رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۴۵

4.2
(639)

# پارت ۴۵

وسایلم را جمع کردم و به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم.

خسته بودم. کلاس‌های پرفسور کیج همیشه برایم خسته کننده بود.

قطعا قهوه می‌توانست حالم را جا بیاورد.

بدون هیچ معطلی به سمت کافه تریا قدم برداشتم.

بعد از سفارش قهوه، در خلوت ترین قسمت کافه منتظر سفارشم نشستم.

_ می‌تونم این‌جا بنشینم؟

شروین بود .

بعد از آن شب دیگر ندیده بودمش.

_ سلام، البته.

کنارم نشست.

_ خیلی ممنونم.

گارسون سفارش را آورد و روی میز گذاشت.

_ حالت چطوره؟ کم پیدایی؟

سرم را پایین انداختم.

_ ممنونم، من واقعا بابت اون شب معذرت می‌خواهم.

دستش را روی میز گذاشت.

_ تو که تقصیری نداشتی.

_ امیدوارم کامیار رو بخشیده باشی.

_ راستش می‌خواهم ازت چیزی بپرسم که توش خودم هم شک دارم.

_ بپرس.

نفس عمیقی کشید.

_ بین تو و کامیار چیز جدی وجود داره ؟

از سؤالش جا خوردم.

_ چرا این رو می‌پرسی؟

_ چون جوابش، به حرف‌های بعدم ربط پیدا می‌کنه.

_ میشه رک حرفت رو بزنی! من از حاشیه بیزارم.

_ ببین گلچهره ، می‌دونم مدت زیادی نیست که هم رو می‌شناسیم ؛ اما بايد فهمیده باشی که تو برای من خیلی خاصی.

کمی از قهوه‌ام را مزه کردم.

_ لطف داری به من.

_ نه، لطف نیست. راستش…

_ راستش چی ؟

_ از گدایی پرسیدن بدبخت تر از تو کیست؟ می‌دونی چه جوابی داد؟

کمی روی صندلی‌‌ام جابه جا شدم.

_ نه، نمی‌دونم.

_ گفت: عاشقی که به معشوقش نرسید.

تمام تنم یخ بست.

_ ببین شروین…

_ من مطمعن هستم تو انتخابم نیستی، بدون شک سرنوشتمی

از جایم بلند شدم.

_ من دیرم شده باید برم.

_ به حرف‌هام فکر کن لطفا.

انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم. بدون معطلی از کافه بیرون آمدم.

خواستم قصه‌ باشم برای درمان بی‌خوابی‌ شبانه‌ات، غم راوی‌ام شد.

خواستم شعر مورد علاقه‌ات باشم، اندوه قافیه‌ام شد.

خواستم آتش باشم تا سرمای خاطرات، مغز استخوانت را نسوزاند؛ اما هیزم‌ من از جنس ملال بود.
پس ابر شدم. ابر شدم و تو از گوشه‌ی چشمم باریدی .

………….

در ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم.

سرم را روی فرمان گذاشتم.

در باز شد و بوی عطر زنانه فضا را پر کرد.

سرم را از روی فرمان برداشتم.

_ تو این‌ جا ….

عینک دودی‌اش را برداشت.

_ اومدم بهت هشدار بدم.

تای ابرویم را بالا انداختم.

_ در مورد چی مثلا؟

_ پاهات رو زیاد‌تر از گلیمت دراز کردی.

پوزخند زدم.

_ اوه واقعا؟

_ بیخیال کامیار شو.

_ تو کی هستی که برای من تعیین و تکلیف می‌کنی؟

دستش را روی شکمش کشید.

_ من مادر بچه‌اش هستم.

نگاهم روی شکمش خشک شد.

_ دروغ گو خوبی نیستی.

_ دروغ نیست. وقتی به دنیا بیاد مطمعن باش کامیار بخاطر بچه‌اش هم که شده من رو انتخاب می‌کنه. اگه شک داری از خودش بپرس. برای اثبات حرفم باید بگم که کنار پای چپش یک خالکوبی داره. باید باهاش خوابیده باشی تا متوجه‌اش بشی.

_ اگه این‌قدر مطمعنی پس چرا اومدی سراغ من؟

_ چون تو مثل یک غده سرطانی افتادی وسط زندگی من و عشقم.

_ از ماشین من برو بیرون.

_ من حرف‌ام رو زدم دیگه خود دانی.

از ماشین پیاده شد.

مغزم داشت منفجر می‌شد.

این خواهر و بردار امروز از جان من چه می‌خواستند.

سردر گم بودم و حالم خوش نبود. با کلافگی استارت زدم.

نیاز مند بودم
به یک آرامش ماندنی.

به یک حال خوب تمام نشدنی.

جایی دورتر از خودم ایستاده‌ بودم به تماشای کسی که جای من زندگی می‌کرد.

چه بی رحمانه تنها بود و چه به ناچار قوی.

…………….

باعصبانیت وارد اتاقم شدم و در را محکم بستم.

سرم پر شده بود از سوال هایی که هیچ جوابی برایشان پیدا نمی‌کردم.

در اتاق باز شد.

_ عذر می‌خواهم گلچهره جون حالتون خوبه؟

سرم را بلند کردم و به چشمان آنی خیره شدم.

_ نه، خوب نیستم آنی.

آنی کنارم روی زمین نشست.

_ چه اتفاقی افتاده؟

سرم را در میان دستانم گرفتم.

_ همیشه می‌گفت: هیچ وقت نمی‌ره. راست می‌گفت! هیچ وقت نرفت. ولی کاری کرد که خودم مجبور بشم برم.

_ کامیار خان چی‌کار کرده مگه ؟

دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.

_ اگه راست بگه چی آنی؟

_ آروم باش گلچهره جون. کی راست بگه ؟

دیوانه شده بودم و مثل ماهی که از تنگ بیرون افتاده بود جان می‌کندم.

_ آنی بگو که دروغه.

آنی دست های سردم را در دستش فشرد.

_ بگو چی شده گلچهره جون.

_ بهم گفت ازش بچه داره، گفت از زندگیش برم بیرون. دروغ می‌گه، مگه نه؟

_ کی همچین حرفی بهتون زده؟

_ مانل…

_ خیلی خب فهمیدم آروم باش.

تن نحیفم در آغوش آنی جا گرفت.

هق هق گریه هایم، لالایی شد برای خاموشی درد هایم.
عشق چاقویی شده بود که من دائماً در زخم هایم پیچ و تابش می‌دادم.

_ چرا می‌زاری حرف‌های اون دختر اذیتت کنه؟

_ می‌ترسم آنی.

_ شما برای آدمی که دوستت داره می‌جنگی ؛ اما مانلیا برای اینکه دوستش داشته باشن می‌جنگه.
این ترسناک تره.

_ چی‌کار کنم آنی؟

_ چرا به حرف‌های دروغ یکی که می‌دونید مریضه اهمیت می‌دین؟

_ یک چیز هایی گفت که شک انداخت تو وجودم.

_ هدف اون زن همینه. گلچهره جون زندگیت رو راحت به یک زن دیگه نباز.

_ گیج هستم آنی حالم خوب نیست .

_ حمام رو آماده می‌کنم اول یه دوش بگیر بعد صحبت می‌کنیم.

باید بلد شد
گذشتن از بعضی آدم هارا.

گذشتن از تمام وابستگی های عذاب آور
و دلبستگی های اشتباهی را.
باید بی رحم بود.
چشم روی همه چیز بست و عبور کرد.
تک تک خاطرات خوب گذشته را به باد سرکشِ فراموشی سپرد و رفت .
گاهی چاره‌ای بهتر از رفتن نیست.
ماندن به پای بعضی آدم ها
پیر و فرسوده ات می‌کند.

(‌ پارت قبلی رمان هم کوتاه بود هم بخاطر ازیاد رمان های دیگه ویو نخورده بود .مجبور شدم دوباره بهم متصل کنم و ربط بدم تا یک پارت مستقل باشه. حمایت کنید تا دلسرد نشدم کم کم😥)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 639

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
5 ماه قبل

حمایتت میکنیم.😍😘دستت درد نکنه.پارت گزاری منظم و خوب و خوب و خوب,هرچند کوتاهه🙈وای عالیه.

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

100 تا امتیاز برای مائده جونم❤😊
عالیی عزیزم دیروز خیلی ناراحت شدم پارتت اونجوری شد الان مال خودمم همین شده بعد اینکه دیده نشد حالا هم رفت صفحه سوم کلا از ماتریکس خارج شده🤦🏻‍♀️

saeid ..
5 ماه قبل

مال من بدبخت چی🥺🤣
یک روز نشده رفت صفحه ی چهارم

دوستانی که شاه دل رو دیروز نخوندن من ارسال کردم ولی خیلی رفته آخر

saeid ..
5 ماه قبل

ممنون که دوباره پارت دادی مائده جون
عالی بود
خسته نباشی

saeid ..
5 ماه قبل

ادمین هستین من پارت بفرستم؟
دلم نمی‌خواد سه صفحه بره بعد
پس اگر هستین بگین همون لحظه بفرستم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

بارتروس بازم گذاشته که😂

دیشب داشتیم گل لگد می‌کردیم من و تو🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

فک کنم قبلا گذاشته بود
چون گفت که بازم فرستادم ولی خیلی هایش تایید نشدن
ستی هم گفت ۱۶ تا هستش که نصفش رو امروز تایید کردن
البته اگر درست متوجه شده باشم

برای خودش خوب نیست
یک ساعت گذشته و پارت هاش ۱۰-۱۵ تا ویو خورده
من هرچقدر هم رمان آماده داشته باشم چهار تا باهم شروع نمیکنم و از همه مهم تر ۱۰ تا ۱۰ هم پارت نمیدم
چون واقعا دیده نمیشه 😊

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط saeid ..
لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

ای بابا راستش منم دست و دلم به خوندن نرفت اشتباه کرد🙁

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

اره بابا
چون خیلی خیلی زیاد فرستاده آخه تو ی روز ۱۶ تا پارت!!!

امیدوارم ناراحت نشه حالا از حرفمون

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
5 ماه قبل

به خاطر خودش میگم بهشم گفتم کار و زحمتش رو هدر داد

لیلا ✍️
5 ماه قبل

این همون پارت قبلی نیست؟

من خونده بودمش و برات کامنت هم گذاشته بودم😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

به خاطر اینکه پارت قلبش خیلی رفته آخر دوباره گذاشته و متصل کرده

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

خوب اینکه هنوزم مشخص نیست ولی اگه واقعا عاشقش باش باید صبور بود و برای زندگیش به جنگ عالی بود

Tina&Nika
5 ماه قبل

خیلی زیبا بود 🥰

آلباتروس
5 ماه قبل

“شما برای آدمی که دوستت داره می‌جنگی ؛ اما مانلیا برای اینکه دوستش داشته باشن می‌جنگه.”

متن قشنگی بود و عزت نفس رو قشنگ نشون می‌داد.
زالوهایی مثل مانلی فقط قصد دارن خون خوشبختی رو بمکن.

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x