-
رمان هناس مستر
هناس مستر(پارت پنجم)
مرتیکه بز فقط سرشو تکون داد. انگار زحمتش میشد زبونش رو تکون بده… با صدای باز شدن قفل مرکزی ماشین…
بیشتر بخوانید » -
رمان هناس مستر
هناس مستر(پارت چهارم)
صدای شلیک گلوله ها بالا گرفته بود و منم این وسط نزدیک به پنج یا شیش بار با بابا تماس…
بیشتر بخوانید » -
رمان هناس مستر
هناس مستر(پارت سوم)
بابا_یه گردنبند که روش سنگ یاقوته… به بچه ها سپردم ببینن منشاء این سنگه کجاست… اما با توجه به تجربهی…
بیشتر بخوانید » -
رمان هناس مستر
هناس مستر(پارت دوم)
دستامو دو طرف صورتش گذاشتمو سرشو از بغلم بیرون آوردم، همونطور که اشکاشو پاک میکردم گفتم: _الهی من پیش مرگت…
بیشتر بخوانید » -
رمان هناس مستر
هناس مستر(پارت دوم)
دستامو دو طرف صورتش گذاشتمو سرشو از بغلم بیرون آوردم، همونطور که اشکاشو پاک میکردم گفتم: _الهی من پیش مرگت…
بیشتر بخوانید » -
رمان هناس مستر
رمان هناس مستر پارت اول
رمان هناس مستر با بغض به روبروم نگاه می کردم و فکر می کردم که چطور شد که به…
بیشتر بخوانید »