پری دریایی پارت 2
part2
هرچه معادلات در ذهنش بود با یک جمله(پریا برگشته) به کل بهم ریخته بود.
تن داغش سردی گردنبند درون گردنش را بیداد می کرد، درست مانند آتشفشان درحال انفجار بود هرلحظه فکرش منتهی می شد به فرودگاه و درهم پیچاندن صاحب چشمای تخس مشکیرنگاش!
ولی باز آن خاطرههای شیرین در فکرش جولان میدهند انگار درهم پیچاندن آن تن رو درست سه سال پیش انجام داده بود همان که شش دنگ سند آزادی پریا بود، حتی در این سه سال یک ثانیه آن شب پاک نشده بود!
او هر روز آن شب را به خاطر میآورد هر لحظه مخصوصا آن لبخندهای عمیق قاب گرفته پریا را.
دستانش را روی شقیقه هایش می گذارد و سعی می کند با فشار دادن آن حجم خاطره را کم کند ولی مگر میشود؟! پریا باید جرم دل شکسته شده اش را بیشتر از تباه شدن آیندهاش پس دهد!
جرم پایبند کردنش به آن بدن بی نقص که هنوز نتوانسته دست به دختری دیگر بزند.
ــــ آقای محترم کجا برم؟!
فکر بی انتهایش فقط سکوت و کمی فکر کردن می خواست!
ـــ برو ….
دسته چمدان را در دستانش میفشارد و مردمک چشمانش بین ازدحام جمعیت می چرخد.
بالاخره چهره اخمو و طلبکار علی که دور تر از مردم با هیجان و اشتیاق به دیوار تکیه داده است را می بیند.
با قدم های آرام به سمت پسرخالهای که گویا با رفیق صمیمیش رابطه خونی دارد تا او میرود.
ـــ سلام
علی دستان گره شده اش را باز می کند
ـــ رسیدن بخیر.
و بدون حرفی دیگر دستاش را برای گرفتن چمدان جلو میبرد، پوزخندی کنج لبانش میشیند اگر کمی به جای بها دادن به اویس دختر خالهاش را می دید شاید او هیچ وقت به سراغ عباس نمی رفت!
انگشتان کشیدهاش را دور دسته چمدان سفت تر می کند
ــــ به مامانم گفتم اگه خودت نتونستی به هیچکس نگو!!
دستاش را پس می کشد و خیلی بی اهمیت لب می زند: منم خیلی دوست داشتم که نیام.
پوزخند لبانش عمیق تر میشود، احتمالا هنوز در سه سال پیش که پریا دختر ۱۶ ساله ای را تصور می کند که باز پیش قدم محبت شود برای رابطه خواهر و برادری که هیچ وقت علی خواهنش نبود! اصلا مگر میشد او تمام پلهای پشت سرش را خراب کرد تا به همه نشان دهد او گدای محبت نیست!
عینکاش را روی چشمانش میگذارد و طبق حدسیاتش از این دیدار پولی که آماده کرده بود را از جیب کوچک مانتویش بیرون می کشد.
ـــ همین قدر بسه؟!
حتی دلش نمیخواهد که دستش را به سمت او دراز کند در جلوی دیگان مبهوت علی جلوی پایاش می اندازد و با همان چهره خونسرد می گوید:
اگه کم بود شماره حساب بفرست واریز کنم.
بدون ایستادن قدم های استوارش را برمی دارد.
حالا مانده که پریا جدید را بشناسند!
با ایستادن ماشین نگاه سرکشاش روی ویلای روبه روی خانه ی مادربزرگش می شیند(حاجی مُطلا) و دیقن مختصات اتاق اویس را منتهی میشود!
شاید بیشترین ترس آمادنش آن تلافی سنگین اویس بود ولی چارهای جز آمدن و روبه رو شدن نداشت.
اینبار او باید مانند اویس چهرهای خونسرد را بگیرد گویا اتفاقی پیش نیامده!
ـــ خانوم پیاده نمی شید؟!
پریا نگاهش را میـگیرد و سری تکان داد و از ماشین پیاده می شود بعد از گرفتن چمدانش به سمت خانه و شروع به در زدن می کند.
ـــ بله
مادربزرگ عبوسش با آن همه ثروت، هنوزهم رام تکنولوژی گذاشتن یک آیفون نشده!
ــ پریام
چیزی طول نمی کشید که در باز میشود چهره تپل خانومی پشت در پدیدار می شود.
ــ با کی کار داری خانومجان؟
احتمالا مستخدم جدیداست، بی حوصله دسته چمدان را به سمتش سوق می دهد و می گوید:دخترنیلام
بالاخره هیکل گردش را کنار می کشد
ـــ خیلی خوش اومدید.
سری تکان میدهد و وارد حیاط می شود، نسیم سردی که بین برگهای نخل داخل حیاط در جریان بود صورتش را نوازش می کند و خاطرات کودکیش را یادآور!
خاطره کودکی! که او بود و این حیاط بزرگ می دوید، میخندید، حتی گاهی توب بازی می کرد، همینقدر تنها!
نگاهش را به بالا ترین پنجره عمارت می رسد، درست جایی که مادربزرگ روی صندلیش به تماشای او می نشست، که نگاهش با نگاه دلتنگ فرو رفته در صورت اخموی مادر بزرگش گره می خورد.
از آن لبخندهای زیبا که سه سال پیش اینجا برای صاحبشان جا گذاشته بود را روی لبانش جاری می کند.
بی اعتنا از بغض گریبان گیر گلویش صدایش را بالا می اورد.
ـــ سلام مامان جون
نگین درخشان از گوشه چشم چروکـ مادر بزرگ درست مانند الماس قیمتی در پرتوی های آفتاب می درخشد و پایین می آید.
طولی نمی کشد که چشم هایش با جای خالی مادربزرگاش روبه رو می شود.
چقدر دوست داشت فریاد بزند که خیلی دلش برای این خانه و آدمهایش حتی علی هم تنگ شده!
با صدای بسته شدن در نگاهش به پشت برمی گردد، چهره برافروخته علیاست.
ــ از کی تاحالا تو برای من پول میندازی؟فکر کردی کیهستی تو؟
سعی می کند بغض درون گلویش را هرطور است قورت بدهد تا صدایش نلرزد.
ــ بنظرت من کیام؟!
علی با سوال بی هنگام و بی ربط پریا جا می خورد.
ــ اصلا یادت هست که من دخترخاله اتم؟
اخم های علی باز می شود بیشتر تعجب در چشمانش هویداست آن لرزش با بغض دفن شده در صدای پریا عجیب او را از عصبانیت پایین می کشد.
ــ دِ لامصب یبار منم ببین، مگه من چه فرقی با عطیه برات دارم؟هاا؟ سه سال افاقه نکرد یکم فکر کنی منم بودم؟ها؟
علی با گیجی نگاهش سرگردان بین چشمای خروشان پریا می چرخاند هضم همین چندجمله پر از بغض پریا برایش سختاس چه برسد آن کینه پر از درد انتهای نگاهش!
ــ چی داری میگی؟!
همین حرف علی گویا آتشی بود بر باروت
ــ چی میگم؟از بی مهری پسرخالهای میگم که از همون بچگی ازش خواهش داشتم که داداشم باشه ولی چون دوست صممیش از من خوشش نمیومد اونم زیاد من و دوست نداشت اصلا اینارو ولش کن!
خندهاش میـگیرد که درست خیسی اشکسرازیر شده اش را احساس می کند، علی توانایی درک این دختر خاله جدید را نداشت هرچه فکر می کرد میرسید به تاریکی!
ـــ امروز بعد از سه سال ندیدنم رفتی وایستادی یک گوشه برای من اخم کردی طلبکار چی هستی؟ نکنه مدافع حقوق بشر شدی؟
ـــ بسه!
با صدای محکم مادر بزرگ و عصایش پریا با چشمان برافروخته اش دهان می بنند.
ـــ خودت سه سال پیش بدون اینکه به ما نگاه کنی گذاشتی رفتی؟ حالا نبش قبر چی رو میـکنی؟
ناباور چشم به هیبت او دوخت و پوزخندی کنج لبانش نشاند.
ــ الانم نمیخواستم بیام
ــ برگرد برو کسی برای موندنت سعی نداره.
ــ به دخترت بگو پاشه بیاد سند زمینا رو آزاد کنه،
دقیق تر به چشمان مادربزرگش چشم دوخت و ادامه داد.
ــ تا منم گورمو گم کنم.
ــ دختر من چیزی که از خودشه رو پس نمیده!
مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند.
ــ از خودشه؟ این همه ثروت سیرش نمی کنه که چسبیده به چن تا زمین چندمتری؟
ــ چرا خود صاحب اصلی پانشده بیاد؟
🌺قلمت خیلی قشنگه عزیزم
امیدوارم روز به روز پیشرفت کنی و موفق بشی🌺
خواهش می کنم عزیزم
همچنین