رمانیکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت یک

4.3
(35)

صدای خنده‌های بلندش تو گوشام اکو شد،لعنتی اون منو مسخره کرده بود؟

-خفه شو مسخره کردی منو؟

دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و در حالی که هنوز رگه های خنده تو صداش موج میزد گفت

_وای خدای من،اخه شکر تا نمک!

دلخور لب برچیدم و دست به سینه نشستم

-خب که چی جاشو بلد نبودم،منو باش که اومدم به تو میگم.

چند ثانیه ای با لبخند نگاهم کرد و سپس دستشو نوازش وار رو گونم کشید و با حسرت آشکاری لب زد

_چرا کوتاه نمیای؟چرا نمی زاری عقد کنیم اخه؟چرا بعد پنج سال هنوز نامزدیم ما؟

آروم عقب کشیدم و زمزمه کردم

-یکم دیگه صبر کن،بذار درسم تموم بشه..

دلخور نگام کرد

_تو پشیمون شدی از ازدواج با من؟

لب گزیدم و زیر لب زمزمه کردم

-نه،این چه حرفیه؟

دستم و بین دستاش گرفت و قهوه ای چشماشو به مشکی چشمام دوخت

_پس چرا فاصله می گیری ازم؟

چشمامو از چشماش دزدیدم

-اینجوری واسه دوتامون بهتره.

با صدای زنگ گوشیم لبخندی زدم و تو دلم قربون صدقه ی کسی رفتم که زنگ زده و منو از این بحث لعنتی نجات داده،گوشیم و از کیف مشکی عروسکیم بیرون کشیدم و در همون حال از جام بلند شدم و سمت ته سالن رفتم،با دیدن اسم دلی با شوق آیکون سبز و کشیدم

-به به دلی خانم،افتاب از کدوم طرف در اومده؟

بی حوصله گفت

_چته،چرا از زنگ زدنم ذوق کردی؟؟افتاب از شرق در اومده من که دوساعت پیش چهار ساعت باهات حرف زدم..

با دیدن چشمای زوم محمد امین روم،لبخند مظطربی زدم و گفتم

-منم دلم تنگ شده دلارا جون،حتما میام..

متعجب پژواک کرد

_چرا پرت و پلا میگی؟کجا میای؟؟

با همون لبخند نجوا کردم

-می خرم میام،فعلا گلم.

ترسیده و تند تند گفت

_من خونه نیستم آینور نیا!

بی توجه به صدای اعتراض گونه اش گوشی از گوشم فاصله دادم و آیکون قرمز و فشردم،شالمو جلو کشیدم و شرمنده به محمد خیره شدم.

-ببخش محمد من باید برم پیش دلارا یکم دلش گرفته.

اخم ظریفی کرد و دلخور سر تکون داد

_میرسونمت خودم.

مثل برق گرفته ها نگاش کردم و دست راستم و تو هوا به نشونه ی منفی تکون دادم

-نه،نه،نیاز نیست نزدیکه من خودم میرم.

چند ثانیه ای خیرم شد و سرتکون داد

_اوکی, مواظبت کن!

لبخند خجلی زدم و بند کیفم و فشردم

-همچنین،خدانگهدار

با خروج از اون خونه نفس راحتی کشیدم و غرولند کنان سمت ایستگاه تاکسی رفتم،خسته بودم از تظاهر،تظاهر به حسی که ندارم..

کاش میشد همه چیز و به عقب برگردونم ولی نمی شد..

دستامو تو جیب مانتوی زمستونیم گذاشتم و نفسم و آه مانند بیرون فرستادم که به بخار آشکاری تبدیل شد و جلوی چشمام به آسمون ها مهمون شد،اوایل دی ماه بود و هوا سوز شدیدی داشت،حتم داشتم الان بینیم سرخ شده و گونه هام گل انداخته.

با صدای بوق ماشینی نگاهم و از پیاده رو گرفتم و به تاکسی زرد تو خیابون دادم؛سمت ماشین راه افتادم و در عقب و باز کردم و تو ماشین جا گرفتم،با نشستنم تو ماشین حجم آرام بخشی از گرما تنم و احاطه کرد..

-کجا میری ابجی؟

_خیابون….کوچه گلها.

هوفی کشیدم و سرم و به شیشه ی ماشین تکیه دادم،شهر تو تاریکی غرق بود و ماشین ها بی توجه به هم از کنار هم می‌گذشتن.

از شدت سرمای بیرون شیشه ها بخار گرفته بود،طبق عادت همیشگیم مشغول نقاشی رو شیشه شدم،مرطوبیتی که به انگشتم میداد و دوس داشتم..
با دیدن کوچه ی خونمون سرم و از رو شیشه برداشتم و مقدار کرایه رو از کیفم بیرون کشیدم و روی هم مرتب کردم،سمت راننده که مرد مسنی بود گرفتم و گفتم

-بفرما آقا.

دستشو جلو کشید و پولا رو ازم گرفت

_خدا بده برکت دخترم.

لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم.بعد از پیاده شده از ماشین سوز سردی به استقبالم اومد و منو تا در خونه همراهی کرد،کلید مو وارد قفل در کردم و چرخوندم،با دیدن لامپ های باز خونه پوفی کشیدم و وارد خونه شدم.

درحالی که خم میشدم تا بند کفشام و باز کنم زیر لب زمزمه کردم

-خدا بخیر کنه امشب و!
بعد از خلاص شدن از کفشام دستگیره در و پایین کشیدم و وارد خونه شدم،در همین حال با چهره ی برزخی مامان رو به رو شدم،لبخند خجلی زدم و گفتم:

_های سلطانم!

بی توجه به لحن صلح طلب من اخمی کرد و تشر زد

-چرا بازم پیچوندیش؟

صورتم و مظلوم کردم و با غم ساختگی نالیدم

_مامان بیخیال،اون خیلی آتیشش تنده…

مامان که معلوم بود خیلی از طرف محمد پر شده کوتاه نیومد و ادامه داد

-تنده که تنده،اون شوهرته متوجه ای نه؟

حالا نوبت من بود که جبهه بگیرم

_چه شوهری مامان؟اون صیغه هیچ اهمیتی واسه من نداره..

اخم شو عمیق کرد و پرسشگرانه غرید

-چرا اهمیتی نداره؟چی خواستی و دست رد به سینت زده؟

پوزخندی زدم و شالمو و محکم از سرم کشیدم

_مگه همه چیز پوله؟

تاکید وارنه و محکم گفت:

-اره،همه چیز پوله،بهتره تو هم بفهمی دیگه.

متاسف پوزخندی تو روش پاشیدم

_دیگه هیچ حرفی ندارم!

انگار که خیلی به حرف خودش ایمان داشت چون خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:

-نبایدم داشته باشی چون من حرف حق و زدم.

بی توجه به حرف های همیشگی مامان سمت اتاقم راه افتادم،خب زور که نبود من دوسش نداشتم،نمیشد که خودم و مجبور کنم؛امتحان کردم نشد،خودشم برای دوست داشته شدن تلاشی نکرد.

بعد از تعویض لباسام خسته خودمو رو تخت پرت کردم و به سقف سفید اتاق خیره شدم.

من آینورم،آینور توسل نژاد،22سال از خدا سن میگیرم،از وقتی 15سالم بود بابام فوت کرد از اون روز من موندم و مامانم،یه خواهرم داشتم که دوسالی از خودم بزرگتر بود و تهران زندگی می کرد،18 سالم که شد رتبه برتر کنکور انسانی شدم،ولی مامانم گفت اگه می‌خوام درس بخونم باید با محمد امین پسر عموم که از بچگی نشون کرده ش بودم عقد موقت کنم،منم بخاطر شرایطم قبول کردم و الان مثل گاو تو گل گیر کردم!

از یاد آوری گذشته پوفی کشیدم و سرم و بین بالش و پتو مخفی کردم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی قشنگه موفق باشی عزیزم👏🏻👌🏻♥️

owor
owor
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

قشنگه رمانت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

موفق باشی گلم😍💜
منتظره ادامه ی رمانت هستیم👍🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

ممنون از دلگرمیت گلی جان💜🌻
امیدوارم که از خوندنش حسابی لذت ببری ‌.

admin
مدیر
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

شما قبلا پارت یک رو فرستادین چرا هعی اونو میفرستید ؟

Hasti
Hasti
11 ماه قبل

موفق باشی عزيزم عالیه 👌😘🤌🏻زود زود پارت بده

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x