رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۷

3.8
(14)

ـ تو نیروی جدید هستی درسته ؟ امیدوارم بعد ها بتونی از درب گردان رد بشی چون من قرار نیست عوضش کنم

آقای رضایی هم که این موضوع رو متوجه شده بود لباشو جمع کرد تا خنده اش رو نگه داره و من باز هم شرمنده و هول گفتم:

بـ..بله رئیس

بعد رو به آقای رضایی ادامه دادم :

ـ شما هم چیزی میل دارید آقا ؟

ـ نه متشکرم

کمی سرم رو به نشانه احترام خم کردم و عقب گرد کردم با عجله قدم برداشتم که پاهام بهم پیچ خورد و کم مونده بود که نقش زمین بشم ولی به سختی تعادلم رو حفظ کردم .

مطمئنم که اونها هم دیدن اما به روی خودم نیاوردم و فورا از دفتر زدم بیرون .

وای وای سوتی پشت سوتی چرا اینقدر دست پاچه بودم خدای من ، سعی کردم خودم رو آروم کنم و با خودم چونه زدم : چیزی نشده که روز اوله همه چی درست میشه

این حرف گفتم و کمی درنگ کردم بعد که بیشتر بهش فکر کردم دوباره اعصابم بهم ریخت محکم دو طرف شالمو گرفتم و به سمت پایین کشیدم و پاهامو از هم باز کردم و خم شدم : دختره ی چلمنگ هر چقدر هم که من خوب باشم اونا که فراموشش نمی کنن ‌‌

با خودم درگیر بودم که صدای نازکی شنیدم :

ـ ببخشید ؟

دست از کشیدن شالم برداشتم ، تو همون حالت نگاهی به صاحب صدا انداختم دختر جوان چشم ابرو مشکی و زیبایی با دهن نیمه باز و متعجب من رو نظاره می کرد چند لحظه ساکت همو نگاه کردیم

اما بعدش سریع خودم رو جمع کردم و صاف ایستادم چند سرفه مصنوعی کردم رو بهش گفتم :

ـ کاری داشتید ؟

دختره هم سعی کرد قیافه ای که داد میزد «نکنه دیوونه اس» رو جمع کنه :

ـ بله ، من از کارکنان هستم شما آبدارچی هستید درسته ؟

ـ همینطوره

میشه لطفاً یه لیوان چایی برای من حاضر کنی؟من تو قسمت پارتیشن ها منتظر می مونم

و من باز هم خجالت زده شدم ، الان با خودش فکر می کرد آبدارچی ما جن زده اس چرا باید همیشه اولین آشنایی های من اینطوری باشه ؟

‍ـ البته فقط اسمتون …

اون ادامه داد و خودش رو معرفی کرد :

ـ من مهسا هاشم پور هستم و شما..

با شنیدن اسم مهسا لبخندی زدم و یاد مبین افتادم ، همیشه وقتی می خواستم اذیتش کنم دوست دختر خیالی و غیرواقعی مبین رو مهسا صدا می کردم :

ـ رادمنش ، میترا رادمنش

ـ خوشوقتم ، اسم قشنگی دارید

لبخند دندون نمایی زدم و یکی از دستان رو بالا اوردم و تکون دادم :

ـ لطف داری تازه ما با هم آشنا شدیم و فک کنم با هم سن باشیم می تونی راحت باشی

مشخص بود اون هم مثل من زود با دیگران گرم می گرفت ، مشتاقانه قدمی جلو گذاشت و با صمیمیتی غیر عادی ای گفت :

‍ـ تو هم ۲۵ سالته میترا جان ؟

یک تای ابرو مو بالا انداختم ، نه این دختر حتی از من هم زود جوش تر بود .

ـ چیزی تا ۲۵ سالگیم نمونده

ـ پس هم سنیم ، میگم…

با باز شدن در و اومدن آقای رضایی جمله مهسا ناقص موند . آقای رضایی سمت ما برگشت اول روبه من گفت : شما هنوز اینجایی؟

اما بعد که چشمش به مهسا افتاد اخم هاش رو در هم کشید :

ـ خانوم هاشم پور باز شما داری از زیر کار در میرید که

مهسا که انگار قبلا هم سابقه پیچوندن کار داشت تند تند و پشت سر هم گفت : نه نه فقط یه چایی خواستم الان دارم میرم جمعا یه دقیقه نشده

فقط با مستخدم جدیدمون آشنا میشدم به هرحال ما که باید آشنا بشیم ، نشیم که نمیشه به هر حال قراره مدت زیادی همو ببینیم اونوقت من ‌‌…

آقای رضایی کلافه دستشو به نشانه ایست بالا اورد:

ـ خیله خب خیله خب فهمیدم لطفاً بفرمایید سر کارتون

مهسا می بینمت ای به من گفت و پشت کرد و رفت آقای رضایی هم سرشو به چپ و راست تکون داد و به دنبال مهسا راه افتاد ‌‌.

و من باز هم شکر کردم ، اینجا آدمای مؤدب و خوش برخوردی رفت و آمد می کردن خبری از اکبرآقا و اون حرفای رک اش و میرزا قصاب بد دهن نبود .

خبری از ظرف‌های کثیف تلنبار شده و دستشویی های به گند کشیده شده نبود و انگشتان زخمیم داشتن التیام پیدا می کردن …

تعداد زیادی کارمند تو شرکت نبود در کل شرکت کوچیک و گمنامی بود .

تصمیم گرفتم برای همه همکاران چایی دم کنم .

چایی ها رو توی سینی چیدم و رفتم سمت پارتیشن ، نزدیک که شدم مینا از پشت میز کار قهوه‌ای برخاست سینی رو به سمتش گرفتم که سردرگم دستی به مقنعه اش کشید و گفت :

ـ این همه چایی برای چیه من معمولا زیاد چایی می خورم ولی اینقد دیگه خیلی زیاده

خنده آرومی کردم این دختر حتی کمی سعی نمی کرد خودش فکر کنه :

ـ برای بقیه هم اوردم

آهانی گفت و یه فنجون چای برداشت و سرجاش نشست مهسا رو با اسم مستعار سِرِنتِپیتی به خاطر سپردم ، هفت کارمند تو این بخش کار می کردن به تک تکشون چای تعارف کردم..

اولی یه دختر چشم آبی با آرایش نسبتاً غلیظ بود موقع تعارف با چشمایی که می خندید به طرف من برگشت و به لیوان چای برداشت و با سر تشکر کرد . من هم با لبخند جوابش رو دادم ، حدس میزدم داشت به مهسا می خندید اسم اینو گذاشتم «سفید برفی»

دومی مرد جوان و چاقی بود که عجیب غرق تایپ کردن بود بدون نگاه به سینی یه لیوان برداشت و ممنونی زیر لب گفت ، اسم اینو میذارم «نماز مغرب»

بعدی مرد اخمو ای بود که با چنان غضب پرونده ها رو مرتب می کرد که تصمیم گرفتم بهش بگم «کبرای۱۱» ، بهش تعارف کردم که چنان ,نمی خوام, سفت و سختی گفت که من خشکم زد ، به زور که بهش نمیدادم دیوانه

از کنارش گذشتم و دونه به دونه به همه تعارف کردم اما فقط برای اون سه تا که عکس العمل متفاوتی داشتن اسم گذاشتم

از وقتی بچه بودم هر وقت افراد جدیدی میدیدم و برام جالب بودن اسم های بی ربط و عجیب روشون میذاشتم این یه عادت بود ‌.‌..

ـ میبینم که سخت مشغولی

پس بالاخره این مینای الکی خوش هم پیداش شد :

ـ مسخره می کنی ؟

نزدیک شد و اون هم یه فنجون چای برداشت:

ـ البته که نه ولی میترا میشه صحبت کنیم ؟ باید چیزی بهت بگم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

🌺 میترا شخصیت بامزه و دوست داشتنیه
موفق باشی نویسنده جان 👏🏻🌺

Sara hashemi
Sara
11 ماه قبل

خیلی از ممنون از اینکه دلگرمی میدید ✨✨

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x