پایانی برای یک آغاز پارت سیزدهــم
بعد از کلی بگو بخند از هم خداخافظی کردیم
یک ساعت و نیمی میشد که باهم صحبت کرده بودیم
حالم بهتر شده بود
به جعبه پیتزا جلوم زل زده بودم و داشتم به آرتا فکر میکردم
یعنی خودم باید بهش زنگ میزدم؟!
کلافه و سر در گم توی افکارم بودم
که تلفنم زنگ خورد
آرسین بود تلفن و جواب دادم
+سلام
_سلام
+کلی دلشون برات تنگ شده بود
_خب
+الان خیالشون راحت شد
_تو چی؟!
+من چی؟!
_توهم دلت برام تنگ شده بود یا محبوری داشتی تحملم میکردی؟!
+خب معلومه اره
_اگه دلت تنگ شده پس چرا جواب اون همه تماس هایی که چهارماه اول میگرفتم و نمیدادی چرا انقدر سرد بودی از من خسته شدی خب بگو میدونم خسته ات کردم میدونم به غلط کردن افتادی از اینکه نجاتم دادی وای اون موقعه که باید..
+بسهه مانیا نفس بکش من بیکار نبودم که بشینم جواب تماس های تو رو بدم منم کار داشتم از دستتم خسته نشدم هیچ وقتم خسته نمیشم این فکرای مزخرفم بزن کنار من هیچ وقت با تو سرد برخورد نکردم اگر هم این کارو کردم بدون اعصابم خورد بود وگرنه قصد بدی نداشتم
_بابات چی میگفت؟!
+بابام؟! چی میگفت مگه؟!
_پریدی وسط حرفش!!
+بیخیال چیز مهمی نیست بعدا میای خودت میفهمی
_خب؟!
+اومم اونجا شلوغ بود نتونستم بهت بگم ولی الان میگم تولدت مبارک
_ممنون از تو هم ممنون برای تولد و ایناا
صدای مرد پشت خط میومد:
شیرینی بردار دیگه داداش ایستگامون کردی؟!
+باشع خب برمیدارم دیگه بزارم تلفنم تموم شه
من بفهمم کیه پشت خط کلش و میکنم
_آرسین کیه؟!
+کی کیه!!؟
_اینکه داره من و تهدید میکنه
خندید و گفت: از شنیدن صداش فکر نکنم ناراحت بشی
_مگه کیه!؟
+آرتا
_آرتا!!
+بعله دوست داری باهاش حرف بزنی
چند دقیقه مکث کردم آره دوست داشتم
_آره میخوام
+پس از من خداحافظ
صدای آرتا توی گوشم پیچید: سلااام آنه خانووووم
پوزخند زدم هنوزم عادتاش و کنار نذاشته بود
+الوو؟!
شاید از حرف زدن باهاش پشیمون شده بودم
+الوو مانیا؟!
تلفن و قطع کردم
شاید نباید انقدر زود تصمیم میگرفتم باهاش صحبت کنم
به هر حال وقتی فهمیدم که آرتا فهمیده همه چیز و خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم
نفسم و صدا دار بیرون دادم و با صورت رفتم توی بالش
به تماس های پی در پی آرسین توجه نکردم
توی صفحه چت آرسین ویس گرفتم و گفتم: فعلا نمیتونم باهاش حرف بزنم بلاخره یه وقتی پیدا میشه همدیگرو میبینیم
بابای
به زمان نیاز داشتم
زمان بیشتر
شایدم همین مدت طولاتی من و وادار کرده بود با کسی حرف نزنم
.
.
.
صبح زودتر از همیشه بلند شدم
یکم وضعیت آشفته خونه و سر و سامان دادم
لباسام و تنم کردم و رفتم سمت شرکت
توی یه راه یه کافی خوردم
راه طولانی تا شرکت بود
پس نیم ساعتی طول کشید تا برسمم
وارد شرکت شدم از دانیار خبری نبود
پس رو به منشی گفتم: اقای مهندس کجاست؟!
+گفتن که یکم دیرتر میان
سرم و تکون داد
که منشی گفت: راستی اون آقایی که برای شرکت و اینا زنگ زدن گفتن که برای چهارشنبه این هفته وقت فیکس کردن
_برای؟!
+جلسه با شما دیگه!
به سمت اتاقم پا تند کردم
(آرسین)
ویس مانیا که برای دیشب بود پلی کردم: فعلا نمیتونم باهاش حرف بزنم
بلاخره یه وقت پیدا میشه که همدیگرو ببینیم
بابای
مانیا تغییر کرده بود
تنهایی روش اثر گذاشته
این اون دختر تخس لجباز شیطونی نبود که من میشناختمش
نباید انقدر تنها میموند
الان منم که نباید بزار بیشتر از اینی که هست تنها بمونه
+هیی کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم
چشمام و مالیدم و گفتم: ببخشید حواسم نبود داشتی میگفتی
آرتا متفکر بهم نگاه کرد و گفت: چت شده!!؟
کلافه و سردرگم گفتم: مانیا
+مانیا چی؟!
_مانیا شده دردم خودم خرابش کردم خودم باید درستش کنم من باید میرفتم دنبالش حالا که آتیش آقاجونم خاموش شده بود
+مگه چش شده مانیا؟!
_حس… حس میکنم افسرده اس انرژی قبل و نداره تنهاس!!
آرتا چند دقیقه خیره به دیوار گفت: اهاااان فهمیدم
_چیو؟!
با خنده گفت: بابا اینکه کاری نداره من فردا باید برای یه قرار کاری برم ترکیه باهاش یه قرار میزارم میبینمش خودم وادار میکنم برگرده
_فکر بدی هم نیست
+میرم و از تنهایی درش میارم
+انوقت چجوری؟!
با لبخند خبیثی گفت: انقدرر اذیتش میکنم خودش مجبور میشه برگرده به همین راحتیی انقدددر کلافه اش میکنم که خودش از دستم فرار کنه اینجاا
خندیدم که گفت: خودت میدونی توی این کار چقدر ماهرمم هومم؟!
_واای به حالت اگه ببینم برگشتی مانیا دنبالت نیست انوقت خدا باید به دادت برسه
بسیار زیبا خسته نباشی شیما جان نمیدونم چرا حس میکنم مانیا به آرتا حسی پیدا کرده به نظرت فکرم درسته یا نه ؟🤔😂
ممنون عزیز دلم
تو پارت های بعدی بیشتر درباره اش میفهمید🙃
قربونت😍😘
آهان که اینطور منتظرم ببینم چی میشه