رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part4

4.3
(13)

سرو صدایی که از پایین می آمد باعث شد بیدار شود به صداها گوش داد … مثله همیشه کیان و هانیه به جان هم افتاده بودند .
در اتاق باز شد و هانیه با صورت خیس از اشک خود را در آغوش خواهرش انداخت
_ چیشده آبجی ؟ کیان اذیتت کرده ؟ الان میرم حسابشو برسم
هانیه _ کی..یان..خو..خوراکی ..هامو …خورد
_ کیاااان
دست هانیه را گرفت و سمت پذیرایی رفت کیان راحت روی مبل دراز کشیده فوتبال تماشا می کرد
_ مرد خونه این یزید بازی ها چیه در میاری؟
کیان _ باورکن کاریش نکردم مامان گف از جلوش وردار خودشو خفه نکنه این لوس ننر زد زیر گریه
_ لوس و ننر خودتی اولا بعدشم چطوری ورداشتی
کیان _ مامااان بیا دخترتو جم کن
_ خیلی پرو شدیا
کیان _ عه صدای آیفون بود !
و برای فرار از موقعیت گیر افتاده سمت در خانه دوید
دست هانیه را گرفت باهم خوراکی هارا جمع کردند در آن بین هانیه را قانع کرد که خوردن زیاد خوراکی برایش خوب نیست
باهم سمت آشپزخانه رفتند
_ مامان کمک نمیخوای ؟
مامان _ نه مادر فقط بشین سالاد درست کن که دیگه نا ندارم
_ مادر من انقدر خودتو اذیت نکن از صبح انقدر غذا درست کردی بسه دیگه کی میخواد بخوره؟
کیان _ مننننن!
و دستش را محکم به سینه زد نگاهی به کیان کرد که با لبخند عریض خیره اش دمپایی اش را برداشت و پرت کرد که محکم به کمرش خورد
کیان _ مامان نگا پسرتو مظلوم گیر آوردن
مامان _ تو مظلومی ؟ تویه ظالم از صبح منو دق دادی

مشغول درست کردن سالاد شد و مادر هم تمام حواسش به غذاهایش بود هانیه زمین دراز کشیده بود احتمالا خوابیده بود .
مامان _ کیان مادر ؟ … نیستی ؟
صندلی رو به روی کیمیا را جلو کشید و نشست خیاری در دست گرفت و مشغول پوست کندن شد
مامان _ یادش بخیر دایی خدابیامرزم چقدر قیمه دوس داشت
_ خدا بیامرزتش
مامان _ همین داییمم منو با بابات آشنا کرد
_ واقعا ؟ چطوری ؟
مامان _ دایی با عموی حامد شریک بودن خیلی به خونه های هم میرفتن و میومدن یه روز داییم میره خونشون و میبینه حامدم اونجاست ولی داشته نماز میخونده عموشم میگه خانوادش رفتن سفر انگاری پدربزرگت رفته بوده تهران برا قلبش حامدم اونجا بوده … دایی یکم حامدو زیر نظر میگیره خودش میگفت یک پسره مودبه یک پسر آقاییه که اصن حرف نداره بنده خدا چه میدونست…
بابا _ بنده خدا چه میدونست چی ؟
با صدای ناگهانی پدر هر دو هینی کشیدند از جا بلند شدند
هانیه و کیان و پدر هرسه بلند بلند می خندند
مامان _ آخ حامد قلبم خدا خفت نکنه خب چرا اینجوری میای ؟
بابا _ برای اینکه بترسین دیگه
بلند شد و چند لیوان چای ریخت و دوباره سر میز نشست تند تند سالاد را درست کرد همزمان با کیان هم دعوا میکرد تا دست نزند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Bina

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kim Liyana
9 ماه قبل

چرا پارت 5 باید پارت 4 باشه که

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

سلام نرگس عزیزم❤️.
پارت زیبایی بود😍. کیان خیلی شخصیت خنده داری داره🤣🤣

تارا فرهادی
9 ماه قبل

قلم قشنگی داری 😍
موضوع رو خوب روایت میکنی🙃

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x