رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۷

4.6
(11)

ـ میترا منم

ـ نشناختم

ولی می‌شناختم اون صدای مردونه ای که مظلومش می کرد و لحن ملتمسانه به خودش می گرفت مردک چندش :

ـ من … شاهینم

تقریباً میدونستم برای چی زنگ زده پس بهتر بود با همین جمله اول بهش بفهونم تصمیمم چیه:

ـ من شاهین نمیشناسم اشتباه گرفتید آقا

ـ مگه شما میترا رادمنش نیستید ؟

به خوبی میدونست دارم خودم رو به اون راه میزنم ولی باز هم ادامه میداد ، من باز هم انکار کردم :

ـ همینطوره ولی شما چطور من رو میشناسید ؟

ـ تو که نمیخوای بگی واقعا منو یادت نمیاد ؟ من شاهین ، نامزدت

این بشر چه رویی داشت ، نامزد ؟ معلوم نیس باز چه گیری افتاده که دست به دامن من شده.

انگشتان دستم با غضب و کینه دور موبایل نقلی رو با قدرت فشرد ، لبانم برای گفتن حرفی باز شد اما سکوت

دید که چیزی نمیگم پای احساساتی شدنم گذاشت و با لحن امیدوارانه ای گفت :

ـ پس یادت اومد ، میترا باید با هم صحبت کنیم

فشار دستم رو کم کردم ، چرا تظاهر به عصبانیت ؟ پرونده شاهین برای من بستن شده بود ، آروم لب زدم :

ـ دیگه به من زنگ نزن ..

اما اون اجازه نداد من صحبت کنم و خیلی سریع شروع کرد و مطلب رو باز کرد :

ـ می دونم دل تنگ شدی درست مثل من میترا می دونی چیه درسته مدت زیادی گذشته اما من مطمئنم ما دوباره می تونیم رابطه مون رو ترمیم کنیم …

دلم نمی خواست چیزی بگم که در شأن اون مردک باشه و شأنم رو پایین بیاره اما اون بی شرمانه ادامه داد :

ـ تازه می دونم که هر دو هنوز هم حس هایی به هم داریم چون بالاخره یه زمانی نامزد بودیم ..

ـ چند لحظه اون دهن گشادت رو ببند …

لحن آرومم کاملا با کلماتی که می گفتم در تناقض بود و اون هم به نظر متعجب شده بود که دیگه ادامه نداد به جاش من صدای محکم و تهدید کننده ای به خودم گرفتم:

ـ ببین من دیگه تو رو نمی شناسم اینقدر هم نامزد نامزد نکن که نامزد سابق فقط یه غریبه اس

این چرندیات هم بلغور نکن که این ترفندات دیگه برام رو شده ، به چه حسابی به مردم زنگ می زنی و این مزخرفات رو میگی ؟!

تو یه بار دیگه به من زنگ بزن تا ببینی کار به کجا می کشه

اجازه حرف دیگه ای رو ندادم و قطع کردم .

این فرد تو زندگی من چیزی جز زیان و تحقیر و خراب کردن حال و روز من کار دیگه ای نکرده بود . اینجور آدم ها رو باید از زندگیت حذف کنی وگرنه درست مثل صبح من ، گند میزنن به زندگیت !

شماره من رو از کجا اورده بود ؟ شماره اش رو مسدود نکردم اما فکر کنم کاملآ واضح گفتم که «دیگه زنگ نزنه» اونقدر هم زبون نفهم نبود که پشت سر هم زنگ بزنه . نمیدونم اما حس کردم مسدود کردنش هیچ معنی ای نمی داد ، من وقتی هشدار می دادم جدی بودم ، اون حداقل این رو درباره من میدونست …

سعی کردم بی خیال اون بشم و روی کارم متمرکز باشم .

***

به در اتوماتیک گردان شرکت نگاه می کنم و به این می اندیشم که چطور قراره هر روز اینجا کار کنم و از این در رد بشم ، آخه چرا نمی تونستم از این در رد بشم درست مثل این بود که بچه ای از پله برقی بترسه .

اونقدر ها هم ترسناک نبود چرا مثل بچه ها رفتار می کردم نه یه دختر 25 ساله خیلی مسخره به نظر می رسیدم ‌.

صورتم رو با دو دستم پوشوندم ، یه حسی می گفت این در بزرگترین سد من در راه موفق شدن تو کارم بود ، اره یه در !!

دستامو برداشتم و دوباره نگاهی به در انداختم ، همش تقصیر اون اتفاق ناگواری بود که وقتی بچه بودم تو این درب ها افتاد ‌…

از پشت سرم صدای ترمز ماشین و باز و بسته شدن در می اومد اما من دست به کمر با خودم حرف میزدم :

ـ مشکلی پیش اومده ؟

صدای جدی و رسای مردونه ای می اومد ولی من بی حواس و راحت انگار که داشتم با خودم حرف میزدم گفتم :

ـ آخه چرا باید هر جا میرم از این درا داشته باشه

مثلاً مدیر اینجا فک میکنه خیلی با کلاس و مدرنه ؟ این در ها دیگه از مد افتاده واقعـ…

چند لحظه ادامه ندادم و آروم سرم رو برگردونم تا ببینم کی حرف های منو شنیده ..

یک مرد هیکلی کت مشکی با عینکی های دودی دور پیرمردی با کت و شلوار نقره ای و موهای جو گندمی چنان با اخم منو نظاره می کردن که چند لحظه ترسیدم و قدمی عقب گذاشتم .‌

پیرمرد که چه عرض کنم ، مرد میانسال خوش بر و رو که از صد متری مشخص بود آدم حسابی بود گره ابرو هاشو کمی باز کرد و با همون صدای مغرور و با اعتماد به نفس گفت :

ـ اگه شما از این در ها ناراضی هستید می تونید از در معمولی آنطرف تر استفاده کنید

دور شرکت رو نگاه کردم درب کوچکی اونطرف شرکت بود ، عقب تر رفتم و اجازه دادم اونها رد بشن . شنیدم که مرد آروم گفت : ولی فکر نکنم عبور از اینجا خیلی سخت باشه ، حداقل دختر ۶ ساله من می تونست ..

این حرف به گوش من رسید و از خجالت سر به زیر انداختم و قدم تند کردم و به سمت در رفتم اونطرفی …

در نسبتاً کوچکی کمی دور تر از درب اصلی بود ، کاش زودتر اینو می فهمیدم! اما باید بیخیال می شدم اون مرد که منو نمی شناخت منم اونو نمی شناسم تموم شد و رفت .

داخل شدم خانم رستمی پشت میز نشسته بود لبخند ملایمی زدم و نزدیکتر شدم :

ـ روز خوش خانوم

متقابلاً لبخند زد و سلام کرد ، خواست بلند شه که مانع شدم : مینا کجاست نمی بینمش؟

ـ مینا طبقه بالاس تو ام باید بری بالا

اوه راستی ، امروز اولین روز کاری توعه درسته ؟ خیلی خوش شانسی قراره اولین قهوه‌ای که درست می کنی برای آقای مدیر باشه …

ـ مدیر شرکت؟ خدای من همین الان؟

ـ درسته همین چند ثانیه پیش رسیدن و قهوه خواستن فقط بگم که ایشون فقط اسپرسو تلخ می خورن آبدارخونه بالای وسایل نیاز هم همون جاست

باشه ای گفتم و سمت آسانسور رفتم اما وقتی جمله اولش رو تجزیه کردم پاهام از حرکت ایستاد برگشتم و روبه خانم رستمی با شک و گمان پرسیدم :

ـ ببخشید اما آقای مدیر کت نقره‌ای پوشیده بودن ؟

لحنم کمی نگران بود هانوم رستمی متعجب از سوال من جواب داد : بله اما شما از کجا می دونید؟ تو راه دیدیشون؟

ای خدا عجب آدم خوش شانسی هستم من !

حفظ ظاهر کردم و دوباره لبخندی زدم :

ـ اوه بله تو راه دیدمشون فقط من برم بالا دیگه خیلی ممنون …

داخل اشانسور شدم لب هامو جویدم…

اون از روز استخدام که جلو مشاور مدیر ابروم رفت اینم از روز اول که جلوی رئیس شرکت با خاک یکسان شدم . عصبی دکمه آسانسور رو زدم و به خودم دلداری دادم : نه چه ربطی داره من فقط چون یه خاطره بد دارم نمیتونم از اون در گردان عبور کنم این هیچ ربطی به کیفیت کار کردن من نداره مطمئنم ایشون هم درک میکنن

آسانسور از حرکت ایستاد و به محض باز شدن در آسانسور مینا شتاب زده پرید تو بغلم

ترسیده پسش زدم و با قیافه غضب آلودی به قیافه شنگول مینا کردم و با حرص گفتم:

ـ وای چته یهو عین قوچ به آدم حمله ور میشی ؟ مردم میبینن زشته دیروز همو دیدیم دیگه

مینا عقب رفت و نیش بازش به یه اخم گنده تبدیل شد ، گرچند که مصنوعی بود . دستشو به نشانه خاک تو سرت بالا اورد و کوبید رو سرم :

ـ خاک بر سر بی احساست ، واقعا که لیاقت نداری حیف من که این همه شوق داشتم برای اینکه قراره با هم همکار باشیم …

مینا یه ریز حرف می زد اما من اینور و اونور رو می پاییدم که یه وقت کسی سبک بازی ما رو ندیده باشه خوش بختانه کسی اطراف آسانسور نبود :

ـ عه بسه دیگه چقد ور ور میکنی مگه تو خودت کار نداری ؟

مینا دست از سر تخس بازی برداشت و اینبار جدی گفت : چرا تازه پرونده ها رو تحویل دادم امروز رئیس اومده شرکت ..

ـ آره مدیر رو دیدم وای نمی دونی چه گندی زدم مینا

بعد سمت آبدارخونه راه افتادم ، دیروز مسیر رو یاد گرفته بودم ، مینا پشت سرم راه افتاد :

ـ وا چی شده مگه ؟ هی نگو که مثل اون فیلما قهوه ریختی رو کت رئیس شرکت

وارد آبدارخانه شدم ، حتی اینجا هم سفید و خاکستری و قهوه‌ای سوخته بود تقریباً تمام بیرون و داخل شرکت به این سه رنگ بود و البته تمیز و شیک بود .

ـ نه بابا نمی‌تونستم از اون در رد شم شروع کردم غرغر کردن سر مدیر که یهو از پشت سرم پیداش شد ، یعنی این اتفاق اصلا برای چند نفر تو دنیا می افته ؟ ای خدااا

مینا خنده ای کرد : چه آشنایی خوش آیندی ولی واقعا اصلا تو مغز من نمی گنجنه چطوری از در گردان می ترسی؟ توام عجیبی ها

کابینت های سغید و شیری رو یکی یکی باز می کردم تا جای وسایل رو یاد بگیرم ، از یکی از کابینت ها قهوه‌ای بیرون کشیدم و اسپرسو ساز رو بیرون گذاشتم چون قبلا تو کافه کار می کردم کار با وسیله ها و طرز بهتر درست کردن نوشیدنی ها رو بلد بودم :

ـ خب حالا کاریه که شده بعدشم اونقدرهام سوتی بدی ندادم که فقط یکم خنگ بازی دراوردم دیگه

ـ حالا اون به کنار دیدی پول آدم رو چه جوون نگه می داره؟ آقای شایسته قشنگ ۶۰ سالشه شبیه ۴۰ ساله هاس ازش یه شوگر ددی خوب درمیاد

ـ مینا خجالت بکش نباید تو یه همچین مکانی اینجور حرفی رو به زبون بیاری تو اینجا مثلا منشی هستی

با لحن تندم مینا ساکت شد و پوکر و دست به سینه به یکی از کابینت ها تکیه داد :خب حالا چرا میزنی تازه چند بار بگم دستیار منشی نه منشی

دستگاه اسپرسو ساز رو روشن کردم : هر چی حالا تو چرا اینجا بیکاری برو به کارت برس دیگه

ـ دارم میرم فقط …

ـ فقط چی مینا ؟

ـ هیچی ولش کن فقط خوشحالم هر دو کار بهتری پیدا کردیم

قهوه رو که اماده کردم تو یکی از فنجون ها ریختم و کنار هاشو با دستمال کاغذی تمیز کردم و بی مقدمه گفتم :

ـ مینا راستش خیلی ممنونتم بابت همه چی تو این چند سال تو تنها کسی هستی که کنارم موندی گرچند که من هرگز هیچ کار خیری در حق تو نکردم امیدوارم یه روزی بتونم همه چیو جبران کنم

مینا حیران از جمله من با لحن متعجبی صدام زد : میترا تو چیـ..

مهلت حرف زدن ندادم و به همراه قهوه و زیرفنجونی خارج شدم و سمت اتاق مدیریت رفتم روبه روی دفتر ایستادم ، چند تقه ای به درب بزرگ و مشکی اتاق زدم :

ـ قهوه اتون آوردم قربان..

صدای بفرمایید که اومد داخل شدم . آقای شایسته پشت میز سفید و خاکستری مدرن نشسته بود و آقای رضایی سرپا با انگشت اشاره روی پرونده روی میز آروم می کوبید و چیزی رو براشون توضیح می داد ، با ورود من رئیس نیم نگاهی به من کرد و بعد دوباره به برگه خیره شد اما آقای رضایی روبه من کرد و گفت :

ـ روز بخیر خانوم ، می تونید قهوه رو روی میز بزارید

قدم جلو گذاشتم و کاری که گفت رو انجام دادم ، مدیر عکس العمل خاصی نشون نداد و من خیال کردم که شاید اصلا چهره من رو فراموش کرده اما با حرفی که بعدش زد به کل نامید شدم :

ـ تو نیروی جدید هستی درسته ؟ امیدوارم بعد ها بتونی از درب گردان رد بشی چون من قرار نیست عوضش کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x