رمان ناردخت

ناردخت پارت ۲

4.8
(75)

بی تفاوت از کنار سفره نه اما پدر و سمیر رد میشوم ، حاجی طبق معمول اخم به چهره دارد و سمیر خسته است ، از فشار کاری می گوید و بد قلقی های مشتری ها

هیچ کدام مهم نیست ، به سمت پله های بالا که به دو اتاق بالا هدایت میشود حرکت می کنم ، اتاق سمت راستی متعلق به من است و اتاق سمت چپی برای سمیر است

هنوز پایم را روی پله نگذاشته ام که صدای خشن و محکم حاجی ستون بدنم را می لرزاند : بشین ناردخت

تعلل می کنم و با هراس به سمت حاجی بر می گردم ، دستانم را در هم فرو می کنم و نگاه نگرانم را به مادر چشم می دوزم که کلافه در حال آوردن قاشق چنگال است ، مادرم هم بد نگاهم می کند از آنها که میگوید بنشین

در سکوت کنار مادرم می نشینم صدای بشقاب و دیس و قاشق چنگال ها در هم آمیخته میشود ، ازار دهنده است

بشقاب خودم را بر می دارم با وجود بی اشتهایی یک کفگیر برنج و دو قاشق خورشت قیمه برای خود می کشم و با قاشقم مشغول بازی با محتویات بشقابم میشوم

اصلا تمایلی به بالا آوردن سرم و چشم در چشم شدن با حاجی را ندارم ، ترجیح میدهم با غذایم بازی کنم و آن را هم بزنم تا به حاجی چشم بدوزم یا به سمیر …

نمی دانم چند دقیقه به این منوال می گذرد که صدای حاجی در حالیکه تکه های غذا را در دهان می جود به گوشم می‌رسد و ناقوس مرگ سر می دهد برایم : هفته ی بعد قرار شده سید حبیب بیان اینجا برای خواستگاری امیر از تو

ناخودآگاه قاشق از دستم میوفتد و محکم روی بشقاب فرو می آید ، صدای بدی می دهد و نگاه هر سه را به من خیره می کند

اخم غلیظ حاجی را می بینم با ترس قاشق را دوباره در دست میگیرم و سرم را به زیر میندازم

وقتی قرار بود برای زندگیم نقش یک ربات را ایفا کنم نه تصمیم گیرنده پس چرا دیگر اطلاع می دادند و می گفتند

من که تهش مجبور به وصلت با سید حبیب و پسرش بودم پس دیگر چه ؟

با چشمانی که بغض ان را احاطه کرده به ظرف دست نخورده ی غذایم چشم می دوزم

صدای ارام مادرم است که میان صدای بشقاب و چنگال ها طنین انداز می‌شود : چند شنبه میان ؟

حاجی میگوید : چطور ؟

مادر نگاهی حواله ی من میکند و اهسته میگوید : ناردخت گفته پنجشنبه تولد موناست دعوتش کردن

اخم های حاجی در هم می رود ، میدانم که یک تولد ساده رفتن را هم برای من ، دختر حاج سلمان ، عیب و عار می داند

حاجی در حالی که لیوانی دوغ برای خود می ریزد و بک نفس سر می کشد می‌گوید : تولد نمی خواد بره ، سری قبل رفت کافی بود

ناگهان قلبم ترک می بندد ، اشاره ی غیر مستقیمش به تولد یسنا است ، همه چیز شبیه یک تولد بود اما وقتی به آنجا رسیدم با بطری های مشروب و دختر پسر هایی با لباس های نامتعارف رو به رو شدم و همین موضوع موجب بر هم زدن دوستیم با یسنا و قطع ارتباطم با بقیه ی دوستانم شده بود

حاجی اجازه ی رفت و آمد با دوستانم را از من سلب کرده بود و همین من را خانه نشین کرده بود

مادر کلافه و اندوهگین میگوید : خب کی میان ؟

این بار سمیر در حالی که قاشق پر غذا را در دهان می کند میگوید : چارشنبه شب

بعد نگاه سرد و بدون تفاوتی به من می‌دوزد و ادامه می‌دهد : برید با ناردخت چند دست لباس درست حسابی بخرین ، لباس کهنه تنش نکن

بعد انگار که چیزی را اضافه کند انگشت شستش را نشان میدهد و می‌گوید : آرایشگاه هم ببرش

حاجی اینبار می افزاید : نمی‌خواد خودت انجام بده، زیاد غلیظش نکنی

همه ی اینها را خطاب به مادر می گویند ، مادر سری تکان می دهد و کمی بعد حاجی با تشکر از سفره بلند می‌شود و به سمت اتاق حرکت می کند

فقط منتظر رفتن برادرم هستم ، سمیر هم که برود باید با مادر خلوت کنم ، می دانم این خلوت بی خود و بی نتیجه است اما بهتر است این بار نظرم را بگویم ، حرف دلم را که برای خانواده ام پشیزی ارزشی ندارد را بگویم از نارضایتی قلبیم حرف بزنم

طولی نمی کشد سمیر هم می رود حالا فقط من مانده ام و مادرم که سفره را جمع می کند ، در جمع کردن سفره به او کمک می کنم

اندکی بعد هر دو در حال شستن ظرف ها هستیم ، من کف می زنم و مادر تند تند و بی اهمیت آب می کشد

در حالی که سر پا کنار سینک ظرفشویی ایستاده ام و ظرف ها را کف می زنم به مادر چشم می دوزم ، صدای اب و ساییده شدن طرف ها در هم ادغام شده است

لبم را آرام می گزم و میگویم : مامان

صدایم را می شنود اما نه بله می‌گوید و نه چیزی ، فقط به نیمرخ صورتم خیره شده است تا حرفم را بزنم

با خجالت میگویم : ی چیزی هست که تو و حاجی باید بدونین

همین حرفم برای نگاه ریز مادرم کافیست ، بلافاصله شیر آب را می بندد و نگاهم می کند نگاهش عمیق و جدیست همین مرا حول می کند
ظرف کف بده را کناری می گذارم و به مادر چشم می دوزم

_ من …. من …..

می خواهم ادامه ی حرفم را بزنم که صدای محکم و فریاد مانند سمیر حواسمان را پرت می کند

_ مامان برام حوله بیار

عادت همیشگی مزخرف سمیر بود که بعد از خوردن ناهار بلافاصله دوش اب گرم بگیرد

مادر بی مکث از آشپزخانه بیرون می زند و به سوی اتاق حرکت می کند تا برای او لباس آماده کند

نفسم را ترسان بیرون می دهم نگاهم را به لرزش دستانم می دوزم سرم را بالا میگیرم و چشمانم را می بندم تهش باید چه کار کنم ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی هیجان انگیز داره میشه
دلم به حال ناردخت سوخت چقدر محدودش کردن منتظرم ببینم این امیر کیه🧐🧐

لیکاوا
لیکاوا
11 ماه قبل

خیلی قشنگه😘😘🤩
قلمت هم خیلی خوبه

لیوا
لیوا
11 ماه قبل

سلام
منم میخوام رمان بزارم میتونم همینجوری بزارم؟یا باید صبر کنم؟

admin
مدیر
پاسخ به  لیوا
11 ماه قبل

رمانتونو بنویسید اگه پارتش بلند بود تایید میشه

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x