رمانرمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت ۱

4.4
(13)

پارت☆1

از دفتر آموزش که بیرون آمد تارا را منتظر خودش دید لبخندی زد و بسویش قدم برداشت وباسرخوشی وذوق

گفت :

– دیدی تونستم کلاس هام و با هم هماهنگ کنم ؟!

تارا با لبخند گفت :

– پس بالاخره کارخودت و کردی و سازه های فولادی وبا دکتر بهنام آزاد گرفتی؟

هر دو به سمت درب خروجی به راه افتادند ،روبه تارا گفت:

– خودت میدونی که دیگه دلم نمیخواد سر کلاس دادخواه برم ، میبینی که مجبوربودم کلاسم و با دکتر آزاد

بگیرم ، با اینکه دلم میخواست توهم همین کار و میکردی ، ولی خوب مجبورت نمیکنم

– ببین سما ! بیا تا دیر نشده تو هم برو کلاست و با استاد دادخواه بگیر ، کلاس اون خیلی بهتر از تحمل کلاسهای

وحشتناك آزاده . دکتر آزاد خیلی سختگیر ویکدنده است میترسم نتونی با اون نمره بیاری واونوقت یه ترم

عقب بیفتی !

– می دونم هر کی باهاش کلاس گرفته یا وسط ترم حذف شده یا اصلا نتونسته پاس کنه .

ولی تو که میدونی بعد از جریان دادخواه ، دیگه دلم نمی خواد باهاش کلاس بگیرم ، یه جورایی ازش خجالت می کشم ، مخصوصا من

کلاسهایی که استاد خیلی سخت میگیره رو دوس دارم

– ولی سختگیری های دکتر آزاد ممکنه به ضررت تموم بشه .

– نگران نباش، من دانشجوی بی انضباطی نیستم که بخوام از کلاسش حذف بشم ، درسته که دکتر آزاد خیلی

سختگیر و مغروره و یکصدم هم نمره ارفاقی استاد به دانشجو نمی ده ، ولی بچه ها میگن سطح علمیش

خیلی بالاست و طرز بیانش هم عالیه . دلم

میخواد ببینم چه طور تدریس میکنه و اصلا به چه چیزش اینهمه مینازه
.
– خود دانی، ولی من از بچه ها شنیدم که

دانشجوهای دختر و خیلی ضایع میکنه وحتی بهشون اجازه اظهار نظر

هم نمیده .

دست تارا را در دست گرفت و در حالی که هردو وارد محوطه دانشگاه میشدند گفت :

– توکه خودت میدونی چرا دخترا دور و بر آزاد می پلکند ،خوب منم بودم بهشون رو نمی دادم و تحویلشون

نمی گرفتم .

– یعنی این حرف آخرته؟

– آره ،کلاس با استاد های سختگیر بیشتر مزه میده تا با استادهایی که همین جور کشکی نمره می دن

تارا لبخندی زد و گفت :

– جوجه رو آخر پائیز می شمرن ، وقتی برا یه نمره دستت تو سرت بود اونوقت قدر استادهای کشکی رو میفهمی .

نیشگونی از بازویش گرفت و با لبخند گفت:

– دیگه دلمو خالی نکن ،. توکه میدونی من

دانشجوی تنبلی نیستم که بخاطر نمره دنبال استاد بدوم .

– میدونم که تنبل نیستی ولی دادخواه از سال اول چشمش دنبال تو بوده وهمیشه هم هوات و داشته حالا سال

آخری می خوای کلاست رو با یه استاد دیگه ای بگیری که نمیشناسیش ونمی دونی روش

تدریسش چه جوریه ، تازه

ممکنه به دادخواه هم بربخوره !

– اون استاد با شعوریه و می فهمه که من بخاطر چی نخواستم باهاش کلاس بگیرم .

– خوب خیالم راحت شد چون میترسیدم توهم مثل بقیه عاشق آزاد شده باشی و به خاطر همین اصرار داری

که باهاش کلاس بگیری

– مگه دیوونه ام !

برای گرفتن تاکسی به طرف خیابان براه افتادند .

انتظار برای تاکسی کمی طولانی شد ، تارا با کلافگی گفت:

– کجایی داداشی ، که ببینی آبجی جونت توی این گرمای تابستون باید منتظر تاکسی بمونه

– مگه آراز کجاست؟

– امروز رفت اهواز ماموریت ، ماموریتش هم سه ماهی طول میکشه ، قبل از رفتن ، مامان باز بهش گیر داده بود

که زن بگیره … اونم بهش گفت :

– توکه اینهمه صبر کردی چند ماه دیگه هم صبر کن بعدا بهت میگم کجا باید بری خواستگاری ،

بیچاره داداشم ! دلش بدجوری پی نخود سیاه رفته .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x