رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 15

4.2
(53)

وارد اتاق که شدم نفس عمیقی کشیدم فکرشم نمیکردم به این زودی عذرمو بخوان حالا روبیک درباره من چی فکر میکنه؟

روی تخت نشستم و جعبه رو کنارم گذاشتم دفترچه رو برداشتم جلدش خیلی معمولی بود

بازش کردم داخلش چند تا ادرس و شماره تلفن بود صاحب شماره ها رو یکی یکی از نظر میگذروندم هیچی جز همونا نبود!

متعجب نگاهم رو به دیوار رو به رو دوختم دوست داشتم زودتر بدونم جریان چیه؟

به احتمال ۹۹ درصد اون عکسا ساختگیه از این مطمئنم اما قبل اینکه از اینجا بیرون برم باید به روبیک ثابت کنم من دروغگو نیستم و برای این کار فقط یک هفته کار دارم

گوشیم رو دستم گرفتم و اولین چیزی که به ذهنم رسید گرفتن شماره ایلیا بود از آخرین باز که با هم حرف زدیم نزدیک یک ماه میگذشت

نه اون سراغی ازم گرفت نه من بعد از سومین بوق برداشت و آهسته حرف میزد انگار داخل یه جشن بود صدای جیغ و دست میامد

_سلام طلا

_سلام ایلیا چطوری؟

ایلیا مکثی کرد و انگار که از محل سر و صدا دور شده
_خوبم تو چطوری

_منم خوبم

_خب بگو ببینیم چیشده که به من زنگ زدی؟

_سرت شلوغه؟

_نه اصلا امدم مهمونی دیگه داشت برام کسل کننده میشد که تو بهم زنگ زدی

_خیل خب پس ازت یه چیزی میخوام

_خب؟.

آب دهنم رو قورت دادم نمیدونستم این کار میتونه بهم کمک کنه یا نه!؟
_ایلیا میای اصفهان؟

ایلیا انگار که جا خورده چند ثانیه سکوت کرد

_ایلیا؟

_چرا بیام؟

_به کمکت احتیاج دارم!

میدونستم ایلیا تعارف نداره با هیچکس!
_اره اتفاقا این هفته میخواستم با بچه ها بریم شمال دنبال بهونه بودم که نرم زیاد رو به راه نیستم میام!

_میتونی خودتو فردا برسونی؟

_قول نمیدم اگه بلیت گیرم اومد باشه!

زیر لب باشه ای گفتم و با خداحافظی گوشی رو قطع کردم لبهام رو بهم فشردم و سرم رو بین دستام گرفتم!

***

روبیک امروز اجازه داد تا بیام بیرون فکر میکرد دنبال شغلم با گفتن اینکه این هفته آزادی و خدیجه کارای ربکا رو انجام میده!

جای در ایستاده بودم و منتظر ایلیا بودم بلیت گیرش نیومده بود و با ماشین خودش اومده بود بعد از چند دقیقه بالاخره سر و کلش پیدا شد.

لبخند دندون نمایی زد
_بیا سوار رخ شو

چشم غره ای بهش رفتم و سوار شدم
_تو به این قراضه میگی رخش

چپ چپ نگاهم کرد
_همین نبود الان باید پیاده میرفتی خوش گذرونی

_خوش گذرونی نمیریم من یه ادرس پیدا کردم میخوام برم اونجا

_خب چه ادرسی؟

ماجرا رو براش تعریف کردم حیرت زده نگاهم کرد
_جدی؟الان میخوای چیکار کنی؟نگو که میخوای بری اونجا

_درست فهمیدی!اینجا ادرس یه محل کار هست که نوشته شده پژمان و همینطور یه شماره تلفن میخوام برم اونجا

هیچی نگفت ادرس رو دادم دستش

_Gps گوشی یه جا پرت رو نشون میده

نگاهی به گوشیش انداختم درست میگفت از اینجا تا اونجا خیلی راه بود حدود ۵۰ کیلومتر

_به نظرم یه تلس بیخیال بیا بریم بیرون دعوت من

_نه میریم همونجا احتمالا کارخونه ای چیزی هست

ایلیا عصبانی شد
_چرا چرت میگی؟بریم اونجا چیکار اگه گرفتن ما رو زدن ماشینمو بردن چیکار کنم

_ایلیا نمیخواد پیادم کن از همون اولم نباید بهت میگفتم

پوفی کرد و بی اعتنا به راهش ادامه گوشیم شروع به زنگ زدن کرد محسن بود ایلیا زیر چشمی نگاهی به اسمش انداخت چهره اش رو جمع کرد
_مرد هم اینقدر حقیر؟

تماس رو رد کردم
_ایلیا حواست به رانندگیت باشه

_هست

دوباره محسن زنگ زد که اینبار گوشی رو خاموش کردم

_شاید کار مهم داره

_نداره

چهل دقیقه ای گذشت که به یه کارخونه رسیدیم حدسم درست بود زیاد خارج شهر نبود یعنی اطرافش مثل بیابون نبود خونه و آبادی بود نمیدونم دلیل اینجا اومدنم چی بود ولی خب بی دلیل میدونم نبود چون این ادرس تو اون دفترچه بود پس بی ربط نبود

_پیاده شیم؟

آره ای زیر لب گفتم و با هم پیاده شدیم
_میخوای بری چی بگی؟

_حالا بریم تو

به طرف در کارخونه رفتیم نگهبانی اونجا ایستاده با دیدن ما ابروهاش رو بالا بود پسر جوونی بود
_سلام جناب امرتون

مستقیم به ایلیا نگاه میکرد ایلیا نگاهش رو داد من که نگهبان فهمید طرف حسابش منم!

_خب چیشده؟

_اومدم رییس اینجا رو ببینیم

_هستن ولی خستن ساعت استراحتشونه

_میشه باهاشون تماس بگیرید ؟

_اره ولی خب جوابشون مشخصه

شروع به شماره گرفتن کرد
_بگم کی اومده

منو ایلیا نگاهی به هم کردیم ایلیا شونه ای بالا انداخت

_خانم عطایی و برادرشون

_چرا نگم اقای عطایی و خواهرشون

خواستم جوابشو بدم که انگار گوشیو برداشت
_سلام اقا
….

_یه خانم به فامیلی عطایی با برادرشون اومدن ببیننتون گفتم استراحت میکنید اما اصرار کردن

……..

نگهبان دوباره ابروهاش رو بالا انگار عادتش بود

_چشم چشم
تماس رو قطع کرد و به ما نگاه کرد

_در کمال ناباوری گفتن میتونید برید ببینیدشون
ایلیا به من اشاره کرد رفتم داخل و ایلیا چند ثانیه بد اومد
_گفت از طرف ساختمون برید

نگاهی به اطراف انداختم اینجا هم کارخونه بود هم اونورتر یه ساختمون با تعجب به ایلیا نگاه کردم

_ماشالله یارو عجب کسب و کار بزرگی هم داره انشالله شوهرت باشه

چشم غره ای بهش رفتم
_خب پس چی به خاطر همین مگه نیومدیم

جوابشو ندادم و جلوتر از اون به سمت ساختمون رفتم سوار اسانسور شدیم و به طبقه دهمش رفتیم تو هر طبقه یه خونه بود فقط به طرف در رفتم ایلیا منو کشید عقب

_من خودم در میزنم

سری تکون دادم با غرور در زد که در صدا نداد با مشت زد که بازم صدا نداد
_انگار عایق صداس زنگ بزن

زنگو زد بالاخره یه خانوم با لباس رسمی درو باز کرد
_خانم عطایی؟

_بله

لبخندی زد و بفرمایید تویی گفت با ایلیا وارد شدیم اینجا خونه نبود یه دفتر کاری بود
_فقط شما بفرمائید داخل اتاق رئیس

به ایلیا نگاه کردم
_یعنی من نرم؟

_نه فقط خانم

_ولی ما که اون اقا رو نمیشناسیم!

منشی مجدد لبخندی زد
_این درخواست خود رئیسه

_یعن….

حرف ایلیا رو قطع کردم

_خودم میرم ایلیا کافیه!

ایلیا چشم غره ای رفت و روی یکی از مبل های چرم نشست

_قهوه بیارم یا ابمیوه
_قهوه

به طرف در اتاق راه افتادم نفسم تند تند میزد این یعنی اون مرد منو میشناخت!یعنی به برنامه از قبل اماده شده بود!تقه ای به در زد
_بفرمائید

صدای اشنایی بود در رو مردد باز کردم و داخل شدم در روز نیمه باز گذاشتم و قدمی به جلو برداشتم به چهرش نگاه کردم جا خوردم و به چشمام اعتماد نداشتم نفسم به شماره افتاد خودش بود!بالاخره دیدمش!

_خوش اومدی خانم خرگوشه!

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

خسته نباشید پارت زیبایی بود❤
عکس رمانو نتونستم بزارم چون نیومد لطفا ادمینای دیگ بزارن

آلباتروس
1 ماه قبل

روبیکه؟!

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x