رمان آتش

رمان آتش پارت 7

4.8
(15)

**
بچه که بودم آرزوم رفتن از شیراز بود.. شیراز رو دوست داشتم اما من میخواستم پیشرفت کنم و شیراز این امکان رو نداشت.. روزی که تهران قبول شدم و از خونه زدم بیرون خوب یادمه.. همه نگران بودند.. فکر میکردن نمیتونم از پس زندگی تو شهری مثل تهران بربیام.. حتی میدونم بابا دور از چشم من با یه سری از آشناهاش هماهنگ کرده بود تا برای انتقالیم به شیراز فقط یه امضای من لازم باشه..
اما حالا.. حالا من با یه شرکت بزرگ جزو کارآفرینای موفق ایران حساب میشم جلوی در خونه امون ایستادم و احساس میکنم همون مسیح ترسیده از آینده ام..

به عادت همیشه دستم رو روی زنگ گذاشتم و تا باز شدن در برنداشتمش.. حیاطمان همان حیاط بود.. درختان سر سبز ک کم کم زنگ پاییز به خود میگرفتند.. گل های رنگارنگ ک خواهرم مهتاب آنها را همیشه می کاشت.. حوض شش گوش با کاشی های آبی که مهدیه هر روز درآبش چیزی میریخت.. گاهی وقتا میوه و گاهی وقتا گل.. مهدیه معتقد بود زیبایی حیاط به خاطر حوض است..تاپ چوبی ای که سال ها پیش به اصرار من پدرم از درخت گردو آویزان کرده بود.. همه چیزهمان گونه بود..

با ورودم به حیاط برادرزاده هام و خواهرزاده هام به سمتم اومدن و از سرو کولم آویزون شدم.. صدای خنده های محمد علی و محمد حسام که به حال و روز من میخندیدند باعث خنده ی منم شد.. همه رو ایوون آمده بودند..
ترتیبمان این شکلی بود محمد حسام.. بعدش محمد مهدی و مهدیه که دوقلو بودند.. مهتاب.. محمد علی..مهتا و من..
همه شان ازدواج کرده بودند.. مهتا منتظر بازگشت نامزدش از سربازی برای برپایی عروسی بود و مهدیه هم طلاق گرفته بود..
با خنده از سد بچه ها گذشتم و مجبور شدم شکلاتایی ک برای مهتا اوردم رو به اونها بدم.. با صدای بلند گفتم: مهتا من شکلاتات رو دادم به این اراذل.. خودت بیا پسش بگیر..
جیغی زد و دوید سمت بچه ها..مهتا بود و عشقش به شکلات..
محمد حسام گف: اراذل خودتی توله سگ.. به بچه هام توهین نکن..
گفتم: سلام حاج بابا.. خوبی؟؟ این حسام ک انقدر بهش مینازی چی داره جز اینکه بهت فوش بده؟؟

محمد علی خندید و خواست چیزی بگه ک حسام پس گردنی ای به او زد.. جلو رفتم تا دست پدر را ببوسم اما نذاشت و مرا در آغوش گرفت..با لحن دلخوری گف: منو مادرت پیر شدیم از بس چشم انتظار اومدنت بودیم پسرم..

صدای مادر از داخل خانه می امد و کمی بعد درحالی ک دعا میخواند وبه اسفند فوت میکرد سمت من امد..

– اخ قربونت برم من مسیح.. خوش آمدی عزیزم.. خوش آمدی نفسم.. خوش آمدی عشق مامان..

محکم در آغوشم فشردمش و خدا نکنه ای زمزمه کردم..

مثل هر وقت دیگری ک به شیراز می اومدم بوی قورمه سبزی میداد..

محمد علی با لحن حسودی گف: ای بابا مادر من اگه میدونستم یکی بره تهران بیاد عزیز میشه خودمم با مسیح میرفتم..هیچ وقت نه انقدر قربون صدقه من میری نه غذای موردعلاقه مون رو درست میکنی.. نه چیزی.. ای بابا..

مامان خم شد و دم پاییش را برداشت: آهای پدر سوخته.. برات زن گرفتم ک چی؟؟مگه من آشپز شخصی تو ام هااا؟؟؟

محمد علی همیشه سر به سر مامان میذاشت و مامان هم همیشه میگفت پس زنت چی کاره است.. یسنا زن محمد علی دختر داییمان بود و هیچ وقت از دست عمه اش ناراحت نمیشد.. میدانست که کرم از خود محمد علی است..

محمد مهدی: خب برا مسیحم زن بگیر.. ما حسودی میکنیم..

مادرم بر روی گونه خودش یواشی کوبیدو گف: خاک بر سرم.. خرس گنده شدی پسر.. بچه اتو نگا کن.. حسودی میکنی بعد؟؟؟ ای خدا منو بکش با این بچه بزرگ کردنم..
خندیدم و گفتم: مامان اینارو ولشون کن.. اینا برادرای یوسفن..
محمد حسام گف: اگه ما برادرای یوسفیم و تو ام یوسف پس زلیخا کوش؟؟
همه خندیدند..
مهربان زن محمد حسام گف: مسیح جان اگه زن میخوای من تو دست و بالم دختر خوب دارمااا..
مهربان همیشه دوست داشت من ازدواج کنم حتی بیشتر از مادرم..
من: ای بابا.. خواهش میکنم بیخیال زن من شید.. الان این سه تا اسکول زن گرفتن چه گلی به سرشون زدن ک زن من بزنه..
اینوگفتمو از دستشون فرار کردم..هر سه تا داداشم رو زن و بچه و زندگیشون حساس بودن و من همیشه به شوخی اذیتشون میکردم.. مثل الان.. دقیقا چهارتایی مثل بچگی هامون داشتیم دور حوض می دویدیم و میخندیدیم..
صدای مامان رو میشنیدم ک میگف: هیی ابراهیم انگار نه انگار سی و خورده ای سالشونه..
و بابا با لبخند میگف: سخت نگیر زن… بزار خوش باشن…
و واقعا یه وقتایی بچه شدن خیلی بهتر از بزرگ شدنه..

***

ناهار رو توی ایوون خوردیم در حالی ک آرمان و آرمین دوقلو های محمد مهدی سر به سر آبتین و آرمیتا بچه های مهدیه میذاشتن.. بچه هاشونم مثل خودشون دائما دعوا داشتن.. امیر ارسلان پسر حسام مثل خود حسام بود.. همه نوه ها رو کنترل میکرد با اینکه فقط ده سالش بود..دختر حسام رستا کاملا کپی مهربان مادرش بود..
مهربان هم مثل اسمش بود.. بهترین عروس مامان.. همیشه پیش مامان و بابا بود و کمک حالشان.. زن محمد مهدی آناهیتا خیلی دنبال شیتان پیتان بود و معمولا مامان هم با خودش به آرایشگاه میبرد.. زن محمد علی یسنا هم سر کار میرفت و خیلی کم میرسید تو طول روز به مامان بابا سر بزنه..البته الان که زنش یه دختر حامله بود باز بیشتر پیش مامان بود..
مهتاب سعی داشت جلوی ماهبد پسرش رو بگیره تا گربه ها رو خیس نکنه و مهتا هم سعی داشت نوزاد مهتاب ماهرخ رو ساکت کنه.. شوهر مهتاب مهرداد پسر ساکت و آرومی بود و از نظرم مهتاب حسابی شانس اورده بود..
بابا و حسام تخته میزدند و مامان برایمان میوه پوست میکنند و با عروس هایش حرف میزد.. مهدی و علی هم مخ من رو خوردند از بس چرت و پرت به هم گفتندند..

یواشکی ازشان دور شدم و پیش مهدیه که تنها روی تاب چوبی نشسته بود رفتم.. همیشه وقتی ناراحت بود روی این تاب مینشست و تنهایی غصه میخورد.. هیچ کس نمیدانست.. مهدیه تودار و به کسی چیزی نمیگفت اما من.. داستان من جدا بود..
– چطوری آبجی؟؟
مهدیه آهی کشید: داغونم مسیح داغون..
– چی شده عزیزم؟؟ تو که از دست اون آشغال راحت شدی..
+آره مسیح راحت شدم اما حرف مردم..حاج خانوم روحی داشت به مامان میگف باید شوهرش بدی تا دست از پا خطا نکرده.. میگفت زن بیوه دیر یا زود دست گل به اب میده.. مگه من چی کار کردم ک اونا همچین فکری میکنن؟؟ من توذهن خودم سالهاست ک بیوه شدم مسیح.. سالهاست قید زندگی زناشویی رو زدم.. بعد اینا راجب من این شکلی میگن؟؟ چرا نمیخوان بفهمن من انقدر از اون مرد زجر کشیدم که سمت کسی نرم.. حالا باز دم مامان گرم ک با روحی دعوا کرد.. میدونی بد تر از اون چیه؟؟ اون روز تو بازار حاج توکلی میگفت میای صیغه من شی؟؟ باورت میشه؟؟ سن بابا رو داره.. زن و بچه داره.. نوه داره..
اخم هایم در هم رفت.. هر چقدر از او کوچکتر باشم اما باز هم برادرشم و غیرت دارم..
– به بابا گفتی؟
+نه داداش.. میگفتم ک جنگ میشد.. به محمد ها هم نگفتم.. میدونی ک هرچقدرم عاقل باشن بحث زن ک میاد وسط رگشون چطور باد میکنه.. ترسیدم برن قاتل شن..میشناسیشون که.. ای کاش میشد از اینجا بریم.. جای ک کسی مارو نشناسه.. جایی که کسی به یه زن بیوه به چشم هرزه نگاه نکنه.. یادته چند سال پیش وقتی فهمیدی معتاده گفتی چرا طلاق نمگیری؟؟ حالا فهمیدی چرا؟؟
دلم گرفت برای خواهرک مظلومم..
هر وقت با خواهر هایم صحبت میکردم میفهمدم چقدر ما مردا به ناحق حق زن ها رو میخوریم و به روی خودمون نمیاریم.. غر های مهتا و مهتاب از همسرانشان باعث شده بود توقعات یه زن رو بدونم و وارد رابطه نشم چون به نظرم از پسش برنمیومدم.. ومهدیه.. مهدیه تا سالها صدای معتاد بودن همسرش را در نیاورد تا او را به چشم هرزه نبینند.. کتک خورد و ساکت ماند.. آخ که چقدر زجر کشید خواهرکم..

+ مهدیه جانم.. اگه بخوای بیای تهران قدمت رو چشم اما تو اونجا دووم نمیاری..تودختر طبیعتی.. دختر رنگایی.. تو نقاشی و تهران دودی هیچ رنگی نداره.. نبین اونجا دووم اوردم.. دنیای من با تو فرق میکنه.. به وکیلم میگم از حاج توکلی به جرم مزاحمت شکایت کنه.. اگه بازم کاری کرد صداشو ضبط کن تا مدرک داشته باشیم.. صداشم پیش کسی در نیار.. خودمون حلش میکنیم..

محکم بغلم کرد..
با بغض گف: مرسی مسیح.. شاید از اون سه تا کوچیک تر باشی اما همیشه بهترین تصمیم رو میگیری.. میدونم رگ گردنت باد کرده هااا اما اجازه نمیدی اون تصمیم بگیره.. حتی حسامم غیرتش تو اینجورموارد جلو میزنه.. مرسی ک هستی..

دستم رو روی سرش کشیدم وگفتم: من تا هر وقت بخوای هستم مهدیه.. حالا هم بسه آبغوره گیری.. گند زدی به لباسم.. پاشو بریم پیش بچه ها..
خندید.. و چقدر خنده هر آدمی را زیبا تر میکند..

****
همون شب مجبور شدم برگردم تهران و به کارهام برسم.. و امروز بعد از یه هفته تو یه رستوران لوکس با اکیپمون نشسته بودیم و منتظر آترا بودیم..
آترا اکیپ جالبی داشت. یه دوقلدوتا خواهر با اختلاف سنی یه سال تو جمعشون بود. هانا و هانیا. کپی هم بودن و فقط در حد یه خال کنار ابرو فرق داشتن. هانا خال داشت هانیا نداشت. به جز این همه چیزشون مث هم بود. آرام بر خلاف اسمش شر ترینشون بود مثل هیراد تو اکیپ من. ساکت ترینشون دختری به اسم گیسو بود ک چهره مظلومی داشت و به شدت منو یاد دیاکو ی جدی تو اکیپ خودم مینداخت. اعضای اکیپم حسابی با دخترا گرم گرفته بودن انگار نه انگار ک بار اوله همو میبینن خوشحال بودم ک انقدر سریع باهم ارتباط برقرار کردند..
کارن با نامزدش سمانه اومده بود و هنوزم نمیتونم باور کنم پسرخاله آترا باشه. بوده. باورم نمیشد اون پلیس مخفی ک اوایل پاچه من رو میگرفت و بعد شد رفیق شفیقم تازه نامزد کرده و من با دختر خاله اش شریک شده باشم.. هیچ وقت چیز زیادی از خانواده اش نمیگفت فقط میدانستم همه کسش را بجز دختر خاله و پسرخاله اش از دست داده..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

seti

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x