داستان کوتاه

رمان آیینه شکسته تلخ …..

4.5
(2)

داستان کوتاه

نویسنده : zoha

دخترک با چشم های درشت زل زده بود به جنازه ی مرد روبه رویش، مردی که تمامش را می پرستید

_ خوشت اومد عرووووس خانوم؟

نگاه اشکی اش را به آن طرف دوخت و در چشمان مشکی اش خیره شد و خفه شوی بلندی گفت . انقدر بلند که دیوار های ویلا لرزیدند .  آرام به سمت جنازه رفت و سر مردش را توی دستان کشیده اش گرفت و زمزمه کرد

_ پاشو علی . پاشو . مگه نگقتی تا صبح میخوای به صدام گوش کنی این بود . این بود قول و قرارت ها

و اشک هایش یکی پس از پس دیگری روی گونه اش فرو می امد . و صدای هق هق فضا را پر کرده بود

_ صداتوو ببرررر

اما دخترک فقط سر شوهرش را درون دستانش می فشرد و بلند بلند می گریست

_ میگم صداتو ببرررررر

و یکدفعه به سمت جنازه هجوم برد و سرش را از دستان نحیف دخترک جدا کرد  و چند ثانیه بعد فقط صدای ضربه می آمد . صدای اصابت سر مردِ دخترک با اُپِن . اما دخترک چیزی نمیگفت انگار لال شده بود و دیگر صدای هق هق اش هم در نمی آمد و مات و مبهوت به جنازه عشقش نگاه می که حالا سری هم برایش باقی نمانده بود

_ چیه ؟ دوست داشتی عروس خانووووم . خوشت اومد؟؟؟

ناخودآگاه این اشک بود که  در چشمانش جای گرفته بود و ولی هیچ حرکت فیزیکی از خودش نشان نمی داد  . فقط و فقط با چشمانی که حالا هاله ی اشک دیدشان را تار کرده بود زل زده بود به مردی که تا ساعاتی پیش کنار هم بگو و بخند داشتند . و حالا یکی در این دنیا بود و یکی در آن دنیا .

_ میدونم خوشت اومد گلم . میدونم…

ولی دخترک انگار که تازه موضوع را درک کرده از ته قلبش جیغ می کشید و علی علی از دهانش نمی افتاد.  و یکدفعه سر انگشتان خونی مرد را تک به تک بویید . دیگر بوی همیشگی اش را نمی داد . فقط و فقط بوی خون بود .

_ عروس خانوووم ؟ عروس خانوووم؟

صدای مرد را می شنید اما چیزی نگفت . چون او به هر چیزی شباهت داشت جز عروس . آخِر کجای این دنیا به دختری که لباس های سفیدش قرمز شده بود عروس می گفتند .

_ عروس خانووم .

نگاه سخره آمیز مرد به نگاه دخترک روبه رویش افتاد و وقتی دید انگشتان مرد را گرفته باز خون جلوی چشمانش را گرفت .   و در یک حرکت ناگهانی چاقویش را از جیب پشت شلوارش بیرون آورد و به سمت انگشتان جنازه  خیز برداشت .

_ خب ؟ تموم شد . چه قشنگ شد دستانش نه؟

دخترک آنقدر درد داشت که دندان هایش روی هم ساییده می شد و پلک هایش تند و تند تکان می خورد . هی دستش را روی صورتش می کشید و چشمانش را باز می کرد و می بست به امید اینکه همه اینا ها یک کابوس باشد….

_ چیشد عروس خانووم ؟ جوابتون چیه بله؟

و بعد خنده های بلندی از دهانش خارج کرد الحق که لقب ماروملک برازنده اش بود چون خیلی آرام و بدون قابل توجه شب عروسی دو فرد قبل از انه ها وارد خانه شان شده بود و نقشه قتل داماد را به عهده داشت و دخترک ذهنش  حوالی این بود که چطور هنوز زنده است و قلبش می زند . آخر احساس میکرد دیگر قلبش سر جایش نیست ولی حالا نه از سر عاشقی و دلدادگی بلکه از سر درد …

_ ببند دهنتوووو مرتیکه ک.ی.ر.ی . ببنده دهن کثیفتو ببند . خفه شوووو

مرد خونسرد روی مبل روبه رویش جا گرفت و همانطور که پا روی پا می انداخت لب زد

_ راستی به نطرم یه قبر خانوادگی بگیری برات بهتره ها .

دخترک چشمانش از این گشاد تر نمیشد و گیج منگ بود .

_ چی میگی؟

آنقدر صدایش لرزان و درد کشیده بود که دل سنگ هم برایش اب می شد اما انگار دل مرد از فولاد بود .

_ اومم خب بنطرت زشت نیست اگه بخوای بری . قبر مامانت یه جا ، قبر بابات یه جا . قبر شوهرت هم یه جا . خب خانوادگی بگیر دیگه . آخه وقتی خانوادت ، پدر و مادر من و کشتن من هم براشون قبر خانوادگی گرفتم

دخترک با این حرف مرد خون در رگهایش یخ بست . هنوز جمله ی مرد را کامل درک نکرده بود و اینطور اشک می ریخت . یعنی واقعا…

با فکر به چنین چیزی دستش را روی دهانش گرفت  و برای مردش و خانواده اش از ته دل زار زد و انقدر خون عشقش را دید که احساس کرد خودش هم دارد خون بالا می آورد  و چند دقیقه بعد فواره ای از خون از دهانش خارج شد و عق زد . و تمام لحظه های زندگیش داشت از جلوی چشم رد می شد . صداهایی از اطراف هم حس می کرد

_ اقا آقا سریع باشید پلیس داره میاد

و  از آن نامردِ به اسم مرد هم صدایی شنید

_ باشه اومدم

و در لحظه ی آخر فقط به لبخندی بسنده کرد . چون به مردش گفته بود اگر تو نباشی من نیستم . به خانواده اش گفته بود اگر نباشید من نیستم . و خرسند بود از اینکه حداقل به قولش عمل کرد ………

پایان

(دوستان امیدوارم که این داستان مورد پسند واقع شده باشه . خیلی ممنون از نگاه های زیباتون . Zoha)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x