رمان کوچه باغ

رمان کوچه‌ باغ پارت ۲

4.7
(29)

لالا لالا گل ریحون

دوتا فال و دوتا فنجون

توی فنجون تو لیلی

تو خط فال من مجنون

لالا لالا گل خشخاش

چه نازی داره تو چشماش

پر از نقاشیه خوابت

تو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه

گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچکس تو این دنیا

سر قولش نمیمونه

لالا لالا شبه دیره

بببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم

چرا خوابت نمیگیره؟؟

لالا لالا گل لاله

نبینم رویاهات کاله

فرشته مثل تو پاکه

فقط فرقش دوتا باله

لالا لالا گل رعنا

میخواد بارون بیاد اینجا

کی گفته تو ازم دوری ؟؟

ببین نزدیکتم حالا

لالا لالا گل پسته

نشی از این روزا خسته

چقد خوابی که میشینه

تو چشمای تو خوشبخته

لالا لالا گل مریم

نشینه تو چشات شبنم

یه عمره من فقط هرشب

واسه تو آرزو کردم

لالا لالا گل پونه

کلاغ آخر رسید خونه

یکی پیدا میشه یه شب

سر هر قولی میمونه

هق هقش اوج گرفت و مشت پر از خاکش را روی زمین ریخت

دیگه نبود ، دیگه مثل همیشه نمیومد و به شعراش گوش نمیداد ، اولین شعری که بهش یاد داده بود همین بود با همان پیراهن عروسکی گلدارش با تمام هفت سالگیش کنارش مینشست و براش میخوند اونم مثل باباهای مهربون بهش گوش میداد و جایزه‌اش یه آب‌نبات توت فرنگی بود

آن زمان با خود فکر میکرد از مهرداد بزرگ تر و قوی تر وجود ندارد همه جا که میرفت در کنارش احساس غرور داشت بزرگ تر که شدن متوجه حسادت و کینه بعضی از دختران فامیل روی خودش میشد آخر مهرداد از آن مردهای مغرور بود که به هیچ احد و ناسی اهمیت نمیداد حالا چه شده بود که به این دختر روی خوش نشان داده بود خدا میداند

آن موقعی متوجه علاقه‌اش به خود شد که گیتار محبوبش را که هیچکس جرئت برداشتنش را نداشت به عنوان یادگاری بهش داد همان موقع به خود گفت نازنین این مرد جور دیگه ای تو رو دوست داره از همان زمان حس های خوب در دلش روان شد حالا دیگر فهمیده بود که عشقش یکطرفه نیست

محبت هایش حضورش همه و همه باعث شد که از او یک بت بسازد یک بت زیبا ، هوس انگیز و غلط انداز ؛ بتی که با تبرش چنان کمرش را شکسته بود که قادر به بلند شدن نبود

صدای پچ پچ مانند مادربزرگ را با مادرش میشنید ، یک هفته گذشته بود یک هفته ای که هنوز رفتنش را باور نداشت به خود دلداری میداد که برمیگردد حتما این بار سفرش بیشتر از همیشه طول کشیده است

نگاه دلسوزانه مامان بزرگ روی خودش را هیچ دوست نداشت هنوز که اتفاقی نیفتاده بود چرا همچین میکردن !

این اشک ها هم از سر دلتنگیش بود وگرنه مهرداد آدم رفتن نبود

_نازی مادر پاشو از لب باغچه هوا سرده مریض میشیا

مادرش در تمام این روزها نگرانش بود فکر میکرد حتما خل و دیوانه شده شاید هم حق داشت آخر در این یک هفته هزار جور اتفاق افتاده بود خبر بهم خوردن نامزدیشان همه جا پیچیده بود به قول مادربزرگ پاک آبرویشان رفته بود و حرفشان نقل دهن این و آن شده بود

مادر بیچاره اش شوکه از این اتفافات فشارش هی بالا پایین میشد خانواده داییش هم از شرمندگی روی آمدن به اینجا را نداشتن پسرشان حسابی اعتبار و آبرویشان را به تاراج برده بود فقط او بود که به همه این اتفاقات بی حس شده بود مهرداد را از بچگی میشناخت بدون نازی که نمیتوانست یک لحظه هم نفس بکشد حتما در کارش مشکلی پیش آمده بود وگرنه میامد و به همه این شایعات پایان میداد

مهرداد همیشه بود حالا نبودنش را نمیتوانست قبول کند مطمئن بود برمیگشت نباید بیخودی فکر بد به دل راه میداد

شالش را روی سرش گذاشت و دامن پیراهنش را بالا گرفت و بدو بدو از پله ها بالا رفت از روی تقویم که نگاه کرده بود امروز جمعه بود

مثل همیشه اینجا پاتوق حرف زدنشان میشد همین پشت بامی که مهرداد نامش را گذاشته بود گلخانه آخر هر بار که میامد یه دسته گل بنفشه و مریم برایش میخرید و او هم ، همه‌شان را در گلدان میکاشت، برای همین اسمش را گلخانه گذاشته بود

حالا برایش همان پیراهن گلدار ریز قرمز را پوشیده بود امروز میخواست بهترین خودش باشد تا نیم ساعت دیگر میرسید نباید اثری از غم در چهره اش ببیند وگرنه زمین و زمان را بهم میدوزد آنوقت خودش را سرزنش میکند و نازنین ناتوان از آرام کردنش فقط باید غصه بخورد پس باید لبخند میزد مثل همیشه تا بیخود نگران نشود عاشق بود دیگر طاقت یک خورده ناراحتی معشوقش را نداشت

یک دقیقه ، دو دقیقه زیر لب آهنگ مورد علاقه اش را خواند تا زمان زود بگذرد

کمکم کن نذار اینجا بمونم تا بپوسم

کمکم کن نذار اینجا لب مرگو ببوسم

کمکم کن عشق نفرینی بی پروایی میخواد

ماهی چشمه کهنه هوای تازه ی دریایی میخواد

دل من درياییه چشمه زندونه برام

چکه چکه های آب مرثیه خونه برام

تو رگام به جای خون شعر سرخه رفتنه

تن به موندن نمیدم موندنم مرگ منه

اشکش را با گوشه شالش گرفت و بغضش را قورت داد

الان میاد نازنین نریز اشک های لعنتیت رو مهرداد نامرد نیست سر قولش میمونه

حالا با تمام غم هایش آواز میخواند

عاشقم مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدن به انتها

عاشق بوی غريبانه ی کوچ
تو سپیده ی غريب جاده ها

من پر از وسوسه های رفتنم
رفتن و رسیدن و تازه شدن

توی یک سپیده ی طوسی سرد
مسخ یک عشق پر آوازه شدن

صدایش تحلیل رفت و هق هقش بالا گرفت

نه ، نه ، نه دروغه باید برم ؛ آره باید برم خودم دنبالش فراموش کرده که کرده خودم میرم پیشش

مستاصل و حیران سر جای خود مانده بود و قدم از قدم برنمیداشت حقیقت تلخ روی سرش آوار شده بود و بهش دهن کجی میکرد که دیدی نیومد یه هفته گذشته مگه نمیگفتی جونش بهت وصل بود پس چرا یه زنگ هم بهت نمیزنه !

اشک هایش مثل مروارید صورتش را خیس میکردن و تمام این یک هفته جلوی چشمش رژه میرفت کاش میتوانست یک جواب کوبنده به این افکار مزاحم و منفی دهد عشقشان پاک بود با این چیزای الکی پاک شدنی نبود اصلا مگر شهر هرت بود همینطور برای خودش بگذارد و برود اصلا تا به الان مگر دل نازنین را شکسته بود که این دومین بار باشد !

چرا دعوا بود قهر بود اما به یک روز هم نمیکشید آخر سر با یک گل و بیرون رفتن سر ته هم را در میاورد

پس چرا این بار ؛ چرا نمیامد تا این گریه ها را تمام کند مگر نمیگفت طاقت یک اشکش را ندارد پس چرا دهن در مردم را نمیبست دهن این جماعت دو رو که جلویش آه و دلسوزیشان به راه بود و پشت پرده با دمشان گردو میشکستن که دیدی ته همه این دبدبه و کبکه شد این ، عشق کیلویی چند بابا آدم باید اهل زندگی باشد

یکی میگفت دختره انقدر ناز داشت که تا عروسی نکرده پسره رو فراری داد این جماعت بی پرده با نیش و کنایه هایشان نمیدانستن دختری این وسط میسوزد و دم نمیزند

_وای سکینه دیدی چیشد میگن پسره اونجا یه دستگاهی بهم زده بیا و ببین تازه نومزد هم کرده

جمله اش جوری بود که ویران کند تمام وجودش را

همانجا پشت دیوار ایستاد و چادر را در دستش فشرد چرا قدم از قدم برنمیداشت و یک سیلی در گوش این زنی که پشت سر عشقشان حرف مفت میزد نمیکوبید

صدایی در ذهنش گفت چرا هنوزم به مهرداد اعتماد داری !!

رشته فکرش با جمله زن دیگری پاره شد

_دلم به حال دختره میسوزه فیروزه ، اون روز از ملوک خانم شنیدم که میگفت عین دیوونه ها شده صبح تا شب زل زده به در تا نامزدش بیاد

و جواب کوتاه فیروزه خانم خنجری بود بر قلبش

_نومزد بودن الان دیگه یکیو زیر سر داره

نفسهایش سنگین شد همانجا پاهایش شل شد و افتاد روی زمین

مهرداد بیا…بیا و ببین پشت سرت چی میگن بیا ببین نازنینت به چه روزی در اومده نامرد یکماه گذشته دارم عین پاسوخته ها روزا رو میشمرم تا بیای چرا نمیزنی تو سرشون تا انقدر چرت و پرت بهم نبافن چرا میزاری تحقیر شم مگه نمیگفتی جز من نمیتونی عشق کس دیگه ای رو به قلبت راه بدی پس چرا…چرا میگن یه دختر دیگه ای رو جایگزینم کردی دروغه میدونم

ساده نبود فقط زیادی به این مرد اعتماد داشت ، به مردی که جوری رفته بود که انگار از قبل نبود انگار که مهرداد نامی هیچوقت در زندگیش پا نگذاشته نبود و وجود نداشت

باز هم آمده بود جلوی در خانه داییش امروز میخواست جواب بشنود امروز نیامده بود گریه و زاری کند باید میفهمید چه آواری روی زندگیش افتاده بود

مهران برادر کوچیکه مهرداد مثل همیشه با مهربانی های برادرانه‌اش او را به داخل خانه هدایت کرد میخواست نشان دهد که بعد از رفتن مهرداد هم هنوز قدمش در این خانه مقدم بود

_آبجی یه لیوان شربت بیار نازنین اومده

چشم غره زن دایی را دید و خم به ابرو نیاورد مثل تمام این سال ها همیشه او را به چشم یک دشمن میدید کسی که مهرداد را در چنگ خود گرفته بود تمام آرزویش این بود خواهرزاده فرنگ رفته اش را عروس خود کند ولی این وسط پازل ها سرجا قرار نگرفته بودن مهرداد نه سهم او شده بود نه سهم دختر خواهرش کجا بود خدا میداند

مهسا با سینی حاوی لیوان های شربت وارد هال شد یکی آلبالویی و دیگری پرتقال مهران هم مثل برادرش از آب پرتقال بدش میامد و او برعکس ، مثل دو جنس ناجور بودن که بهم وصل شده بودن و پیچ های زندگیشان هم آنقدر سست بود که سریع از هم فرو بریزد

با صدای منیژه خانم زنداییش چشم از لیوان شربتش گرفت و به نگاه سرد و یخش زل زد

_برای چی اینجا اومدی میبینی که مهرداد نیست

صدای اعتراض مهران و مامان گفتن آهسته مهسا را شنید و خودخوری کرد انگار این زن خوب موقعیتی پیدا کرده بود که با کلام زهردارش نمک روی زخمش بپاشد آخ که نبودن مهرداد چقدر توی ذوق میزد

صدایش از ضعف بدنش میلرزید و مرتعش شده بود

_خبری ازش ندارین…قرار نیست بیاد ؟

سرش را بالا گرفت شاید دلش به رحم آید خودش زن بود مگر نمیفهمید حالش را اما چیزی جز یک نگاه تاریک و سرد نصیبش نشد

کلافه نگاهش را به مهران و مهسا داد حرص سرتاپایش را گرفت دیگر صبرش لبریز بود از این نگاه های پر ترحم باید همینجا تمامش میکرد

از جا بلند شد و لیوان شربتش را روی میز کوبید

_یه چیزی بگین مگه من مسخره‌تونم زندایی پسرت یکماهه رفته و همه چیزو ول کرده به امون خدا چرا چیزی نمیگی ، مگه چیشده که اینطوری میخواد بزاره و بره ؛ از من خطایی سر زده کاری کردم که داره اینطوری منو تنبیه میکنه !

تیزی نگاه سبزش رویش نشست تکانی به هیکل چاقش داد و با لحن خشکی جوابش را داد

_بیخودی خودتو کوچیک نکن دختر…مهرداد قرار نیست برگرده اون تو رو نمیخواد بهتره بپذیریش

این روزها صد بار میمرد و زنده میشد اما این جواب قابلیت مرگ حتمی را داشت اگر دستان مهران نبود شاید همانجا با زانو میفتاد روی زمین

نگاهش به زن روبرویش بود که با بی مهری بهش خیره بود و نمیخواست که از حرفش کوتاه بیاید

مهسا لیوان آبی به دستش داد و با سرزنش خطاب به مادرش گفت

_چه مشکلی با این دختر داری مامان…نازنین چه گناهی کرده که باید پای بی غیرتی های مهرداد بسوزه آخه الان وقت این حرف ها بود

منیژه خانم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد با ترشرویی گفت

_ _مگه چی گفتم دختر…تو هم هواخواهش نباش خودش خانواده داره الان زنگ میزنم مریم بیاد جمعش کنه خونه من که دیوونه خونه نیست بیام دختر مردمو درمان کنم

دیگر بسش بود این تحقیرها ناروا بهش تحمیل میشد مثل جنون زده ها به سمتش حمله ور شد و یقه اش را چسبید

_من چیکارت کردم هان…چیکار ؟ بسه ، بسه این همه تیکه بارم کردی…اگه الان حال و روزم اینه صدقه سری پسر نمونته کجاست مهرداد کجاست ؟

جیغ میزد و محکم تکانش میداد هیچکس جلودارش نبود منیژه خانم حالا با ترس و چشمان درشت شده اش سعی میکرد یک جوری خودش را از چنگالش نجات دهد این دختر زده بود به سیم آخر حالا که مهردادی نبود و قرار هم نبود باشد باید یک جور خودش را خالی میکرد

حالا یقه اش را ول کرده بود و به جان خود افتاده بود موهایش را در چنگ گرفت و کشید

_ازتون متنفرم…متنفرم دروغگوها….شما باعث شدین مهرداد نرفته میاد

هیچ درکی از حرف هایش نداشت و با ضجه این کلمات را ادا میکرد مثل دیوانه ها زیر لب هذیان میگفت و عقب عقب میرفت

مهسا با گریه نگاهش میکرد و مهران سعی در این داشت آرامش کند

_آبجی تو رو خدا آروم باش…من خودم میارمش فقط تو با خودت اینجوری نکن

سرش را تند تکان داد و چشمانش را بهم فشرد

_نمیره…نمیره….بدون من نمیره

دست بر گوش هایش گرفت و جیغ زد

_حق نداره بدون من بره

سیلی که به صورتش خورد تنها راه ساکت کردنش بود

مثل شک زده ها به زن روبرویش خیره شد

سرزنش خشم و ناامیدی در چشمانش لانه کرده بود

لبهای لرزانش را بهم فشرد و دستش را از روی صورت داغ شده اش برداشت

رد انگشتهایش روی صورت روشن و ظریفش به خوبی هویدا بود

منیژه خانم از این صحنه روبرگرداند و پوزخندی زد

_بهتره دخترتو ببریش مریم دیگه نمیخوام این قضیه کش پیدا کنه

تمام این تحقیرها را مادرش هم باید میچشید و لب از لب باز نمیکرد باید به جای جواب دادن به این زن طلبکار یک سیلی در گوش دخترش میخواباند تا دیگر بیش از این خار و خفیف نشوند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
78 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
Sogol
8 ماه قبل

موافق باشی لیلا جان❤️

الماس شرق
8 ماه قبل

سلام لیلا جون
رمان جدید مبارک
زندگی نازی جونه؟
من متاسفانه فعلا سرم شلوغه از روی فرصت باید بیام بشینم بخونمش😅
میگم چطور می‌تونی دوتا رمان همزمان بزاری؟
فکرت بهم نمی‌ریزه؟

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😊❤️‍🔥
ینی بوی گندم کامل نوشتی؟
دمت گرم
من تو غرامت موندم
ولی یک فکرایی دارم برای دومین رمانم
بنطرت بزارم؟

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عزیزمی🤭

آره اینجوری بهتره بهتر می‌تونم جمع وجورش کنم
رمان بوی گندم جلد اولش وقتی pdfشد چند صفحه بود؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

دلارای میخونی شما هم؟
یک ماه طول می‌کشه پارت بدههههه

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

وای که ما از دست این نویسنده ی دلارای چه ها که نکشیدیممممم
پدر آدمو در میارع تا ی پارت بدع

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

نویسنده توی کانال کلی پارت داده، فاطمه نمیزارتش

sety ღ
8 ماه قبل

ای کاش زود تر برسیم به جایی که امیر علی میاد😁😁
نازی حق داشتی بگی داییت باید زنشو طلاق میداد😂😂😂
زنیکه چندش رو اعصاب😒😒

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عر ض من هم خدمتون اینه که کسی تو سایت نیست که امیر علی رو نشناسه انقدر همه جا راجیش حرف زدیم ولی چشم😂😂😂

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط sety ღ
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

لیلا دقت کردی؟
یه جورایی شبیه رمان بوی گندم هم هستااا
امیر گندم و ول کرد رفت خارج
اینجا هم مهرداد نازنین رو ول کرد🥲💔

در کل خیلی قشنگ بود این پارت…
و اینکه نازنین، خیلی دختره مستقل و قویی هست…
این پارتو که خوندم داشتم به این فکر میکردم شاید اگه یک روزی این اتفاق برای من بی افته و علیرضا ولم کنه…من دیگه نمیتونم سرپا بشم و مثل نازنین دوباره یه زندگی جدید شروع کنم…

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

ممنونم عزیزم🥹🙏

بی نام
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

حالادرک میکنید که دلیل ترسام چیه سخته شایدحال اونروزای من ازاینی که لیلا به تصویر کشیده هم بدتربود بگم یادش نمیفتم دروغه اونروزای بدپاک شدنشون غیرممکنه ولی اگریه آدم خوب بیادتوزندگیت میتونی با ساختن خاطره های قشنگ و جدید اونا روکمرنگ کنی ولی پاک شدنش محاله …نبایدگریه کنم ولی واقعااحساساتی شدم 😭😭😭

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

مرسی عزیزم ولی خب بعضی زخماهمیشه بایدبازشون کنی وروشون نمک بپاشی تایادت بمونه همیشه باید محکم باشی منم حال الآنم روبعدازخدامدیون مرد زندگیمم 🥺…بخداالان اومدم سالن یکم کارداشتم ولی خب دلم نیومد نخونم وکامنت نذارم ولی جون من امروزبازم یه پارت بذار شایدچندروزنتونم برم سراغ گوشی

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

نازی جون راستی اگر رمانم رو میخونی، پارت جدید گذاشتم خوشحال میشم بخونیش💕

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

حتما عزیزم چراکه نه الان میرم میخونم

بی نام
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

آره یکم کارداشتم گفتم امروزبیام وای ازدست موهام هی آرایشگرداره نق میزنم که یکم کوتاهش کن ولی مگه آقامیذاره🤯🤯

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

قشنگ میتونم درکت کنم عزیزم…چون این اتفاق برای خواهرمم افتاد…💔🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

اره ازدواج کرده

بی نام
8 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی عزیزم

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

عالی بود🥰😘

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

😘🥰

Newsha
8 ماه قبل

خیلی خوب بود لیلا جون🥺😭

Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

عزیزمی🥺به خدا خیلی آرامش میگیرم وقتی میخونم رمان جدیدت رو…خصوصا الان!
داستان زندگی نازی خانم هم خیلی احساسیه باعث میشه وقتی اینطوری مینویسی مثل ابر بهار گریه کنم🥲❤

Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

فدات شم😍
راستش حال روحیم اصلا خوب نیست…منم از اونجایی که مرض دارم هر کاری میکنم که گریه ام بیشتر بشه🤦🏻‍♀️😅

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

نیوشا تو باید حال روحیت خوب باشه❤️
وگرنه اگه که خوب نباشی کی همراه با ستی برقصه ها؟ نه بگووو🤣🤣

Newsha
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

من برات میرقصم عزیزم هر چی هم که بشه😂❤
اما چیکار کنم که درد من یکی دوتا نیست🙂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

چیشده عزیزم؟
اگه دوست داشتی بیا توی شخصی برام بگو🌸❤️

Newsha
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خیلی دوست داشتم بگم اما گفتنی نیست…ته قلبم جوری میسوزه و خاکستر میشه که نمیتونم به زبون بیارم…

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

آخی عزیزم🥲
تقریبا درکت میکنم🥲💔
بازم اگه هر کمکی از دستم بر میاد بهم بگو😍❤️

Newsha
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

مرسی مهربون❤😍

Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

مرسی از آرامشت عزیزم…آره من از خدا ناامید نمیشم🙂❤

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

واه چراشخصی همینجا بگو به قول ستی مگه غریبه بینمونه😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

گفتم شاید راحت نباشه اینجا بگه….

Newsha
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

میترسم شناسایی بشم آخه😂😂🤦🏻‍♀️

بی نام
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

نه بابا نمیشی نترس ببین من چقدراحت همه چیزمو میگم حرفای بدرونذارتودلت بمونه اینومیگم چون بدترین تجربه ها روداشتم اگرواسه شخص خاصی غصه میخوری واشک می‌ریزی بدون اون آدم اگه ارزش داشت اشکتودرنمی آورد به قول لیلا قبل ازهرکسی عاشق خودت باش

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

ژوووون جمله های لیلی رو برم من🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Newsha
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

راست میگی…اما دردم عشق یه نفر نیست نازی جون؛درد من عشق خانوادمه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

درکت میکنم…

بی نام
پاسخ به  Newsha
8 ماه قبل

الهی بمیرم نگودختردلم گرفت ایشالا هرچی هست حالت زودترخوب بشه ومشکلت حل بشه نگران نباش خدابزرگه شاید دورببینه ولی خب بالاخره میبینه😘

Newsha
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

مرسی عزیزم🥰

Newsha
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

همین الانشم چشمام ضعیفه😂🤦🏻‍♀️🥲

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
8 ماه قبل

عالی❤❤
لیلا جون شما قلمتون خیلییی قشنگه❤
من توضیحات نازنین جون زیر پارت های رمان رو میخوندم ولی تصمیم گرفتم دیگه نخونم تا با رمان پیش برم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  دختر کوچیکه ی لوسیفر
8 ماه قبل

هی فکر کنم فقط منم که همشو خوندم🙁🤣

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

کاربردی کردی خوندی فضول مگه واسه تومیفرستادم می‌فرستادم واسه لیلا😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

می خواستی تو شخصی بگی ها ها هااا🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😒

بی نام
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

میخواستم ولی متاسفانه نشد پررو😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

نه متم خوندم

بی نام
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

توکه سردسته ی فوضولایی جوجه😂😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

دیگع دیگع عزیزم😂😂

سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

بمیرم نازی جون
از ته قلبم خوشحالم برات که تونستی پشت سر بزاری این سختیارو و الان خوشبختی
🥺❤

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
8 ماه قبل

گریه م گرف🥺🥺

راه پله خونه گندم اینا ....
راه پله خونه گندم اینا
8 ماه قبل

این رمان وایبِ خیلی قشنگی میده بم.
علی‌رغم اینکه تابه حال هیچ تجربه جدایی یا عشقی نداشم؛ ولی حس میکنم؛ میتونم «نازنین» درک کنم:) و این بخاطرِ قلمِ زیبایِ شماست 🌱♥️ دمتون گرم🙌🏾

تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بود لیلا جون❤️
فقط خیلی غمگین بودش این پارت یاد یه نفر افتادم بغض کردم 🥺 فقط کاش هیچوقت کامنتای نازی جون رو نمیخوندم چون به هیچ وجه نمیتونستم حدس بزنم آخرش چی میشه

بی نام
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

آخه چرااینقدشمافوضولید من فکرشم نمی‌کردم همتون خونده باشین فکرمیکردم فقط منولیلا باستی هستیم 😂😂چندبارخواستم واردسایت بشم ولی نشد وگرنه توخصوصی واسش میفرستادم….حالادیکه به بزرگی خودت ببخش که ته داستان قرار نیست بمیرم

تارا فرهادی
پاسخ به  بی نام
8 ماه قبل

والا نمیدونستم نباید بخونیم فک کردم چون کامنت میزاری همه بخونن و گرنه نمیخوندم تازه اینجا میخوندم هیجانی تر بود😂😂😂
فدات شم خدا نکنه من کلا اگه داستان واقعی بخونم پایانش تلخ باشه تو روحیم تاثیر میزاره خیلی اصلا نمیتونم بخونم قبلا یه رمان به اسم اتاق معلم خوندم بر اثر واقعیت بود این قدر تلخ بود عینه چی گریه میکردم اینقد حالم بد بود مامانم خواست ببرتم پیش روان شناس بعد از اون تا دو ماه نزاشت رمان بخونم

بی نام
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

وای منم همینطوریم زیادی احساسیم کلاازبچگی اگه یه فیلم می‌دیدم گریه میکردم توش من زودترازاونااشک میریختم

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط بی نام
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

سلام لیلا خانم امروز این داستانتو خوندم عالی بود عزیزم وتشکر ویژه بخاطربلند بودن پارتا

دکمه بازگشت به بالا
78
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x