رمان موعد هچل

ر مان «موعد هچل» پارت 3

4.4
(20)

یکهو همهمه قطع شده و صدای متعجب عیسی طنین انداخت:
ـ عه! مگه شما نگفتید پاشا و رویا باهاتونن؟
سرایدار اما تهدیدوار جثه‌ی درشتش را از آسانسور بیرون کشید و با عصبانیت گفت:
ـ عیسی من چه‌قدر به خاطر تو باید از همسایه‌ها شکایت بشنوم؟ مگه نگفتی می‌خوای تولد بگیری و قول داده بودی بی سر و صدا باشه؟! این بود بی سر و صدا بودنت؟!
عیسی با کیک شکلاتی‌ای که در دست داشت، سرش را خجل‌وار پایین انداخته و هیچ نگفت. چشمم به مهمانانی افتاد که هرکدام یک بادکنک در دست داشته و قصد داشتند رویا را سوپرایز کنند. در آخر چشمم به رویا افتاد که مبهم به صح*نه‌ی داخل سالن زل زده و خشکش زده بود. چشم چرخاندم و نگاهم به تکه‌های برف شادی که هنوز روی سر اقای اخلاق عالی ولو بود، انداختم. واقعا دلم نمی‌خواست شب رویا از این خ*را*ب‌تر شود، حتی دلم نمی‌خواست عیسی از سرایدار حرف بشنود، با این حال بدون فکر در یک لحظه رویا را از زمین بلند کرده و به سوی بچه‌ها دویدم:
ـ تولدت مبـــــارک رویا!
با این حرکت و صدای من، نگاه تمامی افراد به حرکات من گره خورد و در یک ثانیه، کل سالن را صدای همهمه‌ی جیغ و دست و صدای زیبای خنده‌های رویا پر کرد. با نیش باز، زیر موجی از برف‌شادی‌هایی که روی سرمان خالی میشد، رویا را می‌چرخاندم و می‌خندیدم. می‌دانستم شاید تا چند ماه دیگر عیسی به خاطر من از سرایدار بدعنقش حرف بشنود اما در آن لحظه، تمامی این مشکلات را با جان می‌خریدم تا کمی هم که شده حال رویایم خوب باشد؛ کمی!
آن شب همه چیز خوب بود! همه چیز. رویا به کلی دعوایمان را از یاد برده بود و خوش می‌گذراند. شاید اولین شبی بود که بدون حساس شدن و گیر دادن به کارهایش، روی مبل مخمل سرخ رنگ لم داده و با یک جام پر شده از و*د*کا، زیر نظرش داشتم. تمام حرکاتش، خندیدن‌هایش، عشوه‌های ریزش و زیرچشمی نگاه کردن‌هایش مرا وادار می‌کرد بیشتر غرق نگاه کردنش شوم. با لبان کشیده چنان لبخند دلربایی میزد و دندان‌هایش را در دو ردیف به نمایش می‌گذاشت، که مرا سست‌تر از قبل می‌کرد. حتی تصور از دست دادنش حالم را داغان می‌کرد. این‌که تصور کنم دستان کس دیگری را بگیرد و یا ادا اطوارهایش برای شخص لعنتی دیگری باشد، بی‌اختیار فشار دستم را دور جام بیشتر می‌کرد. آرام باش وحشی! رویا مال خودت است؛ پنج سال است مال خودت است و مال خودت نیز خواهد ماند. نفس عمیقی کشیدم و با چشمان خماری که به زور باز بودند، اندام لاغرش را که روی صندلی پشت اپن می‌چرخید از نظر می‌گذراندم.
دو دستش را به اپن پشت سرش تکیه داده و پاهایش را روی هم انداخته بود. او هم سست بود؛ درست مثل من! چشمان کشیده و درشتش خمار بودند و لنز سبز رنگش آزارم می‌داد. پلک زدم و به دو جفت چشمی که به شیطنت مرا می‌پایید لبخند زدم. همزان با آبنبات‌چوبی‌ای که درون دهنش جا خوش کرد، جرعه‌ای دیگر بالا رفتم.
از روی صندلی برخاست و قدم‌هایش را مانند مدل‌های فشن‌شو، برداشت و به سمتم آمد. هنوز آب‌نبات گوشه‌ی لپش کز کرده بود و موهای کوتاه بورش یک طرف صورتش ریخته بود. رو‌به‌رویم که ایستاد، دعوتش کردم تا روی پاهایم بنشیند. دستی به موهای پرپشت پرکلاغی‌ام کشید و گفت:
ـ حوصله‌ت سرنرفته تو؟ نیم ساعته اینجا نشستی نگاه می‌کنی.
نیشخندی زدم و آب‌نبات را از دهانش بیرون کشیدم. مزه‌مزه کردم و پسش دادم. ابرویی بالا انداخته و به نرمی گفتم:
ـ چرا حوصله‌م سربره؟
خودش را لوس کرده و آب‌نباتش را مک زد:
ـ نمی‌خوای درخواست ر*ق*ص بدی؟ همین‌طوری بشینیم هم رو نگاه کنیم؟
سرم را کج کرده و جام را بالا آوردم تا جرعه‌ای دیگر روانه‌ی گلویم کنم اما دستم را که بالا آوردم، جام را قاپید و خیره به چشمانم، یک جرعه بالا رفت. جام را از دستش کشیدم و گفتم:
ـ افتخار می‌دین؟
خندید و دستم را گرفت. خیره به چشمانش که با آدم حرف میزد روانه‌ی وسط سالنش کردم. با اینکه چراغ‌ها خاموش بودند، برق چشمانش نوری از خود ساطع می‌کردند که به راحتی میشد چهره‌ی دل‌نشینش را از نظر گذراند. دست چپش که در دستم جا گرفت و کمر باریکش در دست دیگرم، تمام فکر و ذکرم شد ر*ق*صیدن با کسی که قلبم را از آن خودش کرده بود.
به سبب آن همه جرعه از و*د*کا که روانه‌ی معده‌ی بی‌صاحابم کرده بودم، حالم دست خودم نبود و گه‌گاهی تلوتلو می‌خوردم. نیشخندهای بی‌جا و چشمانی که مسخ چشمان رویا شده بودند، خمار و بی‌جان بودند. رویا اما با هر نفسش که گردنم را می‌سوزاند، مرا سست‌تر و بی‌جان‌تر می‌کرد. دلم خواب می‌خواست؛ یک خواب عمیق همان‌جا کف زمین.
با هر نوت از آهنگ بی‌کلام که نواخته میشد، سرش را کج کرده و موهای بلوند کوتاهش را روی شانه‌های بر*ه*نه‌اش می‌ریخت. آن چنان تاپ مشکی رنگش جذب کمر باریک و ب*دن بلورینش شده بود که خیال می‌کردم این ب*دن زیبا جای اینکه برای من باشد، دل به تاپ پارچه‌ای داده! غرق بودم در حالت سرمستی و بی‌خیال خویش؛ می‌گذاشتم رویا خودش مرا تکان داده و برقصد. گاهی پلکانم روی هم می‌آمدند و باز برای دیدن یک جفت چشم درشت و کشیده‌ی سبز رنگ هوشیار می‌شدند.
خودم بی‌حال و چشمانم غرق در نگاه کردن به لبخند جان‌بخش رویا. نمی‌دانم چه‌قدر در این حال خود ماندم که وقتی رویا دست از ر*ق*ص برداشت، به ناگاه به خود آمدم. سرم سوزش شدیدی داشت و به زور روی جفت پاهایم ایستاده بودم. صدای بلند آهنگ گوشم را کر کرده بود و گیج و گنگ اطرافم را نگاه می‌کردم. در آن سر و صدای بلند، رویا داد زد:
ـ خوبی؟!
چشمانش رنگ نگرانی به خود گرفته بودند. به زور می‌توانستم کلامی حرف بزنم. دستم را از بازو گرفت و با نگرانی گفت:
ـ بیا ببینم باز با خودت چی‌کار کردی؟!
و مرا با خود به این طرف و آن طرف می‌کشاند. در آن تاریکی و صدای بلند موسیقی، هیچ نمی‌توانستم اطرافم را ارزیابی کنم. تنها نفس می‌کشیدم و سعی می‌کردم وزن خود را روی دوش رویا نیندازم. کمی که گذشت، نور سفید رنگی به سمت چشمانم هجوم برد و مانع این شد بتوانم چشمانم را بگشایم.
ـ بیا بشین رو تخت برم برات شربت آب‌لیمو بیارم.
و کمی بعد مرا روی تشک نرمی رها کرد. از خستگی خود را همان‌جا ولو کرده و طاق‌باز خوابیدم. حتی نای چشم باز کردن نداشتم و گوش‌هایم به ناچار برایم صدای نگران رویا را آنالیز می‌کردند.
ـ چرا وقتی می‌دونی حالت این‌قدر بد میشه باز از اون زهرماری می‌خوری؟! دفعه پیش هم زدی حال خودت رو بد کردی… حرف گوش کن وقتی یه چیز بهت میگم دیگه! تهش یه پیک، دو پیک… چند تا رفتی بالا پاشا که به این روز انداختی خودت رو؟!
تنها نفس می‌کشیدم و همین؛ اصلا حال بحث کردن و جواب دادن نداشتم و ترجیه می‌دادم هرچه‌قدر می‌خواهد غر بزند و نصیحتم کند.
ـ اینجایید شما؟
آقا عیسی هم آمد! حالا باید غر زدن‌های این را گوش می‌دادم و پشت هم «چشم» تحویل می‌دادم.
ـ عه! این خرس گنده چشه؟
ـ چی بگم عیسی؟ اصلا خودت چی فکر می‌کنی؟! باز جوگیر شده مثل چی خورده دیگه! آخر می‌زنه دم و دستگاه خودش رو نابود می‌کنه خلاص میشه میره!
تشک که فشرده شد فهمیدم عیسی کنارم جای گرفته. حتی چشم باز نکردم نگاهی به صورتش بیندازم. نفسش را بیرون داد و گفت:
ـ قربون دستت برو یه شربت آب‌لیمو بیار لااقل نمیره.
وقتی از خروج رویا اطمینان حاصل کرد، با لحن جدی‌ای که کم پیش میامد از او بشنوم گفت:
ـ داداش اگه به خودت رحم نمی‌کنی به رویا رحم کن. هر بار که حالت بد میشه صد جور غصه می‌خوره؛ بی‌چاره ده بار اومده پیش من گفته جلوت رو بگیرم نذارم بخوری… میگه شاید اگه ا*ل*ک*ل نیاد تو معده‌ی خ*را*ب‌شده‌ت خاطراتت یادت بیاد. داداش همین‌قدر که خودت نگران گذشته‌ت هستی رویا هم هست.
پوزخندی زدم و پشت به عیسی، روی شانه‌ی چپم دراز کشیدم:
ـ چی میگی ناموسا عیسی؟ چه‌جوری یادم بیاد؟ وقتی پنج سال یادم نیومده یعنی دیگه نمیاد! بذار هرچی می‌خوام بخورم تا بمیرم.
عصبی گفت:
ـ خفه شو احمق! واسه خودت اراجیف نباف! چرا هرچی میشه زود میگی می‌خوای بمیری و هزار جور غلط دیگه؟ شدی عینهو بچه سیزده ساله‌ها! یادت هم نیاد به درک! خودم و رویا هستیم زندگیت رو جوری برات می‌سازیم دیگه غصه‌ی گذشته‌ی لعنتیت رو نخوری!
از این حرفش کفری روی تخت نشستم. توجهی به حال بد و گیجی سرم نکردم و با چشمان خمار گفتم:
ـ د عیسی درد من گور‌به‌گور شده مگه زندگی الآنمه؟ من می‌خوام آدم‌های گذشته‌م رو پیدا کنم! می‌خوام ببینم خانوده‌م کجان؟ کو بابا مامانم؟ کو خواهر برادرم؟ اصلا چه کوفتی بودم پنج سال پیش؟!
عصبی خود را روی بالشت کوبیده و دستانم را روی صورتم جا دادم. عیسی سعی کرد لحنش را نرم کند:
ـ درکت می‌کنم… می‌فهمم دردت رو… من هم همه‌جوره پشتتم و پیشت. اصلا خودم به هر دری می‌زنم تا بفهمم قبلا کی بودی و چه اتفاقی برات افتاده؛ قول میدم! ولی تو هم این‌قدر خودت رو اذیت نکن و حرص نخور. به‌خدا اگه این‌قدر حرص بخوری، همین زندگی الآنت هم برات جهنم میشه. لااقل به‌خاطر رویا با خودت این کار رو نکن.
عصبی سر تکان داده و هیچ نگفتم. دو ضربه‌ی آرام روی شانه‌ام پیاده کرد و گفت:
ـ بیا… گوشیت زنگ خورد دنبالت بودم بدمش بهت. شربته رو که اورد بخور بگیر بخواب نمی‌خواد برگردی خونه. مهمون‌ها هم کم‌کم میرن پس نگران چیزی نباش.
با چشمان نیم‌باز گوشی را گرفته و نگاهی به میس‌کال روی صفحه انداختم. شماره‌ی ناشناس بود. نفسم را بیرون داده و گفتم:
ـ شماره‌ی ناشناسه بی‌خیال. بیا ببر بزنش تو شارژ بعدا ازت می‌گیرم.
خواست گوشی را بگیرد که باز آن شماره زنگ زد. کلافه به چشمان عسلی رنگ و متعجب عیسی چشم دوخته و روی تخت نشستم. چنگی به موهای مشکی‌ام زده و تماس را وصل کردم. خسته یک «الو» گفتم و منتظر ماندم. وقتی جوابی نشنیدم، گوشی را از روی گوشم برداشته و روی حالت بلندگو گذاشتم. باز هم گفتم:
ـ الو؟
عیسی از سر جایش بلند شد تا از اتاق خارج شود که با شنیدن صدای پشت گوشی، دیگر نه او حرکتی کرد و نه من.
ـ او… اون‌ها دنبالمن!
صدایش به شدت ترسیده و نگران بود. آن‌قدر بلند و سریع نفس می‌کشید که حتی از پشت گوشی نیز می‌توانستم استرس و ترسش را به وضوح دریابم. نگاهم قفل چشمان حیرت‌زده‌ی عیسی شد؛ در یک آن خودش را روی تخت کنارم جای داد و متعجب به من و گوشی نگاه ‌کرد. با تردید پرسیدم:
ـ شما کی هستی؟
باز هم آن لحن ترسیده و صدای ضمخت مردانه جواب داد:
ـ اونها دنبالمن… باید فرار کنم… باید از این‌جا برم… .
مرد پشت گوشی آن‌قدر مضطرب و نگران بود که جا خوردم. واقعا که بود و چه اتفاقی برایش رخ داده بود؟ اصلا چه می‌گفت؟ صدای نفس‌های بلند و مضطربش به من نیز استرس وارد کرده بود. عیسی هم از بهت هیچ نمی‌گفت و هر دو منتظر کلامی دیگر از آن مرد ناشناس بودیم. چند لحظه بعد مرد باز چیزی گفت. این‌بار آن‌قدر تن صدایش پایین بود و با ترس جواب می‌داد که حس کردم جایی پرت باشد و نگران از اینکه کسی متوجه حضورش بشود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
2 ماه قبل

الهی پاشا بچممم🥺
کی بودد اونی ک بش زنگ زددد؟
خسته نباشیی💙

آماریس ..
2 ماه قبل

قلمتو واقعا دوست دارم
خسته نباشی

ALA ,
ALA
2 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم😍😍🤩🤩

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x