رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۵

4.5
(6)

ـ این بوی چیه از رو پیراهن تو میاد هوم ؟

بی خیال شونه ای بالا انداخت : دوستم کنار من سیگار می کشید من نکشیدم که

عصبی نزدیکش شدم گوشش رو محکم پیچوندم

سرش رو پایین کشیدم که آخ آخ گفتنش بلند شد

دهنش رو از دور بو کشیدم : برو خدا رو شکر کن بو از دهنت نمیاد در ضمن دیگه با این دوستات هم معاشرت نکن

گوشش رو ول کردم که چند قدم عقب رفت و دستش رو رو گوشش گذاشت : چرا اینجوری میکنی اگه بخوام با هر کی سیگار نمیکشه دوست بشم که باس تا آخر عمر تنها بمونم که بعدشم گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان

شاید داشتم زیادی سخت می گرفتم اما خب باید همین اول راهی گوشش و می گرفتم که بعد به جاهای دیگه نکشه که من توان جلوگیری ازش رو نداشته باشم

ـ به هر حال ، اول بیشتر بد کاری ها از همین بوی سیگار دوست بغل دستی شروع میشه

٫ مبین پشتش رو به خواهرش کرد و طوری که نشنود زیر لب گفت : چرا هار میشی پس .

این کلمه ورد زبانش شده بود از دوست جدیدش یاد گرفته بود اما اگه میترا می شنید اینبار به جای گوشش زبانش رو از حلقوم اش در میاورد

بسته رو بدون خواندن مشخصات باز کردم در عین ناباوری چشمم به همون کت و شلوار نقره ای افتاد که وقتی بازار بودم دیدم

کاغذ کوچکی از بین کت بیرون افتاد ، کاغذ رو برداشتم :

چطوری میترا خره جوش نیاری ها به خدا برا کادو تولدته من یه شیش ماه قبل بهت دادم دیگه ، فکر پس دادن هم نکن که بیاری میندازم سطل زبانه ، نگهش دار به عنوان یه کادو باید وقتی اومدی شرکت بپوشی ، برا خودت نمی‌گم ها برا این میگم یه که وقت آبرو من رو کنار همکارا نبری بوس بوس مینا ولی حتما بپوشش ها

کاغذ از دستم چرخان افتاد رو زمین پس بگو خانوم از اولش نقشه داشت ، اعتراف می کنم از دیدن مانتو خیلی خوش حال شدم اما اینم می دونستم که من نمی تونم همچین چیز ارزشمندی برای مینا بخرم و فقط قراره احساس شرمساری بکنم .

اما اینکه بخوام دوباره برش گردونم هم خیلی کار خجالت آوری بود . دستی رو کت کشیدم ، چقدر خوش دوخت بود اما این کار مینا رو دوست نداشتم ، چون می دونست قبول نمی کنم با بسته پستی فرستاده بود و من رو تو منگنه گذاشته بود دختره ی سرتق !

خودم هم بدم نمی اومد نگهش دارم ، می تونستم وقتی پول دستم اومد من هم یه چیز با ارزش برای مینا بخرم .

***

( ـ مامان بسه دیگه اینقد غر نزن حالا که اومدیم لااقل دیگه زهرمارش نکن

ـ وا چی میگم مگه من فقط میگم این وقت شب حرکت نکنیم خطرناکه ، یه جا وایسیم فردا راه بیفتیم ، همش تقصیر توعه میترا خانوم آخه اینهمه اصرار برای چیه ؟

بابا طرف مامان رو گرفت : خب راست میگه مادرت ، از دست تو که اینقد یه دنده ای مجبوریم نصف شب رانندگی کنیم ، حتی اگه الان هم برسیم مجبوریم شب رو یه جا بخوابیم صبحش بریم دریا

ـ بابا خب تقصیر توعه دیگه من ۱۹ سالمه ولی هنوز دریا رو ندیدم دلم می خواد سریع تر ببینم دیگه بعدشم اینقدر موعظه نگید الان می رسیم دیگه

مامان ـ نوچ نوچ ۱۹ سالته اما عین یه بچه ای بابا ما دریای خزر رو دیدیم دیگه همچین چیز خاصی هم نداره آبش هم که گل آلود شده

شونه ای بالا انداختم و به مبین نگاهی کردم ، هندزفری تو گوشش گذاشته بود و گوشی نگاه می کرد . گوشی رو از دستش قاپیدم :

ـ عه بسه دیگه تو ام صبح تا شب سرت تو گوشیه آخر سر کور میشی یکمم با خانواده حرف بزن

مبین مثل دیوونه ها به سمتم یورش برد و خواست که موبایل و پس بگیره : بعد میگه خانواده ، تا نزدیک خانواده میشی یه جنگ اعصاب راه می افته

همونطور که با مبین درگیر بودم ، مامان دنیز برگشت و گوشی رو از دست هر دو مون گرفت و با لحن هشدار دهنده ای گفت :

میترا تا وقتی من و بابات هستیم تو لازم نکرده بزرگتر مبین باشی ، هر وقت من و بابات مردیم راحت شدیم از دست شما دو تا اونوقت میتونی بالا سر مبین باشی ، مبین هم باید حرف گوش کن باشه

مامان به شوخی این ها رو می گفت برای همین بابا هم گفت : خانوم چرا حرف از مردن میزنی دور از جون من تازه می خوام جوونی کنم بعدش زن بگیرم

مامان یدونه پس سر بابا کوبید و گفت : به به چشمم روشن ، ببین آقا رضا حتی اگه من مردم هم تو ازدواج کنی از همون دنیا دستامو دراز می کنم خفت می کنم

ـ شوخی کردم بابا ، اگه قرار باشه تو بری خدایی نکرده منم دیگه تو این دنیا نمی مونم

با خنده وسط عشق رد و بدل کردنشون پریدم :

ـ خیله خب خیله خب نصف شبی حالمون رو بهم نزنین

بعد با اشتیاق دست هامو بهم کوبیدم و ادامه دادم:

وای فک کن فردا دریا رو می بینم )

مکالمه مون رو تو ماشین خیلی دقیق به خاطر داشتم ، اگر غیر این بود باید متعجب می شدم ، هر شب ، هر شب و هر شب با خودم تکرار می کردم و تکرار می کردم و با نگاه کردن به سقف ترک خورده و نم پس داده خونه دوباره از مغزم می خواستم تا مثل پرده سینما چهره ها و صحنه های اون شب رو دوباره برام پخش کنه !

اما فقط صحنه های قبل از حادثه رو ، چیز هایی رو که بعد از حادثه دیدم رو انکار می کردم ، حتی نمی خواستم بهش فکر کنم .

ناخودآگاه اون تصویر اون تصویر

تاریکی …

خنده بابا ..

نور شدید ….

لرزش و تکون …..

تاریک..

درد داشتن …

لغزش چیزی رو فرق سرم ..

سر خونی ..

بابا……

دستی که دراز شد ..

فرو رفتن

فرو رفتن تو یه چیز گرم

سر بابا ، نه جمجمه بابا …

دست من خونی شد ..

نه دستم تو جمجمه بابا فرو رفته بود !

با جیغ از جا پریدم ، به اطراف نگاه کردم به دستام

تموم تنم عرق کرده بود ، تند تند دستامو رو صورتم کشیدم به مبین نگاه کردم که اونور هال برای خودش جا انداخته بود ، خواب بود و بیدار نشده بود .

با دهن نفس می کشیدم گلوم خشک شده بود داشتم خفه می شدم قلبم تند تند میزد ، پاشدم و از یخچال یه لیوان آب خوردم .

کمی آروم شده بودم دوباره دراز کشیدم ، به ساعت دیواری نگاه کردم ۲ شب بود احتمالا تازه داشت چشمام گرم می‌شد که اون صحنه … نه نه نباید تصورش کنم به چیزای دیگه فکر کن به چیزای دیگه مثلاً در مورد داستان مامانم :

مادرم از یه خانواده غنی تبریزی بود اون دختر زرگر شکوهی بود کسی که با شاه هم فالوده نمی خورد اما این دختر از دماغ فیل افتاده شکوهی شیدا و عاشق یه مرد مغازه دار شده بود !

اره مادر عاشق پدر شده بود.

آقا رضا پدرم یه فروشنده بود وضع مالی معمولی ای داشت داشت اما یتیم بود و تمام اون مغازه رو با زور بازو و عرق ریختن به دست اورده بود .

وقتی مادر درباره وضعیت پدرم گفته بود پدر مادرم یعنی پرویز خان با این موضوع مخالف کرده اما مادرم به خاطر ازدواج با پدرم به تمام خواستگار هاش جواب رد می داد و دائم نافرمانی می کرد ، می‌گفت که هر روز تو خونه جنگ و دعوا بود بحث حیثیت بود پرویز خان از اینکه با این دَک و پُز سر بلند کنه و به مردم بگه ما که به وزیر شاه رد می دادیم دخترمان رو به یه فروشنده دادیم !

قطعا فروشنده ی خوراک شغل خوبی بود فقط این خانواده شکوهی بودن که دنبال رئیس شرکت و خان زاده و فلان و فلان بودن . ولی حتی پرویز هم بعد از پنج ماه چنگ و دندون کشیدن به مادرم گفته بود (برو و هر غلطی دلت می خواد بکن )

اما تهدید کرده بود باید از این شهر بره و هرگز حتی چشمش هم به چشمش نیفته و برای همیشه طرد شد .

من چهره ی آشنا های مادرم رو نمی شناختم

حتی مادر می‌گفت که شماره موبایل هاشون رو عوض کرده بودن ، مامان از ارث محروم شد و همه ثروت پدربزرگ به دو خواهر دیگه رسید .

از اینکه پدربزرگم این قدر راحت مادرم رو فراموش کرده بود متعجب بودم ، اما معلوم بود اون مرد با حساب کتابی بود حتی بچه هاش رو به چشم معامله می دید و برای اون دنیز یک مهره ی سوخته بود . درست همانطور که بعد از مرگ مادربزرگ بلافاصله زن ثروتمند دیگری رو به همسری گرفته بود !

شاید بی ادبانه به نظر می رسید اما وقتی مادرم درباره اینکه به خاطر پدرم خانواده اش رو ترک کرده بود برام تعریف میکرد تنها کلمه ای که به ذهنم رسید ( احمق ) بود .

همیشه این جور چیزها رو احمقانه خطاب میکردم هیچوقت درک نمی کردم چرا مامان دنیز همه ی اینها رو فقط برای ازدواج با بابا داده بود ، عشق عجب چیز احمقانه ای بود ، من هرگز همچین کار غیر منطقی انجام نمی دادم ، هیچوقت وقتی کفه ترازو اونطرف سنگین تر بود طرف دیگه رو انتخاب نمی کردم .

***

مبین با شیطنت یه پر مرغ از بالشت رو کند رو بینی میترا گذاشت و آروم رو صورتش کشید

میترا تکونی خورد و به پهلوی دیگه خوابید اما مبین درست بردار نبود ، اون آپشن سر به سر گذاشتن برادری فعال شده بود …

با صدایی که در اثر خواب خش دار شده بود گفتم :

ـ مبین تمومش کن بلند شم اون پر رو میکنم تو حلقت ها !

من حتی با وجود خواب آلودی کاملا جدی حرف زدم اما مبین از عصبانیت من لذت می برد ، انگار جیبش رو پر نخود و کشمش می کردن البته طبیعی بود ، مگه همه برادر ها اینطوری نبودن ؟

دوباره پر رو به بینیم نزدیک کرد که عصبی بلند شدم و جیغ زدم : دست از سرم بردار پدر صلواتی بعد از سه ماه می تونم راحت بخوابم امروز بعد مدت ها می خوام بدون استرس دیر رسیدن به سر کار بخوابم اما تو شدی بلای جونم ای بمیری

مبین به شیطنت عقب رفت و ابرو هاشو بالا داد :

پدر صلواتی ؟ بمیری ؟ تو همون خواهری نبودی که می گفتی داداش خودم هواتو دارم خیلی دوست دارم و این چاخان پاخانا ؟ واقعا یه سوال ، خواب رو بیشتر دوس داری یا منو ؟

دیگه خوابم پریده بود ، ملحفه رو کنار زدم و خواستم بلند شم که مبین مچ پام رو گرفت که باعث شد کله پا بیفتم زمین برگشتم و بالای لبم رو بالا دادم و دندون هامو به نشانه تهدید به مبین نشون دادم :

ـ پسره ی …

اجازه نداد ادامه بدم و بلند خندید :

ـ با این قیافه برا من خط نشون می کشی ، نیگا نیگا انگار سگه دندون هاشو بیرون میده

بهت زده نگاش کردم سگ ؟

ـ ای بی تربیت ادبت می کنم …

برگشتم و پریدم روش مثل دو کشتی گیر ماهر همو زمین می زدیم و دعوا می کردیم البته اون گاهی نامردی می کرد و موهای بهم ریخته مو می کشید من دستش رو می پیچوندم و زمینش می زدم گاهی هم اون پاهامو قفل می کرد و دست و پنجه ام رو می بست ، صدامون کل خونه رو برداشته بود که صدای موبایل مبین بلند شد :

ـ هوف وای خدا باورم نمیشه هنوز زورم بهت نمیرسه تو دیگه چجور دختری هستی آخ آخ…تو باید با چگنیز اینا بیای قرار دعوا

احتمالا چنگیز یکی از اون دوستاش بود . بلند شد و سمت گوشی رفت و من یاد خاطرات بچگی مون افتادم از اون زمان تا الان با اینجوری با هم کشتی می گرفتیم و چون من بزرگتر بودم همیشه برنده می شدم اما اون الان قویتر و بلند تر از من بود

ـ الان دیگه خیلی زورم بهت نمیرسه قبلنا زورم بیشتر بود میگم مبین …

ـ بَه داش حسن پشه چروکتم سالار چی شده ؟…

چی ؟… بگو الان میرسیم با بچه ها پرپرش می کنیم آره….اون لاشی که فوتش کنی چپ میکنه …. گرفتم الان میام

با شنیدن مکالمه مبین جمله ی قبلم رو ادامه ندادم تازه گی های متوجه شده بودم مبین با یه سری همنشین شده که باعث اختلاف تو خانواده شده

مبین دیگه کمتر درس می خوند و بعضی وقتا زخم و زیلی خونه بر می گشت از اصطلاح ها و کلمات جدید و زشت استفاده می کرد شب ها دیر به دیر خونه بر می گشت من فهمیدم که این به خاطر دوستان ناباب مبین هستش ، این خطرناک بود به همین خاطر ما با یه بحث و دعوای حسابی به این نتیجه رسیدیم که مبین با این رفیقاش قطع رابطه کنه . مدتی میشد که سر به راه شده بود اما معلومه که دوباره با اون ها می گرده .

مبین بی توجه به من رفت و لباساش رو عوض کرد و یه پیرهن سفید با طرح های عجیب و غریب به همراه شلوار جین سرمه ای پاره پوره پوشید : مبین این لباسارو از کجا خریدی ؟ هفته قبل که بهت پول دادم رفتی اینو خریدی ؟

ـ میترا اصلا حوصله بحث ندارم کار واجب دارم

ـ صبر کن ببینم مگه قرار نبود امروز رو کلا درس بخونی ؟ چیزی تا کنکور نمـ…

با صدای اعتراض بلند مبین نتونستم جمله ام رو کامل کنم :

ـ عه بسه ببین میترا نه تو که کاره من هستی که به مد و تیپ من گیر بدی نه من بچه که برای بیرون رفتن ازت اجازه بگیرم …

از این طرز حرف زدن مبین ناراحت شدم دلیل این تغییر ناگهانی مبین فقط اون زنگ تلفن پنج دقیقه پیش بود ؟

ـ معلومه که کاره ی تو هستم ، من حق پدر و مادری به گردنت دارم

مبین دستش به دستگیره در دراز شد اما دستش از حرکت ایستاد : آره منتظر همین حرف بودم اون روزی که به خاطر دادن خرج من منت سرم بذاری

بهت زده فقط نگاهش کردم معلوم بود عجله داشت و عصبی بود اما این دلیل می شد با من اینطوری حرف بزنه ؟

ـ م..منت ؟ این مزخرفات چیه من خواهر بزرگترتم کمی احترام نگه دار من برای آسایش خانواده دارم کار می کنم اما تو بهش میگی منت گذاشتن ؟

مبین گوش نداد و از خونه بیرون رفت ، پشت سرش چندبار صداش کردم اما اون باز هم بی توجهی کرد .

دستم رو به درگاه درب تکیه دادم و سرمو رو چهار چوب در گذاشتم ، من باید چیکار می کردم ؟ مبین بزرگ شده بود و من نمی تونستم کنترلش کنم من فقط پنج سال ازش بزرگ بودم و این بانی این میشد که دیگه ازم حساب نبره . از وقتی پدر و مادر رو از دست دادیم من سعی کردم مبین خوب بار بیارم و تربیت کنم اما در عرض چند ماه مسیر اشتباهی رو پیش گرفته بود . اما شاید هم من خیلی بزرگش می کردم ، آره مبین داشت جوانی می کرد نباید اینقدر بهش سخت بگیرم ‌. اون فقط دوست داشت مدل های جدید رو امتحان کنه و با دوستاش بیشتر وقت بگذرونه و ادای لوطی بازی دربیاره .

این رو با خودم گفتم اما دلم گواه بد می داد دل نگران بودم ولی الان وقت نگرانی نبود باید حاضر می شدم تا برای پذیرش به شرکت برم . حتی اگه برای پذیرش به عنوان آبدارچی هم برم شرکت باید مرتب به نظر برسم برای همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم .

شیر آب سرد و باز کردم ، آب خنک روی صورتم ریخت و من احساس سبکی می کردم برای چند لحظه سعی کردم مبین رو فراموش کنم اجاره عقب مونده قرض و قسد و حتی همین دوش زنگ زده که نصف آب رو پس می داد رو ، همه رو فراموش کنم فقط برای چند ثانیه

به خودم فکر کنم ، فکر کنم ، فکر کنم تا یادم بیفته من اون زن تنهای داستانم همون دختر ضعیفِ محکم همون دختری که کوه پدرش فرو ریخته ، دختری که نوازش مادرانه بین موهاش رو فراموش کرده . دختری که انتظار نداشت دستی سمتش بیاد و بلندش کنه اما انتظار این هم که نداشت پا ها زیرش بگیرن .

سمت آینه حمام رفتم سرم رو نزدیکتر کردم و آینه رو تماشا کردم ، یه دختر ۲۵ ساله می دیدم ، که کمی بیشتر از سنش به نظر می رسید ، این دختر از آخرین باری که دیده بود خیلی تغییر کرده بود .

صورت گرد و سفیدش رنگ باخته بود لب های خوش فرمش ترک خورده بود ، بینی صاف و سربالا کمی باد کرده بود .

چشم های کشیده اش که گوشه خارجی چشم هاش آویزون شده بود و باعث می شد چشمان غمگینش خسته تر به نظر برسه .

خیلی وقت بود به چهره این دختر دقت نکرده بود . زیبا بود ؟

زیبا بود اما نه از اون زیبایی هایی که همه رو خیره و مسحور خودش کنه ، از هر لحاظ عادی بود درست مثل رنگ چشم هاش که قهوه ای معمولی بود معمولی و ساده قبلاً هم همینطور بود تنها غم و گرفته گی و فلان درد و فلان زهر چاشنی نگاهش شده بود ‌.

از آینه چشم گرفتم ، پاک عقلم رو از دست داده بودم داشتم تو آینه خودم رو دختر دیگه ای جا میزدم و تفسیر می کردم و ازش انشا می نوشتم .

دوش گرفتم و بیرون اومدم .

شاید لوازم آرایشی و عطر و ادکلن نداشتم اما حداقل سعی می کردم از صابون های خوشبو استفاده کنم و مرتب تو مکان های عمومی حاضر باشم . موهای نم دارم رو شونه می کردم ، باید قبل اینکه دوباره همسایه ها بازی رو شروع کنن فلنگ رو می بستم ‌‌.

موهامو دم اسبی بستم و کت نقره ای ‌‌که مینا هدیه داده بود رو با شال مشکی پوشیدم .

اماده شدم و تو آینه قدی لکه دار شده خودم رو نگاه کردم این کت واقعا زیبا بود منو قد بلند تر و کشیده تر نشون میداد شبیه خانوم های کاریزماتیک شده بودم ، هرچند برای نظافتچی شدن می‌رفتم شرکت اما باید خوب به نظر می رسیدم . کمی لاغر شده بودم

سرمو تکون دادم الان فقط این چیز ها نبود نفس عمیقی کشیدم : من از پسش برمیام اگر هم نشد جای دیگه کار می کنم مشکلی نیست که هنوز یه هفته وقت دارم ، شایدم تونیتم از حاجر عمه قرض کنم …

مجدداً شالم رو مرتب میکردم که صدای داد حاجر خانوم کل کوچه رو برداشت ، پس جنگ شروع شده بود داستان های این محله تمومی نداشت نوچ نوچی کردم و از خونه بیرون زدم :

ـ ای شوکت ، شوکت خانیم بیا بیرون ، بیا بیرون …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x