پری دریایی پارت 3
part3
پوزخند گوشه لباش پر رنگ تر شد.
ـــ کجا بیاد مادربزرگ؟با چه رویی؟ در و همسایه چی می گن؟مردی که زناش پسش زده؟! چشمش…
ـــ بسه دیگه مادرته!!
کوه غم تلمبار شده این چندسال همانند عفونتی زهرآگین سر باز کرده و قراره است تمام چرک های در خود مدفون شده را بیرون بریزد!
ـــ بسه؟! مادرمه؟ اون اگ مادر بود که دختر و همسرش تو کشور غریب ول نمی کرد اون اگه زن بود با دیدن جیب خالی مردش سریع پشت شو خالی نمی کرد.
علی حیران به جدال سخت بین پریای که عجیب به چشمش حالا دختری متفاوت درخشید بود و مادربزرگ عبوساش می چرخاند.
ـــ گذشته، تو گذشته می مونه!
چهرهاش پر از خشم میشود، نیلا در این چندسال خوب منطق مادربزرگش را عوض کرده بود.
ـــ جالبه! برای همون سال نو در رو بردارت و …
عصایش را محکم روی زمین می کوبد پلک افتاده و ابروان فرو رفته در چین و چروک های صورتش را بالا می اندازد و مردمک مشکی رنگش پر می شود از شرارههای آتش.
ـــ ببند دهنتو، از کی تا حالا تو به جایی رسیدی که برای هر حرفم جوابی داری دختره گستاخ!
(از کی تا حالا تو به جایی رسیدی) جملهای بود که برای اولین روزش دوبار شنیده بود گویا آنقدر این روحیات جدیدش متعجب انگیز است که هیچکس نمی تواند باور کند که او همون پریا سه سال پیش است.
ـــ می دونی مادربزرگ من کیم؟!
لب های نازک مادربزرگ پر از خشم تکان می خورد:
دختر مجید پورسلطانی، عین خودش تو رو کرده گستاخ و بی ادب و نمک نشناس!
دیگر تحمل اینقدر یکهتازی آن هم مادربزرگاش که همیشه در سخت ترین شرایط پریا را درک می کرد نداشت.
ـــ آره من دختر همون مجیدم که ۱۷ سال پیش دخترت تو بدترین شرایط زندگیش ول کرده(بغضاش بالاخره سر باز می کند و اجازه اشکانش صادر می شود او همیشه از مظلومیت پدرش میگریست او تنها ترین انسانی بی دفاعی بود که همیشه از اطرافیانش زخم می خورد) مخصوصا موقعی که یک دختر سه ساله داشت از رو چه منطق میگی نمک نشناس؟ رفتی بهش پول دادی تا از اون وضعیت در بیاریش که الان دم کلفت شده تحویلت نمی گیره؟ جز اینکه هر لحظه بیشتر با دخترت بهش فشار میاوردین؟؟
دوباره عصایش را می کوبد اینبار محکم تر ولی حالت چشمانش و صورتش لرزشی دارد از ترس، پریا با توپی پر به او حمله برده است.
ـــ بسه همین که میگم نمک نشناسین، پدرت پول نداشت که یک تکه نون بیاره شب بخوری از خداشم باشه که من دخترش و گرفتم و بزرگ کردم که حالا(نگاه کینه اش را حواله چشم های مبهوت پریا کرد) ماری بشه بیاد من و بگزه!
او هیچوقت قرار نبود این بحث را مادربزرگش پیش بکشاند چون می دانست نمی تواند رازهای درمیان است که عصبانیت او و قلب کم توان مادربزرگش توان تحمل ندارند.
با سکوت پریا مادربزرگش قدمی به او نزدیک می شود
ـــ ضرر رو از هرجای بگیری منفعته!(عصایش را به سمت در عمارت قدیمیاش دراز می کند) حالام برو ۱۶ سال من بزرگت کردم حتی یکبار به نیلام دست ندادی چه برسه مادر گفتن و دفاع کردن ازش ولی سه سال رفتی پیش پدرت، کرد تو رو مثل خودش الانم جات پیش خانواده پورسلطانیه!!
لحظه ای پرده خشم گرفته دیدگان چشمانش کنار رفت و کره چشمش را دریای از اب گرفت و دوباره راه خشک اشکانش از سر گرفته شد.
ـــ من جام فقط پیش پدرمه(بغض صدایش او را همانند دختر بچه صغیری که سعی دارد به همه بفهماند در ان خانه پدر و مادر دارد شبیه شده بود) به دخترت بگو فردا بیاد محضر تا منم برم.
پشت کرد تا بیشتر نگاه پر از خشم مادر بزرگش را نبیند تا آن حس سرد نسبت به نیلا به ان دوگوی مشکی رنگ پر از محبت سرایت نکند.
دسته چمدان را از دستان تپل خدمتکار ترسیده می کشد و به سمت در می رود درست مثل سه سال پیش او فقط برای مادربزرگش بی خبر رفت حالا اینبار مادربزرگش او را راهی کرد زمانه بعضی چیزا را خوب عوض می کند.!
در نزدیکی در می ایستد اشکانش را پاک می کند و سعی می کند درست مانند لحظه ورودش ماسک بیخیال و سرکشی چشمانش را دوباره به صورتش هدیه دهد.
…….
به خیابون های پر از آدم نگاه می کند، هر کدام با چهرههای متفاوت در جدل با چیزی هستند!
و پریا با چهره و خسته درون تاکسی زرد رنگ در جدل با بی پناهیش و آورارگیاش است.
ـــ خانوم نگفتید آخر سر کجا برم؟!
نفس عمیقی کشید و دوباره به صفحه موبایل در دستانش خیره شد(عباس) تنها کسی که برای او مانده بود.
دوباره آه خفه شده در بطناش با نفس عمیقی از دهانش خارج شد و بی آنکه کمی فکر کند گفت: من و ببر به این آدرس….
نمی دانست کارش درست است یانه؟! ولی از رفتن به خانه عباس بهتر بود.
رفتن به خانه عباس می توانست اویس را آنقدر عصبی کند که حتی منجر به قاتل شدنم بشود.
ـــ رسیدیم
سری تکان داد و باقیمانده پول های نقدش را راننده تاکسی داد و پیاده شد.
ساختمان مسکونی بزرگ و مجلل روبه رویش انعکاس پنجره های شیشهای براقش چشمانش را می زند و سر پایین می اندازد، انگار این ساختمان انتها ندارد.
حالا چطور طبقه عمه ای که فقط یکبار او را با همسرش در آمریکا دیده بود را پیدا کند!
موبایلش را بالا کشید و دوباره به پست عمهاش و لوکیشاش خیره ماند کاش طبقه را هم قید می کرد.
با صدای ترمز چرخ های ماشینی در نزدیکی اش از صفحه گوشی دل کند و به شیشه های دودی ماشین خیره شد ت و که در باز شد و مردی خوش پوشی از آن خارج شد و کم کم دیواره فلزی پایین ساختمان اتوماتیک باز شد و مردی با یونیفرم نگهبان از آن خارج شد و به جای راننده نشست.
مرد خوش پوش عینک آفتابیاش را برداشت و نگاهی پر از تعجب به پریای هاج و واج نگاهی انداخت.
ـــ با کسی کاری دارید؟!
صفحه موبایلش را در جلوی مرد گرفت و گفت:
می خواستم بدون خونه مهرابه پورسلطانی طبقه چندمه!
مرد خوش پوش با نگاهی به خانوم در عکس و بعد پریا سری تکان داد و گفت:خوب شما از قسمت پارکینک انگار وارد مجتمع شدید اگر از درب اصلی وارد می شدید قسمت پذیرش و خدمات بهتون کمک می کردند.
ـــ شما نمی تونید کمکم کنید؟!
مرد خوش پوش به در شیشه ای نزدیک و باز می کند و لبخندی خیلی نرم روی لبانش می آورد.
ـــ از خوش شانسی تون رئیس مجتمع بهتون برخورده!
چشمکی حواله پریا جان گرفته می کند و در را رها پا درون ساختمان می گذرد و با صدای چرخ های چمدان متوجه پریا میشود.
ـــ با خانوم سلطانی چه نسبتی دارید؟!
آرام تر قدم برمی دارد و پریا هم قدم با او راه میرود.
ـــ امم راستش(هنوز نمی دانست که مهرابه به اینکه خودش را بردار زادهاش معرفی کند راضی است یا نه!) من مهمونشم.
ـــ این جواب بی منطقتون داره می رسونه مایل نیستید که من بدونم!
با سکوت پریا مرد سری تکان می دهد و وارد آسانسور میشود و به سمت پریا می چرخد تا هنگام حرف زدن دید مستقیمی به او داشته باشد.
ـــ خوب من پاشا داوودی هستم رئیس این مجتمع و البته دوست و یجورایی همکار مهرابه!
ـــ منم پریا پورسلطانیم
پاشا ابروانش را بالا میاندازد این تشابه فامیلی از نسبتی عمیق خبر می دهد.
با تردید دستش را به سمت پریا دراز می کند که پریا خیلی صمیمانه دستش را میفشرد که همزمان به طبقه مورد نظر میرسند.
هردو دوشا دوش از آسانسور خارج و به سمت واحد مهرابه پیش می روند.
ـــ خوب رسیدیم(به در واحد سفید رنگ اشارهای می کند) اینجاست.
ـــ خیلی ممنونم آقای داوودی!
ـــ خواهش می کنم امیدوارم بهتون خوش بگذره.
پریا به نشانه ادب سری تکان می دهد و با بسته شدن درب های آسانسور دوباره به سمت در برمی گردد و با نفس عمیقی و شروع به در زدن می کند.
ـــ بله
صدای نازک دختری دستانش را روی هوا معلق می کند ودر باز می شود.
ـــ بفرمایید؟!
ـــ با مهرابه کار…
طولی نمیکشد که در توسط مهرابه بازتر شده و چشمانش با دیدن پریا با تعجب گرد میشود.
ـــ پریا؟(از در فاصله گرفته ودر نزدیکی پریا می ایستتد)تو اینجا چیکار می کنی؟!
لبانش را به دهان می کشد و با استرس می گوید:
می خواستم برم هتل ولی خوب جلوی حسابای بابام تو ایران گرفتن پول نق….
ـــ من منظورم این بود که چرا ایران اومدی عزیزم(بدون منتظر ماندن پریا را در آغوش می گیرد اولین استقبال گرماش، دسته چمدان را رها و دستانش را گرداگرد مهرابه می پیچاند) خیلی دلم برات تنگ شده بود.
ـــ مهرابه، سولماز غیب شدین کی…
مهرابه از آغوش پریا در آمد و با خوشحالی به همسرش گفت:ببین پریا اومده.
***
جلوی محضر پیاده میشود، نگاهی میاندازد هنوز مادرش پیدا نشده!
همانجا به انتظار می ایستد تا شاید پیدایش بشود ولی دقیقه ها و ساعت ها همانطور می گذرد کسی نمیآید.
با صدای پیامک موبایلش، خیره صفحه می شود شماره ناشناس است.
“هنوزم نفهمیدم این جرعت و از کجا آوردی اومدی جزیره”
بی شک می توانست اولین نفر اویس در ذهنش بیاید بالاخره طاقتش طاق شده!
روی شماره میزند و تماس برقرار می شود هنوز نفهمیده حتی پریا جرعتاش از او بیشتر است که بجای پیامک زدن تماس می گیرد.
به پشت می چرخد و قدم زنان موبایل را در گوشش می گیرد به دو بوق نمی رسد و که اشغالی می خورد و پریا متعجب میشود اویس رد داده؟
گوشی را پایین می اورد و به صفحه خیره میشود!
که ناگهان به جسم سختی برخورد می کند
ـــ این چی بود!!
سرش را بلند و نگاهش با نگاه دریایی اویس درهم گره میخورد.
ـــ خوش اومدی پری دریایی!
اب دهانش را به سختی قورت می دهد و با واکنش تندی قدمی به سمت عقب برمی دارد ولی نگاهش همچنان غرقاش می ماند.
چقدر تغییر کرده از سه سال پیش هم زیباتر!
مخصوصا تیپ لش جذاباش و یا آن ته ریش مشکی رنگی که در پرتو خورشید هم باز رنگ نباخته و درآخر لبان باریک و سرخ و اشتها آورش!
ـــ خیلی منتظرت بودم!
دوباره اب دهانش از شدت هیجان در دهانش جمع می شود و او را وادار به قورت دادن میکند.
هنوزهم احساس می کند صبح همان شب پر از لذتاست و او خجالت می کشد از مستقیم نگاه کردن و حرف زدن.
ـــ ممنون
با هزار جان کندن توانست آن را هجی کند، اویس با گذاشتن عینک دودیاش روی چشمانش پریا را از دریایش دریغ می کند.
ـــ خب پری دریایی میخوای همین طور بهم زل بزنی؟!
ـــ نـ.ـه من (گیجی به درو ور نگاهی می کند و دوباره به اویس ایا واقعیاست!) اینجا کار دارم
ـــ مادرت نمیاد موقع اومدن دیدم با چمدون که با دوستاش رفت یک مسافرت چندروزه
ـــ چی؟؟؟
ـــ بنظرم بیا بریم این کافیشاپ نزدیک حرف بزنیم.
به سمت کافیشاپ مورد نظراش راه می افتتد و پریا حیرت زده خیرهاش می شود نه مسافرت مادرش برایش قابل هضم است و نه این آرام بودن اویس.
روبه رویاش می نشیند، سعی می کند نگاهش معطوف مردم کند تا آن دریایی آرام.
(_ اویس /+پریا)
_خوش گذشت؟!
+(نگاهش را روی چشمانش متمرکز می کند) چی؟!
_سه سال تو آمریکا بودنت و میگم!
+خوب بود!
_ دلت برام تنگ نشد؟!
نفس در سینه پریا حبس میشود این چشمان آرام در نهایت قصد داشت با کشتی درونش چه کند؟!
+ نمی تونم درکت کنم، این رفتارا چه معنی میده می دونم از من متنفری!
_ برای همون اون شب گذاشتی بکارتت و بگیرم؟!
گرمی شرم را تا انگشتان پایش به دوش کشید، اویس خونسرد تکیه به صندلی داد در مقابل چشمان مبهوت پریا ادامه داد.
ـــ همون شب بهت گفتم پریا اگر از خط قرمز رد بشی و برسی به تختم حتی اگه ازت متنفرم باشم دیگه قرار نیست از مدار من خارج بشی!(نگاهی تیزی حواله پریا می کند.) حتی اون سه سال از کوچک ترین کاراتم خبر داشتم، الانم به همین روال میگذره این دیدارم یاد آور حرف اون شبام بود تاکید کنم پریا کوچیک ترین کارات به من ربط پیدا می کنه چناچه برخلاف میلم قدم از قدمی برداری استخونات و خرد میکنم.
حتی در خیالش نمی گنجید بعد از سه سال اولین دیدارش با اویس تداعی خاطره آن شب باشد.
دوباره نگاه دریایی مواجاش را به پریا می دوزد.
ـــ و اما ماجرای اون کاری که باهام کردی بخشیده نشده قرارم نیست که بشه به جاش جبران میشه، ولی کمتر از موردای قبل(بلند میشود و سرش را نزدیک صورت بهت زده پریا می کشد و پوزخندی می زند) باید اینم مدیون اون چندقطره خون اون شب باشی!
آنقدر این جمله سنگین بود که حتی رفتن اویس راهم متوجه نمیشود.
ـــ خانوم نگفتید چی بیارم براتون؟!
گارسون خم میشود و جلو چشمان مبهوت پریا دستی تکان می دهد ولی گویا پریا غرق شده است در آن دریا!
(لطفا با نظرتون درباره روند رمان و نوع نوشتن و شخصیت ها راهنمایی و بهم انرژی بدید😊❤)
پارت بعدی رو شب میزارم
واو چه خشن😲
پریا یه کف گرگی برو رو صورت اویس
تا دلم خنک شه😤😤
رمانت عالیه
خاهشن تندتند پارت بزار