رمان پوراندخت

رمان پوراندخت پارت ۷

4.8
(21)

رمان پوراندخت

پارت هفتم

این پسره هم پاک دیوونه شده ها .نمیفهمه چی میگه . یادم بشه حتما یه بار در این مورد باهاش صحبت کنم . و بعد از پله ها پایین میام و به سمت در خروجی میرم و سریع چکمه هام رو می پوشم و به سمت مردمی میرم که صداشون رو روی سرشون گذاشتن . توی حیاط دنبال آصف می گردم و این عجیبه که نیست . حتما رفته جلوی مردم رو بگیره که نیان و آشوب به پا نکنن . به سمت اصطبل میرم و اسبمو بر میدارم و بعد میرم سمت در خونه . که با صحنه ی عجیبی مواجه میشم  . آصف و نگهبان های در به زور جلوی مردم و گرفتن هر کدومشون یه چیزی میگن ولی مقصود همشون من هستم . خدا به خیر بگذرونه با این همه مردم باید چیکار کنم….
که بالاخره یکیشون منو و میبینه و رو به بقیشون داد میزنه:

_مردم مردم اون ها اون کلانتره ببینینش

و نگاه همه ی مردم به سمتم کشیده میشه . جلوتر میرم و با این کار انگار که تیر خلاص رو زده باشم همه مردم آصف و بقیه رو کنار میزنن و به سمتم هجوم میارن .  و هر کدوم یه چیزی میگن

_ کلانتر . کلانتر احمد میگه من اینو قولنامه کردم ولی نکرده

_ نه آقا به خدا دروغ میگه

_ آقا مگه قرار نبود برای سرکشی زمین من امروز بیاید

_ آقا  تو رو خدا بگید طبیب بیاد پسرمو معالجه کنه

کلافه شدم بودم از این همه سر و صدا که یکدفعه داد زدم :

_ بسه بسه .  یکی یکی صحبت کنید . اینجوری که هیچی نمیشه فهمید. .

با این صحبتم همگی به یکباره ساکت شدند و
حرفم رو کامل کردم

_ الان هم برید   پشت در ورودی  صف بگیرید تا بفهمم کدوم یکیتون کارتون ضروری تر هست اون رو انجام بدیم.

و بعد پشت بند حرفم آصف گفت:

_ مگه نشنیدید کلانتر چی گفت . اگه میخواید کارتون سریعتر انجام بشه و برید خونه هاتون صف بگیرید .

مردم هم دیدن که اینجا موندن وقت تلف کردنه و رفتن بیرون از خونه و یه صف گرفتن . آصف هم سریع رفت و یه صندلی برام اورد تا روش بشینم و به حرف هاشون گوش بدم…

۶ ساعت بعد

چند ساعت خسته کننده و طاقت فرسایی رو داشتم . هر کدوم از افرادی که میومدن مشکل های کوچیک و بزرگی داشتن و بعضی هاشون رو نمیشد همینجور درباره شون نظر بدی . ولی خب بهشون گفتم که امروز خستمه و  به وقت دیگه ای موکول کردم اونهایی که مهم تر بودن رو سر زدم . و بررسی کردم .  و الان خسته روی صندلی لم داده بودم  و آصف هم از شدت خستگی رو زمین دراز کشیده بود. که صدای پای اسبی توجهمو جلب کرد. سریع صاف نشستم و به آصف هم اشاره کردم بایسته . که دیدم بله درست فهمیدم ، یه اسب مشکی بود که یه مرد سیاه پوش هم روش نشسته بوددد. سیاه پوش، هیچ حس خوبی نسبت بهش نداشتم . مرد از اسب پیاده شد و به سمت ما اومد .

_ سلام و درود . جهان خان شما هستید درسته.

پوزخند زدم و در حالی که اخمی روی صورتم می شوندم جواب دادم:

_ بله خودمم . فرمایش؟

و بعد یک تای ابروم رو بالا انداختم و ایندفعه اون بود که پوزخندی میزد

_ من از طرف رییس روستای  …….اومدم . البته فکر کنم از نوع پوششم هم فهمیده باشید درسته؟

دستام از خشم مشت شد هیچ از این روستا و خانش خوشم نمی یومد . با عصبانیت جواب دادم:

_ خب کارت رو بگو وقت ندارم

مرد که انگار قصدش عصبی کردن من بود لبخندی زد

_ راستش سهراب خان گفتن بهتون اطلاع بدم که ما میخوایم حقمون رو پس بگیریم.

با این حرفش آصف خواست چیزی بگه که دستم رو به نشونه ی سکوت براش بالا بردم و بعد بلند شدم و و همونجور که مستقیم به چشمای مرد نگاه می کردم گفتم:

_ ببین پسر جون این حرفت اصلا به مذاقم خودش نیومد . اون زمین هیچوقت حق شما نبوده و نیست .

مرده با یکم تعلل میگه:

_ چرا اتفاقا اون زمین حق ماست و زمین های ما رو برای خودتون برداشتید

اخمم پر رنگ تر شد و بعد در حالی که سعی می کردم صدام بالا نره رو به اون پسرک گستاخ لب زدم:

_ ببین پسر جون اون زمین هایی گه تو داری دربارشون حرف می زنی مال خیلی وقت پیشه  . اون مدقعی که پدربزرگ من و پدربزرگ روستای شما با هم توافق کردن که این چند تا زمین برای ما باشه .

و بعد همونطور که نفسی می گرفتم صحبت ناتمومم رو کامل کردم

_ و اینکه بر فرض بذاریم که من این زمین رو به شما بدم . شما که نمیاید اون از زمین برای برای منافع مردم استفاده کنید .  یه جاش میاید و باز قلعه و عمارت  های مختلف توش میسازید ولی ما تا چند وقت دیگه میخوایم یه کاری کنیم هم به نفع مردم باشه هم به نفع خودمون . همه این حرفام رو به رییست هم بگو پسر جون

و بعد  از اتمام حرفم نیشخندی میزنمو چشم می دوزم به مرد روبه روم که از خشم سرخ شده . مرد تعلل نمیکنه و سریع به طرف اسبش می ره که همون لحظه یه چیزی به ذهنم میاد

_راستی یادت باشه به اون رییست این هم بگی که از این به بعد خودش و دوستاش واسه ی زمین من کمتر نقشه بکشن تا  وقتی که من زندم نمیذارم  یه قسمتش هم دست اونا بیفته . عزت زیاد

مرد سیاه پوش از شدت خشم چند لحظه ای یال اسب رو توی دستاش فشرد و بعد سوار اسب شد و به اون روستای خودشون رفت .
تازه میخواستم نفس عمیقی بکشم و بگم آزاد شدم که دیدم خدمتکار داره با دو به سمتم میاد . یعنی چی شده ؟
وقتی بهم میرسه چون دویده نفس نفس میزنه  نمیتونه به خوبی صحبت کنه

_ آق..ا  پدر…تون … گفتند…

که آصف با صدایی خسته میگه:

_ یه نفس بگیر بعد درست به عرض آقا برسون که پدرشون چی گفتن

خدمتکار به تبعیت از آصف نفس عمیقی میکشه و  ادامه میده:

_ آقا پدرتون گفتند که هر چه سریعتر برای خواستگاری آماده بشید

تموم شدن  این جمله مصادف میشه با وای گفتن کشیده من و آصف…

این داستان ادامه دارد…

عزیزان ممنون از حمایت هاتون   . و اینکه نظرتون درباره سهراب خان چیه به نظرتون بعدا باهاش کار داریم یا نه؟ 😉.

و خلاصه دیگه اگر حدسی ، پیشنهادی و یا انتقادی داشتید حتما حتما بهم بگید💕💕

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

عالی بود عزیزم قلمت خیلی خوبه⭐⭐

در مورد سهراب خان هم فکر کنم به جای زمین ازش یه چیز دیگه بخواد نکنه گلی…😱😱

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

به نظر من سهراب و پوراندخت یک ربط هایی به هم دارن!🤔

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x