خوبی داشت!

در سکوت به آهنگی که از ضبط ماشین پخش می‌شد گوش سپرد.
سر به شیشه ماشین چسباند و نگاه کوتاهی را به امیر ساسان که مشغول رانندگی بود انداخت.
غمگین شد…..چگونه باید به آن دو میگفت اجازه ای را که منتظرش بودید از طرف سهیل صدر صادر نشده است؟
چگونه باید به امیر ساسان میگفت از چشمم افتاده ای؟
مقصر خودش بود، اگر آن روز تنهایشان نمیگذاشت و روشن فکر بازی از خود در نمی آورد هیچ وقت چنین نمیشد.
صدای خواهرش او را از افکارش بیرون کشید.
_اجی ساکتی؟
لبخند زد.
_چیه ساکت بودن بهم نمیاد؟!
_اصلا! تو بگو یذره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x