نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پایانی برای یک آغاز

پایانی برای یک آغاز پارت پانزدهم

4.1
(43)

_بسهه آرتا من از تو راهنمایی نخواستم فقط برو تو مانیا و بیار بقیش با من
+حالا اگه کارات تموم شد میخوام بکپم اجازه هس؟!
.
.
.
.
(مانیا)

ذهنم و از همه چی خالی کردم

ورقی جلوم گذاشتم و شروع کردم نوشتن سوالایی که احتمالا تو جلسه باید میپرسیدم

نوشتم نوشتم نوشتم انقدر نوشتم که حتی متوجه اومدن دانیار نشدم

+کجایی دختر؟؟!

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:عشق من به دنیا نیومد ما جون به لب شدیم

به میز تکیه زد و گفت:اتفاقا اومدم یه چیز مهم بهت بگم

_جون بگو…!

+فردا ژاکاو وقت زایمان داره

_واا مگه هفته دیگه نبود

+چرا ولی جای بچه تنگه ریسک پاره شدن کیسه آبم زیاده

_مگه این پسر چقد تپله
خندید و گفت: خودمم نمیدونم

+میشه فردا خودت جلسه و آماده کنی؟!

_اگه کار زیاد داری میزاریمش برا یه وقت دیگه

+نه فقط خودت ادارش کن میدونم که میتونی

_چشم

الانم دیر وقته بیا خودم میرسونمت

بدون تعارف و حرف اضافه قبول کردم

بعد از چند مین رسیدیم من از ماشین پیاده شدم و از دانیار خداخافظی کردم

(چهارشنبه)

•پ.ن:فردای همون روز•

به تیپ اداری که زده بودم تو آیینه به خودم نگاه کردم

شلوار پارچه ای مشکی بلوز سفید و روپوشش

بند لباس و سفت تر کردم رژ قرمز و پررنگ تر

موهام که کوتاه بود دورم ریختم

با ادکلن هم که طبق معلوم دوش گرفتم

با سرویس شرکت تماس گرفتم تا بیاد دنبالم

(آرتا)
چند ساعتی میشد که رسیدم ترکیه

به ساعت توی دستم نگاه کردم تا الانم دیر شده بود

قسم میخورم بعد جلسه به مانیا زنگ بزنم

کروات قرمز و که داشت خفه ام میکرد شل کردم

گوشیم و. برداشتم و دستم و برای تاکسی تکون دادم

آدرس شرکتی که جلسه داشتم و دادم

(مانیا)

نمیدونم این استرس مسخره از کجا پیداش شده بود

سه تا نفس عمیق کشیدم و. از منشی خواستم تا دوباره همه جا رو چک کنه

شاید بخاطر این بود که دانیار نیست و من حس میکردم توانایی اداره کردن

کامل جلسه و ندارم

به دانیار زنگ زدم بعد از سه تا بوق برداشت:

_دانیار پسر کوچولم به دنیا نیومد

+بخدا که انقدر نگران اینی نگران حال من نیستی

_مگه تو چته..!؟

+نم..نمیدونم چه مرگمه از صبح تاحالا یه حس عجیبی دارم یه حسی بین

خنده و گریه  هول شدم نمیدونم چمه؟!

_برای اینکه داری بابا میشی حس قشنگیه نه….؟!

+مانیا من حالم دست خودم نیست انگار… انگار که هنوز آماده نیستم برای این اتفاق

_این یکی از اتفاقای بزرگ و صد البته مهم زندگیته تو چه آماده باشی چه

نباشی پس بهتر ذوق مرگ نشی هرچی باشه پسر کوچولوت داره به دنیا میاد

+مرسی واقعا بجای اینکه حال من و خوب کنی بیشتر داری یه کاری میکنی

سکته مغزی کنم

خندیدم و. گفتم: انجام وظیفه اس بده مگه هم من از دستت خلاص میشم هم اون ژاکاو راستی حال ژاکاو خوبه؟!

+اره خوبهه فقط یکم درد داره

_ببین من اون توت فرنگی و سالم میخواماااا

+چشم

صدای منشی من و از مکالمه دور کرد که فهمیدم کسی که باهاش جلسه داشتیم رسیده

_بب… ب…. ببین دانیار من بعدا باهات تماس میگیرم فعلا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

اولین کامنت🤣

saeid ..
1 سال قبل

قشنگ بود
موفق باشی نویسنده

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x