رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۹

4.6
(14)

ـ البته که نه ولی میترا میشه صحبت کنیم ؟ باید چیزی بهت بگم

عجیبه مینا کاملاً جدی به نظر می رسید کمتر مواقعی مینا جدی میشد به همین خاطر باید موضوع مهمی باشه :

ـ وای تو داری منو می ترسونی دختر ، با این قیافه اومدی میگی «باید حرف بزنیم میترا» یه جوری میگی آدم فکر بد می کنه

نکنه باز زدی چشم و چال خواستگارا رو در اوردی که بابات به حبس ابد محکومت کرده ؟

مینا سعی کرد قیافه شادی به خودش بگیره اما چندان موفق نبود فقط چهره اش کج و کوله شد :

ـ نه خوشبختانه اینبار من خرابکاری نکردم

کاملا مشخصه مینا گرفته بود ، از اونجایی که دائم شنگول بود ناراحتی مینا زود مشخص می شد اما من همین امروز باهاش تو آبدارخونه صحبت کرده بودم و اون مثل همیشه بود پس چرا الان…

ـ خب پس بیا آشپزخونه تا ..

سرش رو تکون داد و گفت :

ـ میگم اصلا ولش کن بیا وقتی کارمون تموم شد بریم خونه ما حرف بزنیم خالم اینا هم دعوتن

نمی خواستم زحمتی ایجاد کنم اگه وقت دیگه ای بود رد می کردم اما به نظر مینا حرف مهمی برای گفتن داشت و از طرف دیگه با خانواده مینا صمیمی بودم :

ـ خیله خب باشه فقط یه چند لحظه بیا آبدارخونه

***

شیر آب رو باز کردم و لیوان ها رو آب کشیدم زیر چشمی نگاهش کردم یه طرف ایستاده بود و با گوشه شالش بازی می کرد :

ـ امروز به طرز مرموزی عجیبی اتفاق بدی افتاده نه ؟

ـ اتفاق بدی نیوفتاده

دیگه داشت عصبیم می کرد من ازش می پرسم دردش چیه و اون انکار می کرد دست از شستن برداشتم و رو بهش بگشتم و کمی صدامو بالا بردم :

ـ اون قیافه بغ کرده یه چیز دیگه میگه

دست از بازی با شال مشکی اش برداشت و سرش رو بلند کرد:

‍ـ گفتم که بهت میگم اما اینجا جاش نیس

ـ خب تا اون موقع من فکرم هزار جا میره چرا اینقدر ناراحتی ؟

لبخند زد یه لبخند واقعی مثل همیشه دوباره چهره اش شاد شد انگار که اصلا قیافه اش درهم نبود با لحن خندونی گفت :

ـ بابا اونقدر هام چیز خاصی نیست که من چند لحظه فکرم مشغولش شد

من به این تغییر ناگهانی باور نداشتم اون خیلی خوب فیلم بازی می کرد با این حال سعی کرد موضوع رو عوض کنه :

ـ راستی مبین راجب شغل جدیدت چی گفت ؟

هوفی کشیدم معلوم بود من هر چقدر هم تلاش کنم اون نم پس نمی داد ، پس تصمیم گرفتم منم از اون حال و هوا درش بیارم . دوباره شروع به ظرف شستن کردم :

ـ خیلی توجه ای نکرد فقط گفت خیلی خوبه

ـ همین ؟

ـ آره جدیدا اصلا حواسش نیست یا همش با گوشی حرف میزنه یا بیرونه

ـ اشکال نداره بابا جوونه دیگه بزار خوش باشه

ـ همینطوره اما می ترسم از روزی که دیگه نتونم کنترلش کنم میدونی اون پدر بالا سرش نیست باید مسئولیت پذیر باشه یهو دیدی جاده رو اشتباه پیچید و راه اشتباه رو پیش گرفت

مینا به من نزدیک شد و به پشت به کابینت تکیه داد :

ـ درک می کنم محمد هم قبلا زیادی اهل خوش گذرانی شده بود و مامان و بابا نگران آینده اش بودن اما خودش بعدا سر به راه شد تازه محمد …

یهو حرفش رو ادامه نداد ، چند ثانیه مکث کرد و بعد شگفت زده روبه من کرد و بلند خندید : وای چرا تا به حال دقت نکرده بودم

من هم کنجکاو بهش نگاه کردم و با دقت گوش دادم که ببینم چی میگه:

ـ تو میدونستی مینا و میترا و مبین و محمد همشون با میم شروع میشن ؟ خیلی جالبه تازه متوجه شدم ‌‌…

و من چند لحظه بهت زده سعی کردم جمله اش رو هضم کنم بعد که متوجه شدم چی گفته عصبانی با همون دستای خیس کوبیدن پس سرش که آخش دراومد

ـ آی دیوانه چرا یهو جنی میشی

با حرص تقریباً داد زدم :

ـ تو دیوونه ای یا من ؟ میم داره ؟ خب داشته باشه همچین هیجان زده میگه انگار چه کشف بزرگی کرده خاک بر سر

و مینا بلند خندید ، خندید و من با خودم گفتم که اون حتی اگه غمگین ترین آدم دنیا هم که باشه دو دقیقه بعدش فراموش میکنه

پس من هم میتونستم اینجوری باشم ، بلند بخندم و غم کُشی کنم .

***

تایم کاری شرکت که تموم شد منم به همراه مینا از شرکت بیرون زدم ، ساعت کاری شرکت از صبح ساعت 8 شروع میشد و ساعت 3 ظهر تموم میشد جمعا هفت ساعت در روز باز بود .

کار سختی نداشتم فقط وظیفه من فقط پذیرایی و گرد گیری و مرتب کردن بود که باید با نظافت تمام انجام میشد

نظافتچی مرد که تازه باهاش اشنا شده بودم میلاد آقا بود که وظیفه کار های سنگین مثل جابجایی اجسام سنگین و تعمیرات جزئی و تمیز کردن سرویس بهداشتی بود .

در هر حال من از کار جدیدم راضی بودم و همچنین حقوقم هم پیش پرداخت شده بود به نظر می تونستم اجاره خونه رو بپردازم .

همراه مینا قدم میزدیم و من به فکر خرید یه پیراهن مردونه برای مبین مغازه ها رو نگاه می کردم :

ـ مینا تصمیم دارم یه پیرهن قرای مبین بخرم طفلک لباساش …

ـ مبین مبین مبین اه میترا چقدر مبین مبین میگی این به من مربوط نیست ولی خواهشاً کمی هم به خودت توجه کن ، یه نگاه به خودت بنداز چند ماهه سردرد داری اما چکاپ نمیری اونوقت فکر لباسای مبینی شدی پوست استخون

از فروشگاه ها چشم می گیرم و چشم به مینا میدوزم ، اخم های درهم اش نشان از نگرانی ای خواهرانه میداد

با لبخند به چشم های عسلی و کشیده اش نگاه میکنم ، صورتش چه هماهنگی زیبایی داشت پوست گندمی و چشم های عسلی

قبول داشتم گاهی فراموش میکردم من فقط خواهر مبین هستم نه مادرش !

اما الان هیچ حوصله این چنین بحثی نداشتم برای همین صحبت رو با شیطنت به حاشیه کشیدم :

ـ آره تو این چند سال خیلی راغر شدم ولی اینا که مهم نیس ، مهم یه جاهای دیگه هست که خوشبختانه من دارمش

و بعد چشمکی حواله اش کردم که چشمان مینا درشت شد و موضوع قبلی رو فراموش کرد :

نیگا تو همون نبودی تو شرکت می گفتی آدم نباید همچین حرفایی رو تو مکان عمومی بزنه ؟ چی شد تو که بد تری ‌..

یه جاهای آدم ؟ یعنی می خوای بگی من ندارم؟ ببین من رو این قضیه حساسم ها

ـ خب بابا نزن مارو آخه تو شرکت ممکن بود یکی بشنوه تازه اون در مورد مردم بود این درباره خودمونه ، فرق داره

دستشو بالا اورد و چونه اش رو جلو داد قیافه اش واقعا خنده دار شده بود : هوم هوم کاملا قانع شدم اما ..‌

بعد دوباره به حالت قبل برگشت و ادامه داد : چلی از حق نگذریم مدیر شرکت هم واقعا تو این سن و سال خوش قیافه اس موهای رنگ شده قد بلند و چهارشونه با اون چهره مبتکر و مغرور …

وسط حرفش پریدم و گفتم : باشه باشه آره اون خوش تیپ بود قبول تو چرا اینقدر هیجان زده ای ؟

ـ آخه نگفتم بهت از همسرش ، خانم هاشم پور میگه رابطه اش با خانومش خیلی محترمانه اس اما گفت که انگار دو تا غریبه ان که با هم تعارف دارن یه چند تا هم بچه بزرگ دارن

خدای من تو همین روزای اول این همه اطلاعات جمع کرده بود : ببینم تو شرکت تو کار می کنی یا میای برای جمع آوری اطلاعات از زندگی مردم ؟

ـ خب باید بفهمیم آدم پولدارا چطور زندگی می کنن دیگه ، خدارو چه دیدی شاید یه روز شاهزاده عربستان اومد خواستگاریت اونوقت تو باید با این سبک‌ زندگی آشنا باشی یا نه ؟

خنده ای کردم ، شاهزاده عرب ؟ مینا داشت شوخی می کرد اما حتی شوخی اش هم عجیب بود :

ـ شاه عرب منو می خواد چیکار ؟ از وقتی یادم میاد تو از این جور خیال پردازی ها می کردی ، آخرشم برای من شاهین جاستین بیبر بود و برای تو ام که غضنفر دپ

ـ وای وای اسم اون شاهین رو نیار تو رو خدا با اون گوشاش انگار آینه اتوبوس بود موندم تو چرا بهش اصلا جواب بله دادی …

سرم رو پایین انداختم و به کاشی های پیاده رو نگاه کردم .

آره من بهش بله گفتم چون خیال کردم میتونه تکیه گاه من باشه همدم روزای سخت من باشه خیال کردم به وقت سختی ها کنارم میشینه و هوامو داره ، اما اینا همش خیال بود ، یه سری خیال فانتزی دخترانه

گفته بودم از هر طرف به کسی تکیه کنی از همون طرف زمین می خوری ؟

شاهین همون شونه ای بود که یهویی عقب کشید و من دوباره زمین خوردم و بیشتر زخمی شدم .

ـ مینا اون روز یه شماره ناشناس بهم زنگ زده بود ، جواب دادم دیدم شاهینه …

مینا از حرکت ایستاد و اخم هاش رو کج و کوله کرد و بلند داد زد : چـــی ؟

مینا چنان بلند گفت که چند نفر که از کنارمون رد می شدن به سمت ما برگردن بازوش رو گرفتم و کشیدم تا دوباره راه بیفتیم :

ـ یکم آروم چته چرا جیغ میزنی تو ؟

ـ شماره تو رو از کجا پیدا کرده اصلا برای چی زنگ زده بود ؟

ـ نمیدونم اما یه چیزایی راجب دوباره شروع کردن و اینا گفت

مینا پوزخند صدا داری زد و انگشتش رو روی لبش گذاشت :

ـ وای باورم نمیشه یه بشر چقدر می تونه رو داشته باشه آدم اینقدر دو رنگ ؟ بعد این همه حرف و اتفاق زنگ زده میگه بیا دوباره شروع کنیم چه غلطا

مینا از همون اول وقتی اسم شاهین می اومد حرص و جوش می خورد ، یهویی از این عصبانیت مینا خنده ام گرفت

مینا که متوجه خنده من شد با چنان اخمی برگشت که خنده ام متوقف شد:

ـ چرا نیشت بازه احمق ؟ ببینم نکنه … نکنه می خوای خدایی نکرده قبول کنی ؟

دستشو بالا اورد که در صورت جواب مثبت بزنه پس گردنم که تند گفتم :

ـ نه بابا چی میگی برا خودت تو مگه منو نمیشناسی ؟

ـ میشناسم اما یهویی همچین حس کردم باز اون لاشی اومده مظلوم بازی در اورده تو ام که دل رئوف …

لحنم ناخودآگاه آروم و محزون شد یه لحن پر از درد ، پر از خالی بودن ، لحنی که به یه گذشته تلخ اشاره داشت :

ـ مینا دل مهربون ترین آدم دنیا هم که باشی اگه یه روز یکی دلت رو بدجور بشکنه حتی اگه ببخشیش هم هیچوقت نمی تونی فراموشش کنی شاید به گفته خودت دل رئوف باشم ولی احمق نیستم

مینا که دید حالم خیلی گرفته شد اون هم ناراحت دست روی شونم گذاشت گقت : قربونت برم من اون کی باشه که دل تو رو بشکنه اینقد خودتو ناراحت نکن آخرش یه بلایی سرت میادا خدایی نکرده زبونم لال

ای خدا مثلا تصمیم گرفته بودم که دیگه حداقل مینا رو ناراحت نکنم .

خنده ای کردم و دست مینا رو از روی شونم انداختم : چرا بزرگش می کنی بابا هر چی بوده تموم شده رفته اون شاهینم پشت گوشش رو ببینیه منم میبینه

با این حرفم مینا از نگرانی در اومد و لبخندی زد . داخل کوچه ای پیچیدیم که مینا گفت:

ـ آها این شد یه چیزی شاهین به گور باباش خندیده خیال کرده من دختر دسته گلم رو میدم بهش

خنده ای کردم و آروم زده پس سر مینا : خاک تو سرت مینا بیا رسیدیم دیگه مسخره بازی رو تموم کن

روبه روی خونه مینا اینا ایستاده بودیم . یه خونه با نمای کرمی و چراغ های زرد زرد رنگ بود که شب ها زیبا به نظر می رسید .

مینا آیفون تصویری رو زد و عقب تر وایساد صدای نازکی از آیفون به گوش رسید :

ـ بله کیه ؟

مینا کلافه پوفی کشید و گفت :

ـ عمه مادرمه ، منم دیگه کوری نمی بینی ؟

ـ عه تویی فک کردم ننه خدیجه اس

مینا از عصبانیت سرخ شد اون از مادربزرگ خدیجه متنفر بود و بقیه برای اذیت کردنش می گفتن تو شبیه ننه خدیجه ای پیرزن بیچاره . جلو تر رفت و خودشو چسبوند به آیفون:

ـ ببین دختره ی … دهن منو باز نکن همین الان این درو باز باز کن

‍ـ واه واه ترسیدم اگه باز نکنم ؟

مینا چنان بلند جیغ زد که دستامو رو گوشم گذاشتم ، دعوای این دو دختر خاله هیچوقت تمومی نداشت :

ـ زیــــبـــا درو باز کن

در آخر زیبا تسلیم شد و درو باز کرد . هر دو داخل شدیم اما مثل اینکه مینا هنوز عصبانی بود : من این زیبا رو امروز نکشم مرد نیستم

ـ مینا تو که مرد نیستی تو یه زنی چرا چرت و پرت میگی ترمز رو بپیچ بابا

داخل که شدیم چند پله بالا رفتیم که در قهوه ای خونه با صدای بدی باز شد و زیبا دختر خاله مینا زود تر از هر کسی جلو اومدو منو در آغوش کشید و روبوسی کرد ، البته بگم که فقط برای دراوردن حرص مینا اینکارو می کرد !

ـ وای میترا جون خوش اومدی بفرما داخل

‍ـ سلام زیبا خانوم چطوری ؟

زیبا با ناز موهای طلایی اش رو پشت گوشش گذاشت و گفت : والا خوب بودیم تا اینکه ننه خدیجه اومد زد تو ذوق مون و ..

بقیه جمله اش با جفت پا پریده مینا روش ناکام موند .

زیبا به پشت محکم رو زمین افتاد و آخش بلند شد مینا دستم رو گرفت و بی توجه به نگرانی من برای زیبا کشید و داخل برد ، پشت چشمی برای زیبا نازک کرد و گفت :

ـ سر راهی سفید طلایی

و بعد بی توجه بهش وارد هال شد و منم با خودش برد البته جیغ و داد های زیبا که داشت مینا رو فحش بارون می کرد به گوش می رسید :

ـ دختره ی وحشی عقب مونده سیاه سوخته…

هال حسابی بهم ریخته بود انگار یه بمب تو خونه منفجر شده بود دو تا وروجک شیطون رو مبل ها بپر بپر می کردن .

مینا با دیدن وضع خونه نوچ نوچی کرد و گفت : اینجا شبیه میدون جنگ گلادیاتور هاس خونه رو نیگا تو رو خدا

بعد بلند تر بچه ها رو صدا زد :

ـ پینار و سینا زود تند سریع بیاین اینجا ببینم

پینار و سینای پنج شیش ساله با شنیدن صدای مینا سریع از رو مبلا پایین پریدن و سمت ما اومدن .

پینار خودشو تو بغل من انداخت با اون زبون شیرین و بامزه اش گفت :

ـ سلام آجی میتلا بالاخره اومدی دلم بلات تَنج شده بود

خدای من این بچه ها واقعا خواستنی بودن .

رو زانو هام خم شدم و پیشونی اش رو بوسیدم و یه شکلات از تو جیبم دراوردم و بهش دادم :

ـ دل منم برات تنگ شده بود قند عسل بیا این برای تو

بعد بلند شدم و روبه سینا دستامو از هم باز کردم و به نشونه بیا بغلم دستامو تکون دادم

اما سینا دست به سینه لباشو غنچه کرد و چشماشو بست :

ـ نه من با تو قهرم اصلا ، تو هیچ وقت نمیای اینجا بازی کنیم همیشه میگی کار دارم اما من می‌دونم تو چون شکلات هات تموم شده نمیای

خنده ام گرفت از این حرف سینا ، بچه های این دوره زمونه چه حرفا که نمیزدن .

شونه ای بالا انداختم و دستامپ پایین آوردم:

ـ میل خودته آقا سینا منم میرم بقیه شکلاتا رو میدم به بقیه بچه ها خود دانی

جمله ام که تموم شد یهو سینا دوید و پرید تو بغلم و دستای کوچیکش رو دور پاهام حلقه کرد

اما هیچی نگفت ، عجب بچه مغروری بود .

یه شکلات دیگه از جیبم دراوردم و به سینا دادم که خوشحال بالا پابین پرید و گفت :

ـ شیرینی من نعناییه ببین پینار

پینار با دیدن شیرینی سینا لباشو جلو داد و شیرینی رو از دست سینا قاپید و شیرینی خودش رو انداخت زمین .

سینا عه گفت و دنبال پینار افتاد تا آبنبات رو از پینار پس بگیره ، و دوباره شلوغ بازی شروع شد .

این وسط مینا بود که حرص می خورد : عجب بچه ای هستنا منو به این گنده گی نمیبینن اینا همش به طمع شکلاته من میدونم

ـ منم آخرش نفهمیدم اینا منو دوست دارن یا شکلاتای منو ، راستی خالت اینا و مامانت کجان ‍؟

مینا سر کشید تا اونا رو پیدا کنه که در باز شد و همزمان هفت تا خانوم و شیش تا بچه قد و نیم قد اومدن داخل ، و من هنوزم با دیدن این جمعیت شوکه می شدم

همگی داخل اومدن و سلام احوال کردن اول مادر مینا اومد جلو :

ـ ببین کی اینجاس میترا خانوم چه عجب قدم رنجه فرمودید قدم رو چشم ما گذاشتید

بعد برای روبوسی اقدام کرد که منم جلو تر رفتم و هم رو در آغوش گرفتیم ، رابطه ام با خانواده مینا خیلی صمیمی بود اونا خانواده نداشته من بودن:

ـ خاله سمیرا باور کن دل منم براتون یه ذره شده بود اما شما که میدونی این چند ماه خیلی مشغول بودم از این به بعد کارم سبک‌تر شده زودتر بهتون سر میزنم

سمیرا خانوم هم مثل مینا صورت کشیده اما روشن تر داشت که چشمان عسلی اش ارثیه مینا بود :

ـ انشالله ، ببین دختر اینقدر به خودت فشار نیار ببین چقدر لاغر شدی

ناخودآگاه به اندام سمیرا خانوم نگاه کردم اون هم خیلی لاغر شده بود اما این طبیعی به نظر نمی رسید زیر چشم هاش هم گود رفته بود با اینکه سرحال به نظر می رسید ، شادابی قبل رو که از صورتش می بارید نداشت ‌.

یکی از خاله های مینا که شیرین نام داشت جلو تر اومد و با من دست داد :

ـ سمیرا میزاری ما هم یه سلامی برسونیم مام خیلی وقته میترا خانوم رو ندیدیم

و تک به تک همشون خیلی گرم به من خوش آمد گویی گفتن

سمیرا خانوم ، شیرین ، لیلا ، معصومه ، زینب ، نوشین و بیتا

این هفت خواهر از بزرگ به کوچیک ، هر کدوم اخلاق و خصوصیات متفاوت خودشون رو داشتن اما چیزی که بینشون مشترک بود گرمی و صمیمیت ذاتی شون بود ، من هم گرم و اجتماعی بودن رو از همین افراد یاد گرفته بودم .

هر کدوم یک یا دو تا بچه داشتن که بزرگترین شون مینا و محمد و زیبا بودن .

با یاد آوری زیبا چشم چرخوندم تا زیبا رو پیدا کنم : میگم شیرین خانوم زیبا کجاس ؟

شیرین جون تعارف کرد که بشینم و گفت :

ـ حالا تو بیا بشین این زیبا هم که یا غیبش یا تو گوشیشه و یا …

و مینا حرف شیرین جون رو کامل کرد : یا با دوست پسرش لاس میزنه

مادر مینا به اعتراض صداشو از آشپز خونه بلند کرد و همون‌طور که داشت چاقو رو از سبد بر می‌داشت گفت :

ـ مینا تو باز شروع کردی ؟ من نمی فهمم تو و زیبا هر کدوم زن بالغی شدین اونوقت درست عین بچه ها بهم می پرین

ـ مامان همیشه اونه که شروع میکنه منم نمی خوام کوتاه بیام مگه من غرور ندارم ؟

مینا اینو که گفت درب توالت محکم باز شد و با دیوار برخورد کرد و زیبا با صورت خیس بیرون اومد و گفت :

ـ من اول شروع کردم یا تو ؟ مامان نیگا کن مینا با لگد منو زد اونوقت طلبکارم هست

شیرین خانوم به صورت نمایشی صورتش رو چنگ زد گفت : ای وای مامان به فدات خوبی ؟

اما به طور ناگهانی حالت صورتش رو بی خیال کرد و گفت:

ـ نکنه واقعا انتظار داری همچین چیزی بگم ؟ لابد کرم ریختی که اینجوری شده دیگه

همچین چیز تازه ای هم نیست شما دو تا کارتون شده این

مینا خرسند از اینکه حسابی زیبا رو ادب کرده لبخندی زد و این باعث شد که

زیبا چشماشو اندازه یه توپ والیبال بزرگ کنه

زیبا با حیرت گفت : مامان !! واقعاً که ، اصلا شما دسته جمعی کجا جیم شده بودین که من ندیدم هان ؟

بیتا خاله کوچیکتر مینا سبزی های توی پلاستیک رو روی زیر انداز پهن شده گذاشت و با شیطنت گفت :

ـ اون وقتی که شما تو اتاق با گوشیت ور میرفتی ، رفته بودیم بساط غیبت کردن و جور کنیم و یه آش دوغ حسابی بپزیم …

بساط غیبت کردن ؟ سبزی ؟ تازه فهمیدم منظور بیتا خانوم چیه برای همین خنده ای کردم و بلند شدم تا کمکی کنم :

ـ پس منم راه میدین تو بساط تون ؟

معصومه و زینب و نوشین که بچه های کوچیکتری داشتن سعی می کردن بچه هاشون رو آروم نگه دارن تا سر و صدای کر کنندشون کم بشه .

زینب خانوم همون‌طور که رمز موبایل اش رو میزد تا به پینار بده بلکه کمتر شلوغی کنه خطاب به من گفت :

ـ نخیر خانوم نمیشه شما یه روز اومدی اینجا می خوای سبزی پاک کنی ؟

مینا هم اومد و دست منو گرفت سمت اتاقش برد و گفت : راست میگه دیگه بعدشم من و تو با هم کار داریم

داخل که شدیم در اتاق و بست تا سر صدا کمتر بشه :

ـ دختر تو چرا اینقد منو اینور اونور می کشی خودم پا دارم میتونم بیام

ـ شرمنده اما صداشون واقعا اذیت میکنه اه هر بار اینا میان من میگرن میگیرم انگار حمام زنانه صداشون کل محله رو برداشته

روی تخت تک نفره و کرمی سفید رنگ مینا نشستم و با انگشتام بازی کردم :

ـ ولی قدرشو بدون ، داشتن همچین خانواده مهربون و خوبی یه خوش شانسی محسوب میشه

ـ نه بابا کجاش خوبه همش گوش مامانمو پر میکنن

میدونستم مینا هم خانواده شو خیلی دوست داره اما اون همیشه رضایت اش رو نسبت به فامیل اش انکار می کرد چون اون هم می دونست من عقده یه خانواده پر جمعیت داشتم :

ـ این مامان بزرگ مام کارخانه بچه سازی زده بوده اخه هفت تا دختر ؟ هنوز سه تاشم اون زمان مرده

لبخندی زدم و به مینا اشاره کردم که پیشم بشینه مینا آروم کنارم نشست و با گوشیش ور رفت :

ـ واقعا بزرگ کردن و تربیت بچه کار خیلی سخته یه شغله اصلا برای خودش اما بچه واقعا یه نعمته

مامانم همیشه می گفت وقتی تو به دنیا اومدی انگار منو پدرت یه زندگی مشترک جدید شروع کردیم و به زندگی امید وار تر شدیم انگار که یه هدف تازه پیدا کردیم و …

صدای هق هق دخترانه ای باعث شد حرفم رو متوقف کنم سمت مینا برگشتم و دیدن که سرش رو پایین انداخته و موهاشو رو صورتش ریخته

اصلا متوجه نمیشدم چه خبره اما وقتی قطرات آبی رو که روی موبایل خاموش شده می ریخت دیدم فهمیدم که مینا داره گریه میکنه !

مینا گریه میکنه ؟

سریع روی زمین کنار پای مینا نشستم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و کمی بلندش کردم

چشماش خیس اشک بود آب بینی و چشم هاش جاری بود و این باعث می شد دل من از نگرانی و ناراحتی به درد بیاد

بلند شدم و محکم در آغوش گرفتمش و به خودم فشردمش ، با اینکار بغض مینا شکست و با صدای بلند زار زد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گریه کرد و اشکهاش شونه های مانتوی مشکی مو خیس کرده .

چنان دلخراش ناله می کرد که حسم دگرگون شد و منم به گریه انداخت

حتی نمیدوستم برای چی ناراحته اما احساسش رو درک می کردم اینجور مواقع دلت فقط یه آغوش خالصانه می خواست آغوشی که سرشار از درک باشه . خودم تجربه اش کرده بودم !

نمیدونم چقدر بود تو بغل هم گریه کردیم که مینا آروم گرفت و کنار کشید و روی تخت نشست

چشم هاش از گریه ی زیاد سرخ شده بود و بینی اش باد کرده بود . چند بار بینی اش رو بالا کشید و با پشت دست چشم هاش رو پاک کرد

کنارش نشستم و پشتش رو نوازش کردم مینا نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد

من ازش نمی پرسیدم چی شده اون خودش بهتر میدونست کی آماده حرف زدنه :

ـ میترا من ازت خواستم بیای اینجا تا با هم راجب موضوعی حرف بزنیم …

صداش از گریه زیاد گرفته بود صدای منم چندان تعریفی نداشت :

ـ صبر کن برم برات آب بیارم صدات گرفته

خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت بشینم : با این وضع بری بیرون همه می فهمن گریه کردی ، مامانم بیشتر از این دیگه نمیتونه بکشه من خوبم می تونم حرف بزنم

پس مادرش هم خیلی ناراحت بود این از ظاهر آشفته اش مشخص بود من هیچوقت نمی‌تونستم باور کنم این دختر الکی خوش اینقدر غمگین باشه :

ـ یه هفته پیش برای اینکه درد عجیب و زیادی موقع قاعدگی داشتم رفتیم سونوگرافی تا سلامت تخمدان و رحم رو بسنجیم اما میدونی جواب چی شد ؟

اینو گفت و دوباره اشک هاش جاری شد بینی اش رو بالا کشید و روبه من کرد و با خیرت گفت : دکتر گفت که آندومتریوز دارم گفت که خیلی شدید و زیاده گفت که کار از کار گذشته

با شنیدن این اسم عجیب استرس و نگرانی تمام وجودم رو گرفت خدایا خودت به خیر کن:

ـ چـ..چی ؟ آ..اندومیوز ؟ اینی که میگی چی هست ؟!

مینا حتی تو این حال هم از حرف من خنده اش گرفت یه چشمش می خندید و چشم دیگه اش گریه می کرد نگاهی به قیافه متعجب من انداخت و با صدایی که تن خنده و گریه داشت گفت :

ـ اندومیوز چیه دیگه آندومتریوز خنگه …

ـ عه بسه دیگه من دارم از نگرانی میمیرم اونوقت تو از من غلط می گیری ، میگی یعنی چی یا نه ؟

مینا دیگه گریه نکرد چشم هاش رو پاک کرد

آروم تر شد و من از این آرامش ناگهانی مینا تعجب کردم چیزی که عجیب تر بود لبخند ملایم رو لبش بود که هیچ هماهنگی با اشک های چند دقیقه قبل اش نداشت :

ـ یعنی من نازا ام میترا ، یعنی اجاقم کوره ، یعنی بچه دار نشدنم حتمی هستش ، یعنی دیگه بچه بی بچه ، یعنی خداحافظی با رویای زندگی سه نفره ، یعنی …

ـ تمومش کن مینا

اینو بلند داد زدم . مطمئن نبودم درست شنیدم یا نه ، اما قبول هم نمیکردم که مینا اینجوری باشه ، در ها ضد صدا بودن و بیرون هم سر صدا بلند بود پس کسی صدامون رو نمی شنید ، داشت مثل دیوانه ها پشت سر هم حرف میزد

از جا بلند شدم و ادامه دادم: کی میگه این حرفو تا قبل از ازدواج هیچی معلوم نیست فقط میشه احتمال داد ، دکتره اشتباه گفته مینا تو …

ـ اما متأسفانه اون درست گفته ، ما به دکترای دیگه هم مراجعه کردیم همشون همینو گفتن تازه فقط این نیست علائم محکم تر دیگه ای هم داره که اینو ثابت میکنه

سرش رو پایین انداخت و دوباره بلند کرد :

ولی میترا .. تو باورت میشه ؟ که من نابارورم ؟

نه باور نمی کردم اصلا تصورش هم نمی کردم مینا عاشق بچه بود ، همیشه از فانتزی هاش درباره مادر شدن می گفت ، کتاب های بچه داری می خوند و آرزوی دختر دار شدن داشت چرا خدا چرا مینا ؟ از درد این دختر قلبم گرفت اما الان وقت دلداری دادن بود نه غم خوردن

ـ مینا من مطمئنم یه راهی هست الان علم پیشرفت کرده برای هر چیزی درمانی هست لازم به نگرانی نیست درست میشه مگه نه مینا ؟

مینا نگاهم کرد با همون لبخند محزونش ، چقدر این لبخندش منو یاد خودم مینداخت:

ـ ولی میترا من باور کردم فکر نکن برام آسون بود چه شبها که به خاطرش گریه نکردم چه روز ها که خودمو حبس نکردم

حس می کردم مردم وقتی به چهره ام نگاه می کنن میفهمن من اجاقم کوره ، من از این بابت خجالت می کشیدم و از همه بدتر این مادرم بود که حتی بیشتر از خود من عذاب می کشید ، دوتایی تمام دکترا رو گشتیم شب و روز دنبال یه چاره بودیم

من خودم رو یه آدم خراب صدا می کردم و می گفتم که من عیب دارم میترا داشتم دیوونه میشدم کارم به خود زنی کشیده بود اما میدونی چی شد ؟

اشک تو چشمام حلقه زد از درد این رفیق بغض به گلوم هجوم اورد سرمو به طرفین تکون دادم و اون ادامه داد :

ـ یه شب من احساساتم رو کنار زدم و منطقی با خودم حرف زدم و من قبولش کردم ، خودمو پذیرفتم ، عیب هام رو پذیرفتم میترا خیلی سخت بود انگار می خواستی یه پرتغال گنده رو درسته قورت بدی ، ولی هر چی بود قورتش دادم به کمک زمان اینکارو کردم گرچند که گاهی دلم میگیره از این درد ولی من وقتی با عزیزانم هستم فراموشش می کنم

نزدیکش شدم و دوباره در آغوش کشیدمش: الهی بمیرم برات چرا خودت رو عیب دار خطاب میکنی دختر قربون شکلت بشم چرا زودتر نگفتی آخه ؟

ـ می خواستم اما بابتش خجالت می کشیدم دلم می خواست از همه پنهونش کنم میترا نمیدونی چه حسی داشتم اما آخرش اون روز تو شرکت تصمیم گرفتم بهت بگم تو خیلی خوب منو درک می کنی حتی با اینکه مثل من نیستی

راست می گفت من خیلی خوب غم رو درک می کردم حتی اگه همدرد نبودم :

ـ تقصیر منم هست تموم این مدت اونقدر پیگیر کارم بودم که متوجه نشدم حالت خوب نیست تو ام که اصلا به روت نمیاری

مینا بی توجه به جمله من گفت :

ـ همیشه با خودم می گفتم که چطور می تونم تو رو درک کنم ، منظورم وقتیه که پدر و مادرت فوت کرده بودن تو خیلی ناراحت بودی هیچ جوره حاضر نبودی کسی رو ببینی

من سعی می کردم باهات درد و دل کنم اما واقعا هیچ چیزی نداشتم که بهت بگم نمیدوستم درد از دست دادن پدر و مادر چطوریه من نازپرورده و بی هیچ غم و غصه ای بزرگ شده بودم از طرفی هم می خواستم بهت کمک کنم اما میترا تو خیلی قوی بودی خودت تونستی همه چیز رو قبول کنی اما میدونستم که برات سخته

اون شب به این فکر کردم که تو چطوری تونستی با ناراحتی ات کنار بیای و تصمیم گرفتم که مثل تو همه چیو بپذیرم

راست می‌گفت وقتی که اون حادثه رخ داد من خیلی داغون شده بودم مخصوصا وقتی که احساس گناه می کردم اما با وجود افسردگی من مینا هرگز باعام قطع رابطه نکرد و تمام تلاشش رو برای بهتر کردن روحیه من می کرد

گرچند که وقتی مینا به من دلداری میداد فقط به یه چیز فکر می کردم :

« غم دل با تو نگویم که نداری غم دل ، با کسی حال توان گفت که حالی دارد * »

مینا از بغلم بیرون اومد و مجدداً اشک هاشو با دست پاک کرد و با قیافه جدی ای گفت :

ـ میترا من تصمیم دارم یه خونه مجردی بگیرم و برای خودم مستقل بشم بعد از بازنشستگی خانم رستمی هم اگه اوضاع خوب پیش بره من منشی شرکت میشم

فکر ازدواج هم به طور کل از فکرم بیرون کردم شاید بعد ها بچه ای رو به فرزند خواندگی قبول کردم

ـ ولی مینا یه عمر تنها زندگی کردن به همین آسونی ها هم نیست با خانواده ات در میون گذاشتیش ؟

ـ من به طور ناگهانی این تصمیم رو نگرفتم مدت ها راجبش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم با پدرم هم حرف زدم اما اون خیلی راضی نبود ولی در آخر قبول کرد

میترا همه ی خواستگار هام شرط و ایده آلشون این بوده که زن سالم و بی هیچ ایراد جسمی ای باشم ، فکر کن اگه بدونن من نازام میرن و حتی پشت سرشون هم نگاه نمی کنن

ـ از کجا میدونی شاید یکی تو رو هر جور که هستی قبول کنه .

تازه راه درمان هم داره شاید وقتی با کسی باشی بچه دار بشی

ـ همچین کسی وجود نداره میترا در ضمن من نمیتونم آینده یکی رو فقط به خاطر یه احتمال تباه کنم همه مثل من دوست دارن صاحب فرزند بشن

به فکر فرو رفتم مینا اما خونسرد جلوی میز آرایش نشست و رژ لب صورتیش رو که پخش شده بود پاک کرد :

ـ به نظرم تو باید بیشتر بهش فکر کنی مینا ، تو مطمئنی که باهاش کنار اومدی ؟

مینا بی توجه به کارش ادامه داد :

ـ بیخیال ، تو بیشتر از من خودتو ناراحت کردی دختر ، کاریه که شده ، حتما یه حکمتی توش هست

تعجب کردم از این همه انعطاف پذیری مینا واقعا این موضوع رو تو این مدت کم پذیرفته بود ؟ کم چیزی نبود مربوط به یه عمر زندگی بود ولی وقتی دیدم مینا می خواد از اون حال و هوا دربیاد ادامه ندادم .

مینا یه رژ لب بیرون اورد و سمت من پرتاب کرد رو هوا گرفتمش که گفت :

ـ بیا این مال تو اصلا رنگ گلبهی به من نمیاد فک کنم این رنگ به پوست روشن تو بیاد

نگاهی به رژ انداختم ، چه رنگ چشم نوازی بود :

ـ تو یه چیزیت میشه ها ، این به چه درد من میخوره ؟

ـ هیچی اونو هر روز قبل بیرون رفتن میمالی رو اون لبات که وقتی قیافه ماه تابانت رو دیدیم وحشت نکنیم ، در هر حال قراره بندازمش دور گفتم تو برش داری اسراف نشه

میدونستم شوخی می کرد ولی تیز نگاهش کردم و رژ باز کردم و رو لباش خط خطی کشیدم

اونقدر سریع اینکارو کردم که نتونست مقاومت کنه فقط چند قدم عقب رفت و جیغی کشید

قیافه اش با اون صورت خط خطی حسابی خنده دار شده بود :

ـ به نظرت چهره‌ی بی روح من یا تو که شبیه دلقک توی ایت میشی . کدوم وحشتناک تره ؟

مینا با قیافه در هم تو آینه نگاهی به خودش انداخت و هین بلندی کشید بعد دندون هاشو بیرون اورد و قیافه غضبناکی به خودش گرفت از حرص یکی از چشماش تنگ شده بود

از طرفی ترسیده بودم و از طرفی هم از چهره مینا خنده ام گرفته بود :

ـ یا ابالفضل قیافه رو باش صد رحمت به اون دلقکه وای نیگا استایل برتر سال انتخاب شد

لب های مینا کج و کوله شده بود معلوم بود خنده اش گرفته بود اما خودش رو کنترل می کرد به طرفم حمله ور شد که صدای در اومد :

ـ مینا و میترا نمیخواین بیاین بیرون دو ساعته تو اتاقین

صدای خاله سمیرا بود ، مینا پشت چشمی نازک کرد و به سمت میز آرایش رفت تا صورتش رو تمیز کنه :

ـ الان میایم مامان

اون روز تا عصر خونه مینا اینا پلاس بودم . عصرونه خوردیم و گفتیم و خندیدیم ، مینا انگار نه انگار که گریه کرده بود چنان بلند می خندید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده درست مثل قدیم . من فکرم مشغول مینا بود دلم براش خیلی مسوخت..

اون روز من فهمیدم این تنها من نیستم که غم دارم اما تو جامعه خنده رو ام ، بیشتر اطرافیان ما هر کدوم مشکلات و درد خودشون رو دارن اما ما متوجه نمی شیم چون اونا اکثر مشکلاتشون رو فراموش می کنن اونا فقط در تنهایی خودشون به یاد میارن که چی ها میکشن ، مثل من ، مثل مینا ، مثل خاله سمیرا و …

***

نگران دوباره نگاهی به ساعت کوچیک و ساده ی زرشکی دیواری انداختم ، ساعت هشت شب بود و مبین هنوز برنگشته بود به موبایلش هم که زنگ میزدم خاموش بود ، تو هال چند متری قدم میزدم و این ور اونور میرفتم .

چند باری تا سر کوچه رفتم تا ببینم میاد یا نه اما خبری نبود : این بچه کجاست پس چرا جواب نمیده اتفاق بدی نیفته براش ؟

تو همین فکرا بودم که صدای در حیاط اومد ، با دو به حیاط دویدم و پرسیدم کیه که مبین جواب داد منم ، در رو باز کردم که بهش بتوپم ولی با دیدن سر و وضع داغونش حرف تو دهنم ماسید ، به جاش دستم رو دهنم گذاشتم :

ـ خدا مرگم بده چی شده مبین ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x