رمانرمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۱

4.3
(26)

به نام خدا

خلاصه: دختری عادی با زندگی ای عادی با فراز و نشیب های زندگی دست و پنجه نرم میکند و در گوشه ای از جهان در تقلا برای زندگی ای بهتر است

مردی وارد زندگی اش میشود یا شاید او وارد زندگی مردی می‌شود

قلب ساده و ضعیف اش را به این مرد می‌بازد

اما خودش میداند این مرد کیست ؟ مردی که در مه قدم میزند ، مردی مرموز ، مردی مجهول…

***

شتاب زده در پشتی رستوران رو باز کردم:

_ او..اومدم

هنوز به خاطر دویدن نفس نفس میزدم ، اکبر آقا با اون شکم گنده که قبل خودش جلو میومد با آن لحن مخصوص به خودش گفت :

_ بَه تو که باز دیر کردی ، هر روز خدا کارت همینه

ببینم بچه تو اصلا ساعت بلدی ؟

پیاز داغش رو زیاد می کرد فقط کمی دیر کرده بودم . اخم ریزی کردم و گفتم :

_ سلام علیکم قربان ، حالا شغل من اینجا ظرف شستن و نظافته فک نکنم چند دقیقه تاخیر اختلالی توش ایجاد کنه

بعد رومو برگردوندم و همون‌طور که آستین هامو بالا میزدم و دستکش دستم میکردم و پیشبند میبستم آروم ادامه دادم : یکی ندونه فک می‌کنه مهمانداری چیزیم اینجام هواپیمای ایرباس ، نباید چند دقیقه اینور اونور بشه .

اکبرآقا گوش هاش سنگین بود اما به وقت حرف زیر زیرکی خوب کار میکردن . با ابرو های بالا پریده برگشت :

_ نوچ نوچ مث که طلبکارم هستی ، دختره ی خیره سر باز که زبونت درازه ، من که الکی که پول حروم نمی کنم اگه حقوق می خوای باید سر موقع اینجا باشی چه هواپیما ایرساس نمیدونم چی چی باشه چه رستوران اکبر پشه باشه …

دیگه حرفی نزدم ، قبول داشتم این بار کاهلی کردم اما اون نباید اینجوری با من حرف میزد .

ولی خب دیگه فهمیده بودم جدل با این مرد فقط وقت تلف کردنه .

آماده که شدم به طرف سینک رفتم تا ظرفارو بشورم ، اما با دیدن کوه ظرف خشکم زد پس امروز کارم ساخته بود .

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

ـ اینا همش مال امروزه ؟

محمد که یکی از آشپزای اینجا بود در حالی که داشت سبزی هارو خورد میکرد گفت :

_ اره امروز مشتری زیاد داشتیم روز پر برکتی بود .

مکثی کرد و بعد مثل اینکه یادش آمد برای من همچین هم روز پربرکتی نبوده ادامه داد : ا..البته نه برای همه مون ، فک کنم امروز روز شما نبوده

آهی کشیدم با خودم گفتم : امروز روز من نبود ، دیروز هم نبود ، ماه قبل هم همینطور شاید هم سالهاست شاید صاحب این روزگار نمی خواد یکی از روزهایش را فقط برای کمی دلگرمی به من بده .

در عوض فقط لبخند زدم و گفتم :

_ چه کنیم همینه دیگه …

بعد یاد مینا افتادم : آها راستی مینا نیس ؟ آخه اون پیام داد یادم انداخت بیام وگرنه الان الان اکبرآقا با کله من شکلات خوری درست کرده بود

مینا از دوستان صمیمی و نزدیکم بود و محمد برادر کوچکتر مینا بود ، هردو اینجا کار میکردن نمیدونم چرا همچین جایی رو برای کار انتخاب کرده بودن .

محمد خنده ای کرد و گفت :

_ امروز نمیاد سرکار فعلا حبس موقته

متعجب دست از ظرف شستن برداشتم به سمت محمد برگشتم و گفتم :

_ باز چرا ؟ دیگه چه دسته گلی به آب داده

_ میترا آجی باور کن کارای این دختر اصلا نرمال نیس هر چی زور میزنم تحلیل کنم نمیتونم درک کنم این دختر چرا اینطوریه

مینا دختری پر جنب و جوش و شلوغ بود ، اما چیزی که خنده دار بود ، لحن بامزه محمد بود :

_ خانوم دیروز یه خواستگار داشت ، وقتی صحبتامونو کردیم گفتیم دختر ما و آقا پسر شما برن تو اتاق سنگاشونو وا بکنن مینا هم راضی بود پسر خوبی بود . اما وقتی رفتن اتاق بگو چی شد !!

با هیجان و عصبانیت اینارو تعریف میکرد و دستاشو رو هوا تکون میداد .

پسر ساده و خوش قلبی بود فک کنم ۲۳ ساله بود از مبین برادر کوچیکم بزرگتر بود . قد بلند و لاغر بود و پوست سبزه ای داشت صورتش ته مایه های مینا بود دوسال از من کوچیکتر بود . با لبخند بهش گوش میدادم :

_ خب چی شد ؟

همون‌طور که اونطرف زیر گازو زیاد میکرد ادامه داد :

_ هیچی دیگه چی می خواستی بشه مگه دوست خودتو نمیشناسی ، همه تو پذیرایی منتظر بودیم که یهو یه صدایی اومد برگشتیم ببینیم چیه که شاه پسر با دماغ خونی اومد بیرون ، پشت سرش مینا اومد

به اینجام که رسید ادای مینارو درآورد و با صدای زنونه و نازکی گفت : بابا این تو کف منه ها ، بعد میگه زشتی ، فک کرده خودش خیلی خوبه شبیه زردآلوعه

در حالی که با سیم ظرفشویی سعی میکردم این لکه سمج رو از رو بشقاب پاک کنم با خنده گفتم :

_ نگو که زده پسر رو ناکار کرده ‍!

انگار دختر جکی جانه

آخر سر همه رو میپرونه ببین کی گفتم

_ آبرومون رفت خیلی شرم آور بود بابای بیچاره چند بار عذر خواهی کرد ازشون آخرشم رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن ، آی میدیدی قیافه مامان پسره رو عینهو لبو اما خیلی شخصیت به خرج دادن چیزی بارمون نکردن ، مامان بدجور کفری بود

بلند خندیدم :

میدونستم مینا عصبی و زود جوش بود اما دیگه نه در این حد

با صدای جر و بحثی که از غذاخوری اومد همه مون ، ساکت شدیم محمد و چند نفر از کارکنان کنجکاو و متعجب آشپز خانه رو ترک کردن و به سمت میز سفارش رفتن اما من دوباره بیخیال به کارم ادامه دادم اینجا یک رستورانِ به قول اکبرآقا مشتی بود ، از این چرند و چار ها زیاد اتفاق می‌افتاد ، من هم آدم خیلی کنجکاوی نبودم . اما مدتی گذشت و صدای مجادله نخوابید ، کمی بعد محمد با هیجان آمد و گفت : میترا خانم این مشتریه اصلا حرف حالیش نیس یه معرکه ای راه انداخته که نگو

_ باز چی شده مگه ‍؟ لابد چن نفر دوباره بحثشون شده

_ نه بابا یارو از ما شکایت داره میگه تو غذا خلال دندون بود ، من پول نمی‌دم

_ خلال دندون ؟ تو غذا ؟ این رستوران اصلا مگه خلال دندون داره ، اکبرآقا چی میگه ؟

_ نه نداره منم گفتم ولی مث که اکبرآقا شلوارشو خیس کرده ، نبین برا ما هارت و پورت می‌کنه جلو مشتری مث سگ می‌ترسه همش عذرخواهی می‌کنه باید ببینی چطور به پاش افتاده

راست می‌گفت اکبرآقا جلوی مشتری ها یه موش مظلوم میشد ای مرد بزدل ، از آشپز خونه بیرون اومدم تا ماجرا رو ببینم

یه مرد هیکلی و تاس سرپا ایستاده بود و صداشو انداخته بود رو سرش و داد و بیداد میکرد که پول منو پس بده اکبرآقای پهلوون پنبه ام که مظلومانه سعی میکرد قانعش کنه ، متأسف نگاهش میکنم ، این مرد فقط برای ما زبانش دراز بود

اون مردک اوباش عجیب سر و صدا میکرد ، از صدای بلند هیچ خوشم نمیاد داشت زیادی شلوغش می‌کرد .

با صدایی رسا و بلند میگم :

_ چی شده آقا ؟ صداتونو بیارین پایین

اکبرآقا با دیدن من اخم کرد و گفت :

_ کار تو تو آشپزخونه اس کی گفته بیای اینجا

مرد هیکلی نگاهی به من کرد و با دیدن تیپ من با این دستکش های پاره و پیشبند خیسم از فرصت استفاده کرد و گفت :

_ بیا ، وقتی کارکنا با این وضع تو آشپز خونه کار میکنم طبیعیه که خلال دندون تو غذا باشه ممکن بود دهنمو زخمی کنه اونوقت جوابشو شما میدید ؟ مردم می‌بینید معلوم نیس این کوفتیا رو چجوری درست میکنن به خورد مردم میدن

این حرفارو رو به دو سه نفر مشتری ای که اونطرف نشسته بودن می‌گفت . با چند قدم نزدیک شدم :

_ اولاً ببین آقای مثلاً محترم اینجا طویله نیس صداتونو انداختین سرتون و گرد و خاک میکنین

دوماً حرف حساب شما چیه ‍؟ ما اینجا یک ماهه که دیگه خلال دندان نمی‌خریم و استفاده نمی‌کنیم اگه به میز ها هم توجه کنید هیچ خلال دندانی روی میز ها نیس آشپز خونه هم همینطور میتونید چک کنید،سوما بهداشت این رستوران هم توسط مرکز سلامت محیط و کار وزارت بهداشت تأیید شده ، لباس های من همه تمیز هستش و همون‌طور که می‌بینید لباسهای مخصوص کار پوشیدم ضمن اینکه من از آشپز های رستوران نیستم …

گاهی عجیب ادای شیرزن ها رو در میاوردم ، نمیدونم شاید هم جو گیر شده بودم اما با این نره غول باید مثل خودش صحبت کرد تا زبانت رو بفهمه . بالاخره به حرف اومد و گفت :

_ ببین چون زنی رعایت میکنما برا من شاخ و شونه نکش ، بعدشم پس این خلال دندون تو غذا چیکار می‌کنه ؟

به ظرف غذایش نگاه میکنم ، تقریبا تا ته غذایش را خورده بود ، امکان داشت بعد از اینکه غذا رو کامل خورده باشه متوجه خلال دندان شه ؟ جوابش رو دادم :

_ شاید شما خودتون ازش استفاده کردید ؟

چشمهای زمختش رو گرد کرد و گفت :

_ یعنی میگی من خودم خلال دندون رو تو غذا گذاشتم ؟ اونوقت چرا باید این کارو کنم ؟

لبخند کجی زدم نمی شد با این حرف نتیجه گرفت همین کار را کرده ؟

_ من همچین حرفی نزدم ، اما حالا که خودتون گفتین احتمالش هست

مرد از فرط خشم سرخ شده بود ریتم نفس هاش بلند و نامنظم شده بود، اگر کارد هم قورت میداد خونش در نمی اومد بشقاب رو برداشت و روی زمین پرت کرد بشقاب دو تیکه شد و صدای ناهنجاری تولید کرد

همه سکوت کرده بودن مشتری ها در کمال خونسردی همون‌طور که غذا میخوردن به ما نگاه میکردن و حتی اکبر آقا و بقیه کارکن ها هم فقط تماشا میکردن ، همه می‌دونستن فقط داره فیلم بازی میکنه :

_ مسخرشو دراوردین ، خلاال دندون از غذای شما پیدا شده اونوقت تهمت هم میزنین

یک تای ابرو مو بالا دادم ، این مرد دنبال دردسر بود …

***

_ هوف دهنم عجب زبون نفهمی بود

محمد خنده کنان اومد :

_ آجی تو ام خوب بلدیا طرف آخر سر نفهمید چی کار کنه زد بشقابو شکوند بعدم در رفت

_ بله رفت اما بعد از اینکه اکبرآقا پول اون بشقابو از حقوق من کم کرد

_ همین میشه دیگه ، آخه میترا آجی شما باید میذاشتی اکبرآقا خودش حل میکرد

_ من به اکبرآقا چیکار دارم ، مردک تا منو دید سر و وضعمو سوژه کرد کرد

بعدش ادامه دادم :

_ فقط محمد به مبین نگیا ، اونوقت دوباره مبین سه روز قهر میکنه ، میگه چرا خودتو قاطی جریان کردی

_ بابا این مبین هم سخت میگیره ها یکی می خواد به خودش بگه هر روز با رفیقاش پلاسه

ولی خب هر چی شما بگی میترا خانوم ، اما دیگه جریان دعوارو باید تعریف کنم مینام بشنوه کیف میکنه ، نترسیا بهش میگم به مبین نگه یه وقت

_ ماشاالله خواهر و برادر عینهو عمه حاجر عاشق خبر توزیع کردنین

_ نگو اینو آجی ما به گرد پای حاجر خانومم نمی‌رسیم

بی بی سی هم پیش حاجر عمه کم میاره

بعد نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد :

_ خب آجی شیفت مام تموم شد ، می خوای برسونمت ؟

_ ممنونم من یه جایی کار دارم خودم باید برم

***

به انگشتای زخمی دستم نگاه میکنم ، دستکشای ظرفشویی پاره شده بودن و دستم با سیم ظرفشویی بریده شده بود .

همونطور که آخرین چسب زخم و دور انگشتم می پیچیدم به ساعت نگاهی میندازم نیم ساعت دیگه باید میرفتم خونه خانواده شایسته برای تمیزکاری.

پاهام به خاطر سرپا ایستادن درد می‌کرد و کمی سر درد داشتم.

کارم که تو رستوران تموم شد از همونجا یه ساندویچ گرفتم و تو پارک خوردم ، نمی‌تونستم تا خونه برم و برگردم دیر میشد . رو سبزه ها نشسته بودم تا خستگی در کنم .

تلفن زوار در رفته ام رو برداشتم تا به مبین زنگ بزنم اما مثل اینکه دوباره هنگ کرده بود :

_ گوشی مسخره هر وقت لازم میشه خرابه

دکمه خاموش روشن رو میفشردم اما باز هم همون آش بود و همون کاسه ، آخر سر بیخیال شدم و با حرص میخواستم موبایل را پرت کنم دستم بالا اوردم اما دستم تو هوا ماند ، چشمانم را بستم و لب هامو بهم چسبوندم و فشار دادم ، هر جوری حساب میکردم به خودم ضرر میرسید . دوباره دستم رو پایین اوردم :

_ دختره ی دیوونه فاز آدم پولدارا رو گرفته این خراب شه با کدوم پول یکی تازه شو بخرم ، همینم هست غنیمته

از جا بلند شدم ، کمی جلو تر باجه تلفن عمومی بود .

شماره مبین رو گرفتم بعد چند بوق جواب داد :

_ الو ؟

سعی کردم لحن شادی داشته باشم و با انرژی گفتم

_ سلام چطوری عشقم

کمی مکث کرد انگار داشت تجزیه میکرد بعد صدای متعجبش اومد :

_ شما ؟

_ اِوا تو منو نمیشناسی یعنی ؟ دوست دخترتم دیگه مهسا

دوباره سکوت کرد اما اینبار با صدای خنده آلودی گفت :

_ میترا تویی ؟ وای دختر خیلی ضایع حرف میزنی ولی مثل اینکه کیفت کوکه

با خنده گفتم :

_ چیه نکنه اسم دوست دخترت مهسا نبود که فهمیدی ؟ وگرنه باور کرده بودی

_ نخیر فهمیدم چون فقط یه نفر اسم مهسا رو سوژه کرده همش رو مخ من راه میره . راستی ، گوشیت دوباره هنگ کرده ؟

_ آره یه روز کار میکنه روز بعدش ادا درمیاره اگه پول دستم اومد باید یکی نو شو بخرم ، این دیگه عمرش تموم شده

حالا برا این زنگ زدم بگم تو یخچال از دیروز یکم پلو مونده همون قابلمه سفیده

_ می‌دونم گرمش کردم منتظرتم ، کی میای ؟

لبخند از رو لبام محو شد اما با همون لحن شاد گفتم :

_ نه من ناهار خوردم بیرون ، تو منتظر نباش امروز نمیتونم ناهار بیام خونه اوکی ؟

حتی از پشت تلفن حس کردم لحنش غمگین شد و البته کمی عصبی :

_ لابد باز اینور اونور کار داری اره ؟ مگه نگفتم دیگه نمی‌خواد بیرون کار کنی ؟ هان ؟ امروز باید راجبش حرف بزنیم

دیگه نمی خواستم ادامه بدم :

_ خیله خب من دیگه باید برم ناهارتو تموم کنیا

و اجازه ندادم اونم چیزی بگه و قطع کردم .

عقب گرد کردم و دور شدم و سمت خونه شایسته راه افتادم .

برادرم رو دوست داشتم ، تنها خانواده ای که برام مونده مبینه . به یاد دارم که مادر همیشه می گفت من خواهر بزرگترش هستم باید مراقبش باشم حالا هم تو این شرایط سخت سعی می کردم با کار کردن کاری کنم بهش بیش از این سخت نگذره

بالاخره بعد از مدت زیادی پیاده‌روی به ساختمان رسیدم ، نمای شگفت انگیز داشت درست مثل همه ی خانه های بالا شهر . آیفون تصویری رو زدم چند ثانیه بعد زنی با جواب داد :

_ بله ؟

_ رادمنش هستم ، برای نظافت اومدم

_ اوه بله متوجه شدم بیا تو

در بزرگ با صدای تیکی باز شد ، وارد لابی شدم ، به محض ورود یه موجود خاکستری پشمالو به طرفم اومد ترسیده چند قدم عقب رفتم اما بعد از اینکه تشخیص دادم یه گربه اس ، لبخندی زدم و خم شدم تا نوازشش کنم اما دستم با صدای جیغ جیغی دختری از روی پله ها متوقف شد :

_ بهش دست نزن

سرم رو بالا اوردم و در نگاه اول فهمیدم که با چه جور آدمی طرفم ولی باز هم خدا خدا می کردم کاش فقط یه قضاوت نادرست باشه…

دختری جوان که ظاهری باربی مانند داشت سرش رو تا حد امکان بالا گرفته بود و مثل شاهزاده ها قدم برمیداشت :

_ دوست ندارم غریبه ها بهش دست بزنن

کمی لحنش تند و نبود ؟

بلند شدم و لبخندم رو حفظ کردم :

_ م.. متاسفم من نمی‌دونستم ، برای نظافت خدمت رسیدم

_ بله می‌دونم ، بیا بالا

و بعد پله هارو بالا رفت اما به یکباره برگشت و گفت :

_ در ضمن از این به بعد دیگه بی اجازه به چیزی که به کارت مربوط نیست دست نزن به عنوان یه نظافتچی باید بهتر بدونی

و بعد به راهش ادامه داد و گربه خاکستری هم دنبال اون رفت . اون واقعا با من بد حرف میزد ؟ یا من حساس شده بودم ؟

وارد هال شدم خونه شیک و زیبایی بود اما خیلی به جزئیات دقت نکردم .

نفهمیدم اون دختر پلاستیکی کجا رفت برای همین سرم رو چرخوندم تا اونو پیدا کنم :

_ خانم رادمنش ؟

به سمت صدا برگشتم و با زن میانسال چشم و ابرو قهوه ای با موهای هایلایت شده که از پشت بسته شده بود روبه رو شدم :

_ آه بله خودمم و شما باید خانوم شایسته باشید

با لبخند و تکان سرش تایید کرد :

_ دخترم ترنم شما رو راهنمایی کرد ؟

ترنم ؟ منظورش اون دختر پلاستیکیِ ؟ اون دخترک پر افاده دختر این خانوم متشخص بود ؟

_ بله . من باید از کجا شروع کنم ؟

_ میخوای اینقدر زود کارت رو شروع کنی ؟

خب من که برای عصرانه نیومده بودم !!

تنها سری تکون دادم و خانوم شایسته ادامه داد :

_ خب می تونی از اتاق ها شروع کنی اتاقا طبقه بالا هستن لطفاً فقط اتاقی که درش سفیده رو باز نکنید نیازی به تمیزکاری نداره

بقیه اتاقا به خصوص اتاق بچه ها خیلی نامرتبه بعد پذیرایی رو مرتب کنید ، پذیرایی فقط گرد گیری میخواد خیلی نیاز به نظافت نداره

بعد سمت مبل سلطنتی رفت و شال و کیف مشکی اش رو برداشت و من به این فکر میکردم که با اون کت دامن مشکی و ارایش ملایم حتی جوان تر از من به نظر میرسید . ادامه داد :

_ من باید برم بیرون ، تا کارت تموم شه برمی‌گردم و دستمزدت رو میپردازم

فقط دخترم خونه اس می تونی راحت باشی

_ چشم خانم من کارمو شروع میکنم

خانوم شایسته از پذیرایی خارج شد و بیرون رفت .

یه شلوار راسته مشکی با یه مانتو سرمه ای تنم بود که کم از یونیفرم مدرسه نداشت!

یادم باشه بعداً کمی لباس برای خودم بخرم با این وضعیت گرونی حتی کمتر از قبل پولی برای لباس و لوازم غیر ضروری داشتم .

لوازم غیر ضروری ، شاید خانم شایسته و دخترش و دیگر افراد درک نکنن که برای من و امثال من ، فقط خورد و خوراک و سقفی برای خوابیدن از ضروریات است ، غیر از این دو هیچ چیز دیگه ای رو ضروری نمیشماریم حتی لباس و پوشاک !

مانتو و شالم رو درمیارم و موهای خرمایی ام که تا حدودی به کمرم می‌رسید رو دم اسبی می‌بندم . از زیر مانتو لباس شومیز مانند آبی ای رو پوشیده بودم فکر کنم مناسبه زیاد کهنه به نظر نمی رسید

جمعا پنج اتاق تو طبقه بالا بود . دستگیره درب اولین اتاق خواب رو پایین کشیدم و باز کردم ، وقتی سرم رو بالا آوردم منظره خیلی زیبایی ندیدم ، دهنم از یه طرف باز شد و چشمام داشت از حدقه بیرون میزد !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara hashemi
Sara
11 ماه قبل

سلام دوستان برای نوشتن این رمان کمی دو دل بودم لطفاً اگه خوشتون اومد حمایت کنید 🙏🙏

sety ღ
پاسخ به  Sara
11 ماه قبل

تا اینجا دوسش داشتم
حتمااا ادامه بده
موفق باشی ❤

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط sety ღ
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
11 ماه قبل

سلام . رمانتون خیلی قشنگه . لطفا اگه میشه زودتر پارت بدید . ممنون❤️✨️

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x