پری دریایی پارت6
#part6
از آن شب به یاد دارد که پریا به شدت روی یاد آوری پیشنهادش[هم خوابگی] حساس است!
اولین نقطه ضعف به دست آمده…
خوب هم استفاده می کند…
(ببند دهنتو)
انگار سوزاند آن دختر حتی پشت گوشی هم برایش جذاب است.
“عصبانی سکسی تری یا…آروم مثل اون شب”
چشمان آبی رنگش بی تاب روی صفحه موبایل میچرخد ولی خبری از پریا نیست…
احتمالا آنقدر یادآوری تلخ است که نخواهد جواب دهد…حرصی درون قلباش می جوشد
آن شب از نظر پریا هیچ جالبیتی ندارد ولی او سه سال پایبند ماند…این است که بیشتر حس انتقامش قوی میشود.
صفحه موبایل را خاموش می کند و با اخمهای درهم به راه رفتن مرد املاکی خیره میشود!
بالاخره انتظار به پایان، و مرد خوشحال وارد املاکی میشود
-خب اقای مُطلا تبریک…حاضرشین بریم بازدید خونه!
گره پاهایاش را از هم باز میکند و سری برای مرد روبهرویاش تکان می دهد ….
-شما لوکیشن رو بفرستین من خودم میام..!
-باشه.
سری تکان میدهد و املاکی را ترک میکند.
***
“پایین منتظرم”
نفس پُر از حرصش را بیرون میفرستد، الحق که این پسر دیوانه است….
-عزیزم چرا وسط اتاق ایستادی؟
لبخند وا رفتهای روی لبانش جاری میکند و با استرس..
ابتدا به پیام و سپس مهرابه نگاهی میکند…
-پریا جان؟
چهره متعجب مهرابه، پریا را بیشتر دستپاچه میکند…از اول آمادنش به اینجا اشتباه بود!
-مهرابهجون من میخوام برم بیرون!
مهرابه با یادآوری اتفاق شب کمی چهرهاش درهم میشود…….کامل داخل اتاق و در را میبند تا صدای به گوش همسر و پسرش نرسد..
-عزیزم من با بیرون رفتنت مشکل ندارم ولی دوست ندارم مثل دیشب….
ادامه حرفانش را باغمی نهفته در عمق مردمکاش به چشمان پریا میدوزد…
با صدای پیامک و بالا آمدن اسم اُویس..استرس چنگی به دلاش میزند…مردمک چشمان لرزانش را از مهرابه میگیرد و سعی میکند تا لبخنداش را مجدد انرژی ببخشد…
-الان عجله دارم….
موبایلاش بیشتر در کف دستان عرق کردهاش میفشارد…..کمی به جلو خم میکند و بوسهای روی گونه مهرابه میکارد..
-اومدم حرف میزنیم.
مهرابه حفظ ظاهر میکند و سری تکان میدهد…پریا با عجله اتاق و سپس با خداحافظی با همسر مهرابه و فاتح خودش را به بیرون از خانه میرساند….آنقدر صدای قلبش به خوبی به گوشاش میرسد که گویا اوهم از ترس در دهانش است..
با استرس به سمت آسانسور میرود و منتظر میایستد….که بعد از مدتی در آهنی باز و هیکل مردانه تکیه زده اویس معلوم میشود….گویا قلبش در دهانش ایست میکند و دیگر نمیکوبد…
نگاه آبی رنگاش سرتاپای پریا را می گذراند..کنج لباش را کج می کند…
-بالاخره خانوم تشریف آوردن..
پریا به خود میآید و قبل بسته شدن مجدد درب خودش را داخل اتاقک آسانسور که فضایاش را عطر و هیبت ترسناک اُویس گرفته بود…..
-اُویس تو اینجا چیکار میکنی همون پایین منتظر ..
اجازه نمیدهد و جملهام کامل شود، همانطور که عینکاش را روی چشمان آبی رنگش میگذارد… تلخ پِچ میزند:
مَعطلم کنی همین میشه!
نفس پُر از حرص پریا پوزخند اُویس را پُر رنگتر میکند…هردو دوشادوش به سمت لندکروز براق اُویس پاتند و درونش جا خوش میکنند.
-نمیخوای بگی چیکارم داری؟
فرمان را میپیچاند….دنده را عوض میکند…حتی آهنگش را هم انتخاب میکند….خیلی بیخیال فُرم همیشگیاش به شیشه ماشین ساعدش را تکیه و دستش را در آن موهآی خوشحالت فرو میکند….
احساس میکرد حتی الویت پیچاندن فرمانهم از او بالاتراست…بغض گلویاش را فشار میدهد
رویاش را به سمت پنجره میکند…تا اُویس از اشکانش سر ذوق نیاید..!
او خیلی تغییر کرده بود …. احساس می کرد اُویس دیگری ساخته شده..
قرار است چه شود آخر این ماجرا؟…
هم خوابگیم با پسر حاجی مُطلا را کم داشتم …که اوهم به بدبختیهایم اضافه شد….
هردو غرق سکوتیم…شاید پُر از حرف
نمی دانم چقدر گذشت ولی آنقدری…که وارد خیابانی سرسبز که نمیدانم حوالی کجا بود ایستاد…
خیابانی که سرتاسرش خانه بود…
استرس همچون ویروسی…در تمام وجودش میپیچید..
اینقدر زود…احتمالا خانه مجردیاست…پلکانش به سرعت تکانمی خوردند..
تمام فکرهایاش مانند خوره بدنش را به بازی گرفته بودند..
به یکباره تصویر اُویس و چندضربه به پنجره…
آنقدر شوک آور بود که با ترس ار روی صندلی بپرد
سرش با صدای بدی به سقف ماشین برخورد
میکند…
که همزمآن در باز و نسیمی به صورت
ملتهباش میخورد..
-چته مگ روح دیدی؟
دستاش را روی سرش میگذارد و نوازش میکند…
-تو فکر بودم…
دستاش روی بازوی پریا مینشیند، که تکانی میخورد…
-میخوام کمکت کنم..
دخترک آرام گرفته…باکمک اُویس پیاده میشود
اُویس پیشتاز به سمت جلو روبهروی خانهای می ایستد…
چطوری ۸٠ نفر فقط رمانتودیدن
ولی ۱۳۴ تا امتیاز خورده؟؟؟
امتیاز رو میشه چند بار ثبت کرد
احتمالا یکی چند بار زدع
شماهم به چه چیزایی گیر میدی 😂
ببخشید اینو میگم عزیزم …… ازش تو رمان خیلی استفاده کردی دلیل داره ؟
نه عزیزم چه اشکالی😉
اگ پارتای اولم و بخونی اصلا استفاده نمیکردم
بعد چنتا رمان تو سایت وان و رمان دونی میخونم زیاد استفاده می کنند احساس می کنم زیادی متن رو زیبا می کنه و ذهن و به چالش میکشه و عواطف و میرسونه