رمان کاوه

رمان کاوه پارت1

4.4
(25)

🕊پر پرواز 🕊:
متین _ الان یه بار بگو؟
_ فهمیدم دیگه خف کن کار دارم
متین _ نه بگو
_ ویلای کیا ساعت هشت شهریار
متین _ جنساتم بیار مشتری هاش جوره
_ چقدر؟
متین _ جنس اعلا هرچی داری بیار
_ پس مشتریش توپه باشه شب می بینمت خداحافظ
قطع کردم نگاهی انداختم به سروضعم با این کتونی ها و شلوار جین ذغالی که نمیشد رفت مهمونی
شماره نسترن را گرفت
_ سلام گلی
نسترن _ بله چیه سر صبح جمعه باز تو یاد من افتادی ؟
_ بیا منو هووفففف بکش بابا
نسترن _ زودباش کارتو بگو
_ خواستم خوشتیپم کنی
نسترن _ باز کدوم قبرستونی میخوای بری ؟
_ میگم بت حالا بیام ؟
نسترن _ لطف کن نیا
_ اوکی دارم میام
قطع کردم خواستم تاکسی بگیرم اما اووو تا محل کار نسترن خیلی راهه پولش زیاد میشه پیاده روی که بد نیس پیاده میرم
دست تو جیبام کردمو و تخته گاز راه می‌رفتم
نسترن در یک بوتیک کار می کرد که خیلی پوشاک مارکی داشت با نسترن تو مترو آشنا شدم و کم کم شد یه اسپانسر واسه مهمونی هام که واسم لباس مارک جور می کرد بعدشم که جنسامو میفروختم یا می خریدم یا کرایه اشو میدادم

در طول مسیر چند دختری بهم تیکه انداختن اما واسم مهم نبود تو خیابون که راه می‌رفتم بخاطر چشم سبز آبیم خیلی تیکه می شنیدم و اعتنایی نمی کردم
بعد از دوساعت به بوتیک رسیدم دستی به موهای قهوه ایم کشیدمو وار شدم
_ گلی گلی کوشی؟
چیزی محکم به پشت گردنم خورد برگشتم
نسترن _ کوفت گلی گلی برو وردار دیگه پیدات نشه اینورا
_ نسترن تو چته؟
نسترن _ هیچی
_ از مهمونی اومدم واست میارمش

متین _ الان یه بار بگو؟
_ فهمیدم دیگه خف کن کار دارم
متین _ نه بگو
_ ویلای کیا ساعت هشت شهریار
متین _ جنساتم بیار مشتری هاش جوره
_ چقدر؟
متین _ جنس اعلا هرچی داری بیار
_ پس مشتریش توپه باشه شب می بینمت خداحافظ
قطع کردم نگاهی انداختم به سروضعم با این کتونی ها و شلوار جین ذغالی که نمیشد رفت مهمونی
شماره نسترن را گرفت
_ سلام گلی
نسترن _ بله چیه سر صبح جمعه باز تو یاد من افتادی ؟
_ بیا منو هووفففف بکش بابا
نسترن _ زودباش کارتو بگو
_ خواستم خوشتیپم کنی
نسترن _ باز کدوم قبرستونی میخوای بری ؟
_ میگم بت حالا بیام ؟
نسترن _ لطف کن نیا
_ اوکی دارم میام
قطع کردم خواستم تاکسی بگیرم اما اووو تا محل کار نسترن خیلی راهه پولش زیاد میشه پیاده روی که بد نیس پیاده میرم
دست تو جیبام کردمو و تخته گاز راه می‌رفتم
نسترن در یک بوتیک کار می کرد که خیلی پوشاک مارکی داشت با نسترن تو مترو آشنا شدم و کم کم شد یه اسپانسر واسه مهمونی هام که واسم لباس مارک جور می کرد بعدشم که جنسامو میفروختم یا می خریدم یا کرایه اشو میدادم

در طول مسیر چند دختری بهم تیکه انداختن اما واسم مهم نبود تو خیابون که راه می‌رفتم بخاطر چشم سبز آبیم خیلی تیکه می شنیدم و اعتنایی نمی کردم
بعد از دوساعت به بوتیک رسیدم دستی به موهای قهوه ایم کشیدمو وار شدم
_ گلی گلی کوشی؟
چیزی محکم به پشت گردنم خورد برگشتم
نسترن _ کوفت گلی گلی برو وردار دیگه پیدات نشه اینورا
_ نسترن تو چته؟
نسترن _ هیچی
_ از مهمونی اومدم واست میارمش
نسترن _ باشه برو
_ نسترن!
نسترن _ میری گمشی یا نه ؟ خواب صبحمو بهم زدی اعصابم خورده
_ خوابت بهم خورده پس باشه من میرم نمیای بریم مهمونی؟‌
نسترن با حرص چشمانش را روی هم فشرد لب‌هارا داخل دهان برد پس از نفسی عمیقی چشمانش را باز کرد
نسترن _ کاوه…
_ دست شما بخیر صبح شما درد نکنه خداحافظ
و سریع از مغازه خارج شدم تا ترکش های خشمش به من نخوره حالا باید میرفتم آرایشگاه با لرزیدن گوشیم تو جیبم دستمو داخل بردم و برش داشتم آیکون سبز رو کشیدم
_ بله؟
کیا _ چطوری چش قشنگ؟
_ به تو چه
کیا _ چه قیافه ای میگیری!
_ تو اینجوری فک کن
کیا _ حالا یه دفعه ام نشد دفعه بعدی میشه
_ لازم نکرده تو واسم مشتری جور کنی
کیا _ ببین داشم بخوای اینجوری کنی کلاهمون توهم میره ها
_ خب بره
قطع کردمو گوشی رو تو جیبم گذاشتم
چقدر بدم میاد از آدمای نچسب اه اه اه !
دفعه پیش اومد واسم مشتری جور کرد اونم کجا؟
تو پارک!
هیچی دیگه پلیسا ریختن ولی خب من در رفتم
به آرایشگاه رسیدم داخل رفتم روی صندلی نشستم هم موهامو درست کرد هم دستی به صورتم کشید
از اونجایی که خیلی جذاب شدم بالا سرم ایستاد و از تصویرمان تو آینه عکس گرفت برای اینکه بزاره صفحه اینستاش
بلند شدم و بعد از حساب کردن از آرایشگاه دراومدم و به سمت خونه راه افتادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
5 ماه قبل

دست شما بخیر صبح شما درد نکنه خداحافظ😂

لیلا ✍️
5 ماه قبل

برای شروع رمان جدیدت بهت تبریک میگم موفق باشی قلمت پیشرفت داشته و خوب تونستی توصیف کنی👌🏻 یه چند جا قاطی داشتا حواست به ویرایش باشه در ضمن تو این پارت متوجه شدم کاوه کارش یه جورایی خلافه پس باید شخصیت مثبتی نداشته باشه دیالوگ‌هاش یکم جدی‌تر باشه به نظرم بهتره

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

نوشته‌های اولیه‌ات رو وسط رمان دوباره تکرار کردی خودت بخون متوجه میشی😂 موفق باشی نرگسی کمکی از دست من بر بیاد خوشحال میشم انجام بدم

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

هنوز تو دسته‌بندی نیومده به قادر میگم

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

خسته نباشی گلی❤️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
3 ماه قبل

مرسی عزیز الان پیامو دیدم😂

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x