رمان امیدی برای زندگی

رمان امیدی برای زندگی پارت سی ام.

4.1
(23)

اما بر خلاف انتظارش ماهرخ با جعبه کمک های اولیه به آشپز خانه آمد و روی زمین نشست.
_نمیتونم….آخه هنوز کارمو تموم نکردم…..حالا دستتو بده
_نمیخواد تموم کنی!
_اَه باز لج کردی؟ خب بده دیگه
دستش را جلوی او گرفت تا هرچه سریع تر از شرش خلاص شود.
زمانی که کارش تمام شد به کابینت پشت سرش تکیه داد و نفس راحتی کشید.
_آخيش تموم شد….بخدا با یه بچه سروکله میزدم زود تر کارم تموم میشد!
_خب حالا که کارت تموم شد پس برو!
حرصش گرفت و  پس کله ای را نثارش کرد.
_کوفت…..میمیری یه تشکر کنی؟
با اخم محکم مچ دستش را گرفت و او آرام جیغ کشید.
_آخ…..چیکار میکنی ول کن دستمو
_یه بار دیگه کاری رو که کردی تکرار کن!
گیج نگاهش کرد.
_چیکار؟
_یه بار دیگه منو بزن!
با ترس به او خیره شد…..چرا اینقدر عصبانی شد؟ مگر چیکار کرده بود؟
سعی کرد دستش را بیرون بکشد اما موفق نشد.
_بهت میگم ولم کن لعنتی!
بابا مگه چیکار کردم؟چقدر بی جنبه ای
نفس هایش درست با پوست صورت دخترک برخورد میکرد.
ماهرخ وحشت زده چند بار محکم به قفسه‌ی سینه او ضربه زد.
_ولم کن دیوونه…..چته تو؟!
بار دیگر ضربه زد اما ضربه‌ی بعدی اش به زخمش خورد و سهیل فریادی از سر درد کشید!
دستش را ول کرد و ماهرخ سریع بلند شد و از او فاصله گرفت…..با اینکه کاری نکرده بود نفس نفس میزد و به سهیلی که در خودش جمع شده بود نگاه کرد!
یکدفعه چش شد؟
بدون اینکه بپرسد حالش خوب است یا نه بیخیال کلاهش شد و فقط پا به فرار گذاشت!
کل مسیر را یک نفس دوید و زمانی که سوار ماشین شد ماهرو با نگرانی نگاهش کرد.
_چیشده؟ خوبی؟ چرا اینقد دیر کردی؟
_ما….ماهرو…..سوال…..نپرس!
بطری آبی را به سمتش گرفت.
_بیا بخور
بدون مخالفت بطری را از دستش گرفت و چند قلوپ از آن خورد.
_ممنون اجی
_خوبی الان؟
سری تکان داد و ماشین را روشن کرد
_خب حالا میگی چت شده؟
شالش را روی شانه هایش انداخت و با دستش کمی خودش را باد زد.
_هیچی آقای عزرائیل بد موقع سر رسید!
ماهرو به بنز مشکی رنگی اشاره کرد.
_راننده‌ی این ماشین رو میگی؟
ماهرخ ماشین سهیل را نگاه کرد و سر تکان داد.
_اره
ماهرو هینی کشید.
_وای از دلت میشه؟ خیلی که خوشتیپ بود ماهی….خاک بر سرت نتونستی توی مزرعش موندگار بشی
حیف این آدم….چقدر تو فحشش دادی!
چپ چپ نگاهش کرد.
_نخیرم!
هرچی فحشش دادم حقشه، تازه حالا هم که فکرشو میکنم میبینم باید دو برابرش بهش میدادم
استارت زد و ماشین را به حرکت در آورد.
_به نظر منکه آدم خوبیه!
سر به سمت او چرخاند.
_ببینم مگه خودتم به خاطر اینکه نمیذاشت داخل مزرعش کار کنم بد و بیراه بهش نمیگفتی؟
شانه بالا انداخت.
_خب اون مال وقتی بود که ندیده بودمش
لبخند دندان نمایی بر لب نشاند و با شیطنت لب زد:
_اونکه پیشنهاد نمیده تو میخوای ازش خواستگاری کنی ها؟شاید جواب مثبت داد!
به آنی چشم هایش گشاد شدند…..محکم به بازو خواهرش زد.
ماهرخ خندید.
_آی….نکن….نمیبینی دارم رانندگی میکنم
تصادف میکنیم میمیریم بدبخت اون موقع عشق تو ناگفته میمونه!
_گمشو بابا من کی گفتم عاشقشم؟
_همین الان…..با رفتارات!
خداییش من دیدمش خیلی شلخته و پریشون بود تو چطوری عاشقش شدی؟
_ببین صدا نده من به هیچ عنوان نگفتم عاشقشم فقط گفتم خوشتیپه تازه نبودی ببینی چقدر عصبی از ماشینش پیاده شد من یکی ترسیدم
ولی لامصب نمیتونم بیخیالش بشم در اوج شلختگی جذابم بود!
اون پیراهن طرح لی یخیش هم خیلی بهش میومد دیدی؟!
اینبار قهقهه اش به هوا رفت.
_وای خدا شفامون بده نشستیم داریم درباره‌ی پسر مردم حرف می‌زنیم….اونم کی؟…..سهیل صدر
ولی راست میگما میخوای برای یه جلسه‌ی خواستگاری با سارا هماهنگ کنم ها؟
چهره اش آویزان شد.
_عه ماهی من دارم از جذابیتش میگم تو داری میگی خواستگاری؟ برو گمشو!
_بابا این کجاش جذابه؟ به نظر منکه اون یه آدم بداخلاق، عصبی، مغرور، لجباز، کله شق و روی مخه….همین!
_وا از دلت میشه؟
تازه با اون اخم هاش خیلی تو دل برو میشه
شلخته ی جذاب!
لبش را گزید تا دوباره نخندد.
_وای خدایا باز خوبه یه بار طرفو دیدی که اینطوری داری ازش تعریف میکنی!
نگاهش را به جاده دوخت و به سهیل فکر کرد.
یعنی الان حالش خوب بود؟ چیشد که آن موقع فریاد زد؟
کمی فکر کرد و یاد بیمارستان افتاد….تا جایی که می‌دانست فقط پهلویش زخمی بود اما اگر اشتباه فکر می‌کرد چه؟ یا اینکه شاید فقط پهلویش نبود؟!
چیزی نمی‌دانست…..زیر لب زمزمه کرد:
_کله شق جذاب مناسب تره!
دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد.

نیشگون ریزی از پهلو اش گرفت.
_چش سفید تو بهش گفتی تلفن منو جواب نده؟
خب خبر مرگت فکر کردم مردی!
قهقهه ای زد و جواب داد:
_این طور که معلومه طلا خیلی دلت پره ها
_معلومه احمق…..به خدا جون به لبم کردی ماهرخ!
‌_حقته
از این به بعد هم همین کارو میکنم!
_عه که اینطور
دستش را دور گردن ماهرو که صندلی کناری اش نشسته بود انداخت و لب زد:
_منم از این به بعد با عشقم میرم بیرون!
کمی از
شربت آلبالو اش را مزه مزه کرد.
_شرمنده ولی عشقت عاشق یکی دیگه شده!
طلا با چشم های گشاد شده ماهرو را نگریست.
_آره ماهرو؟ واقعا؟
با ابرو های درهم خواهرش را نگاه کرد و بعد از آن با لبخند مسخره ای به طلا خیره شد.
_نه بابا داره چرت و پرت میگه عشق و عاشقی کجا بود
ماهرخ پوزخند زد و طلا پرسید:
_ماهرخ طرف کیه؟
_سهیل!
بهت زده نگاهش کرد.
_سرکارم دیگه نه؟ داداش سارا؟!
_آره بابا ماهرو قرار شده ازش خواستگاری کنه
مائده کنار ماهرخ نشست و طلا ذوق زده به او زل زد.
_ماهی ازش عکس داری؟
چشم هایش را در حدقه چرخاند و سر کج کرد.
_عکسم کجا بود….من چیکار بچه‌ی مردم دارم
طلا خواست دهان باز کند اما مائده زودتر از او لب زد:
_پس صبر کن الان یه زنگ به سارا میزنم ازش عکس میگیرم!
با چشم های گشاد شده اورا نگاه کرد.
_دیوونه ای؟ زنگ نزنی ها
طلا لب زد:
_آره ما دیوونه ایم عقل نداریم…..مائده محل نده زنگ بزن! میخوایم شوهر ماهرو رو ببینیم
ماهرو دست طلا را از دور گردنش باز کرد و لب زد:
_چی میگی طلا….شوهر  کجا بود طرف خیلی از من بزرگ تره
_ببین سن فقط یه عدده ولی بخدا میکشمت اگه قضیه جدی باشه بیخیالش بشی!
_گمشو چی میگیا جدی کجا بود…..ماهرخ زده به سرش داره چرت و پرت میگه اصلا دیدی یه دختر از یه پسر خواستگاری کنه؟
دیوونه این بخدا
بی توجه به او مائده را نگاه کرد.
_مائده زنگ زدی؟
سرش را از گوشی اش بالا آورد و لب زد:
_نه ولی فکر کنم خیلی وقت پیش ها سارا عکسشو فرستاد دارم دنبال اون میگردم
چند لحظه سکوت کرد…..اما بعد از خوشحالی جیغ کشید.
‌_وای اینا ها پیداش کردم
طلا گوشی را از دستش قاپید و با دیدن عکس هینی کشید.
قاشقی که روی میز قرار داشت را برداشت و آن را به سمت ماهرخ پرت کرد که او جا خالی داد!
_ایشالا خودم بیام روی قبرت گلاب بریزم
اوف چه خوشتیپه……ماهرخ برات تب کنه!
با حرص دندان هایش را روی هم سایید.
_بیشعور مرض داری قاشق پرت میکنی؟
من واسه چی باید برای این وحشی تب؟ کنم اصلا به من چه؟
_حرف نزن بابا تو فقط نگاش کن…..اگه بخوای بهش توهین کنی با من طرفی
گوشی را کف دست ماهرخ گذاشت و با سر اشاره کرد که عکس را ببیند.
کلافه پوفی کشید.
_همچین تحفه ای…….
با دیدن عکس ماتش برد…..ناباور جمله اش را کامل کرد.
_هم نیست
عکس لب ساحل گرفته شده بود و او بر روی تخته سنگی نشسته بود……تیشرت سفید ساده ای به همراه شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود و موهایش روی پیشانی اش پخش شده بودند……این عکس برای سه یا چهار سال پیش گرفته شده بود.
مائده خندید.
_نخورش حالا میدونیم خوشتیپه!
ابرو درهم کشید.
_من اصلا هم نخوردمش شما هم لوس بازی هاتون رو بزارید کنار اگه سارا بفهمه سر به تنتون نمیزاره!
_ولی ماهرخ جدی میگم داداش سارا زن نمیخواد؟ اگه میخواد من هستما…..با همه‌ی اخلاق هاشم می‌سازم!
بسته پاستیلی را از روی میز برداشت و بازش کرد.
_مطمئنم پنج دقیقه هم نمیتونی تحملش کنی
یکی از پاستیل ها را در دهانش گذاشت و بی اختیار ذهنش به سمت سیهل کشید شد…..یعنی الان حالش خوب است؟
از آن موقع فکر و خیال رهایش نمی‌کرد!
ماهرو برخواست.
_من میرم توی حیاط قدم بزنم
سری تکان داد و خودش هم از روی صندلی بلند شد و به تنها اتاقی که در خانه باغ طلا قرار داشت رفت….با دلشوره شماره‌ی سارا را گرفت.
چند لحظه بعد صدایش در گوشش پیچید.
_الو
_الو سلام سارا خوبی؟
_سلام عزیزم تو خوبی؟
_ممنون چه خبرا؟
_هیچی بابا
اینجا فقط یه معرکه‌ی بزرگ بود…..نبودی ببینی
چشم هایش را ریز کرد.
_چیشده مگه؟
_چیزی نیست بعدا دیدمت تعریف میکنم
تو چیکار میکنی؟
_با بچه ها اومدیم خونه باغ طلا….یادته اون روز بهت گفتم تو هم بیا قبول نکردی؟
_اها آره….خوش بگذره
_ممنون جات خالی
پوست لبش را کند…..دودل به دیوار مقابلش زل زد…..نمی‌دانست بپرسد یا نه…..ولی خب برای همین زنگ زده بود دیگر نه؟
پس دلش را به دریا زد.
_راستی داداش گرامیت کجاست؟
سارا آهی کشید.
_از صبح رفته مزرعه و تا الان برنگشته….نمیدونم حالش خوبه یا نه…..تلفنش خاموشه!
با حرف سارا کمی نگرانی اش بر طرف شد….حتما مشکل خاصی نبود…..چون اگر بود حتی با وجود خاموش بودن تلفن سهیل او باید با خبر میشد دیگر!
آسوده نفسش را بیرون فرستاد.
_سارا نگرانی نداره که اون حتما همون جاست حالشم خوبه
_نه ماهرخ…..عصر زنگ زدم به حمید گفت چند نفر ریختن مزرعه!
حال سهیلو پرسیدم ولی حرفی نزد…..به شاهرخ میگم بزاره که برم میگه نه….بخدا دارم از نگرانی دق میکنم خیلی دلشوره دارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x